همولايتی بلند آوازهی ما «احمدو» را نه شما تهرانيها ميشناسيد و نه حتی با تلفظ درست نام نامياش آشناييد. لطفا ً آن لبخند تمسخر را از گوشهی لبتان مرخص فرماييد و زمزمهی اعتراضتان را هم قطع کنيد که «تلفظ درست يعنی چه؟ احمدو، احمدو است.» خير قربان! احمدو احمدو نيست! تلفظ صحيح احمدو هنری است که نزد ما کرمانيان است و بس. ما ساکنان دارالامان کرمان کلمهی «احمد» را درست به همان صورتی تلفظ ميکنيم که نود و نه درصد شما هموطنان فارسيزبان. يک در صد باقيمانده را هم به جماعتی اختصاص دادم که اخيرا ً از برکت روزگار حاضر، مشق تجويد کردهاند و حای حطـّی را با چنان غلظت ِ «خ» مانندی تلفظ ميکنند که دل ِ در خاک پوسيدهی مرحوم ِ يعرَب بن قـَحطان [ ] غنج ميرود. با عرض معذرت از اين معترضهی مزاحم، عرض کردم کلمهی «احمد» را ما کرمانيها به همان صورتی تلفظ ميکنيم که شما تهرانيها و خراسانيها و حتی رشتيها، اما به محض اين که حرف دال مختصر تکانی خورد، و به قول نحويون حرکتی به خود گرفت، ميم ِ سرافراز ِ قبل از خود را دچار ِ سرافکندگی ميکند و باز هم به تعبير اهل اصطلاح فتحهاش را به کسره مبدل ميسازد، آن هم چه کسرهای که خدا نصيب هيچ حرفی از حروف الفبا نکند.
اگر آشنايي، همسايهاي، کسی از همولايتيهای بنده دم دستتان هست، همين الآن صحت عرايضم را ميتوانيد امتحان کنيد. روی يک ورقهی کاغذ بنويسيد «نمد، کبد، حسن، جعفر» و امثال اينها؛ صفحه را جلو چشم مبارکش بگيريد و بخواهيد کلمهها را جدا جدا تلفظ کند تا ببينيد که تلفظش اندک اختلافی با ديگران ندارد. سپس در مرحلهی بعدی همين کلمات را به نحوی بنويسيد حرف آخرشان متحرک شود، مثلا ً «نمد ِ چوپاني، کبد ِ از کار افتاده، حسين ِ اصفهاني، جعفر ِ رمال …» و بار ديگر کاغذ را مقابل چشم ِ – باز هم البته مبارک ِ – طرف بگيريد و ببينيد چه بلايی به سر «م»ی نمد و «ب»ی کبد و «س»ی حسن و «ف»ی جعفر ميآيد.
خوب، اکنون که بدين سادگی با يکی از رموز لهجهشناسی آشنا شديد، اسم نازنين احمِـدو را مثل ما کرمانيها تلفظ کنيد که پيش از اين در جهل مرکـّب غوطه ميزديد، و اين منم آن که از اين مصيبت نجاتتان داد، و به شکرانهی آن اخلاقا ً موظفيد بقيهی روده درازيهايم را تحمل کنی و به روی مبارک نياوريد.
باری احمِدوی ما از آن لعبتان نازنين زمانه بود، و به حرمت همين شخصيت استثنايی بود که همولايتيهای بنده هرگز اسمش را بدين سادگی بر زبان نميآوردند، اسم پدر و مسقط الرأس آبا و اجداديش را هم به دنبال نامش اضافه ميکردند و ميگفتند «احمِدو اصغر ماهوني»، که پدرش، اصغر، سالها پيش، از ماهان به سيرجان مهاجرت کرده و اين تخم دُلدل را هم با خودش به ولايت ما آورده بود. شغل پير مرد دلالی قالی بود. مبادا با شنيدن ترکيب دلالی قالی تصويری از فرشفروشيهای سابق خيابان تخت جمشيد سابق در نظرتان مجسم شود و تاحران صد البته محترم پشت ميز نشستهای که ارقام حساب بانکيشان با رقمهای نجومی پهلو ميزند. ابدا ً، ابدا ً. ز آب خُرد ماهی خُرد خيزد. سيرجان چهل پنجاه سال پيش با پنج شش هزار نفر کور و کچل که تخصصشان گرسنگی خوردن بود و شکر خدا به جای آوردن، دلالی فرشش هم چيزی بود در سطح مشاغل ديگرش. مرد در چهل سلگی به پيری رسيدهی سيه چردهی لاغر اندامکی را در نظر مجسم کنيد با يک قاليچهی دوسه متری از طول تازدهی روی شانه انداخته، و چپق درازی در نيفهی تنبان تپانده، که حوزهی عملش بازارچهی منحصر به فرد ولايت است و از اين سر تا آن سرش را مثل شترهای آبکش ميرود و بر ميگردد و جلو بعض مغازهها پايی سست و چپقی چاق ميکند، تا اگر صاحب دکان نگاه عنايتی به قاليچه انداخت، با وقاری ملازم نشأهی از شيره برخاسته، قاليچه را در مقابل دکان روی زمين پهن و با نوازش دستی چروکش را صاف کند و رو به قبله بايستد و با سوگند صادقانهای بر شک دستوری مشتری بيفزايد که: “حضرت عباس وکيلي، همی امروز صبحی شصت تومن پولش را دادم؛” و با استمداد از دست بريده و تيغ بُرّان ِ حضرت ادعا کند که “دو تومن به ما حلال، اگر بيشتر بخواهم الهی آزار ِ آتشک بشه و به جون زن و بچهام بيفته.” (265 پاراگراف 2)
ظاهرا ً در يکی از همين معاملات پيرمرد بيچاره قسم دروغی خورده بوده است که لقمهی حرامش به آزار آتشکی تبديل شده و به جای آن که به جان زن و بچهاش بيفتد، به جان خودش افتاده بود، آن هم آزار آتشکی به نام احمِدو که خدا نصيب هيچ پدر و مادری نکند، حتی کافران حربی مفسد فيالارض!
احمِدو متخصص فتنه چاق کردن بود و يکی از فضايل بيشمارش کتک خوردن و رجز خواندن. بعضی آدميزادگان اول رجز ميخوانند و عربده ميکشند و مبارز ميطلبند و در پی آن کتک ميخورند، اما احمدوی ما هنرش اين بود که بعد از کتک خوردن شروع ميکرد به رجز خواندن.
جوان نازنين با آرامش و سلامت کينهای ذاتی داشت و، به قول ما سيرجانيها، عاشق «دعوا مرافعه» راه انداختن بود، آن هم بی هيچ قصد و منظوری و بی احتمال فتح و فايدتي. دعوايی صرفا ً به خاطر دعوا، از مقولهی هنر به خاطر هنر. دو سه نفر را در نظر آوريد که در حاشيهی کوچه ايستادهاند و با هم گرم اختلاط اند؛ احمدو از راه ميرسد و بی آن که قصد انشائی داشته باشد همراه فحش غليظی تنهی محکمی به يکی از آنان ميزند. طرف برميگردد و با سوؤال عتابآميز ِ «مگر کوري؟» زمينهای فراهم ميسازد تا احمدو يک نيمهلگدی نذر حريف کند، و به پاداش اين ايثار جوانمردانه پذيرای مشت و لگدهای جانانهی حريفان شود و با اولين ضربهها مثل نعش بهزاد فرش ِ کف کوچه گردد و همراه هر ضربهای که بر سر و صورتش فرو ميآيد فرياد رجزخوانياش در فضا پيچد که «خوب دخلت را آوردم، بخور نوش جونت»، و رهگذران تماشاگر را در مقابل اين سوؤال بغرنج قرار دهد که «مخاطب احمدو کيست؟ حريفی که ميزند و بيدريغ ميزند و کاری ميزند، يا خود عالی جنابش که ميخورد و حسابی ميخورد و رجز ميخواند؟»
اين عربده کشيدنها و کتک خوردنها اگرچه با رجز خواندنی همراه بود و نفس ِ رجزخوانی تا حدی از تلخی احساس ضعف و تحمل کتک ميکاست، اما احمدوی ما هم بالاخره آدميزاده بود و با همهی کندی ذائقه، طعم نادلپذير کتک را احساس ميکرد و با هر ضربهای گرهی بر عقدههای در سينه پيچيدهاش افزوده ميشد؛ و اين وجود سراپا عقده در انتظار روزگاری بود که بتواند حسابی عقدهگشايی کند. در انتظار روزگاری که وسط ميدان بايستد و ضامندارش را در هوا بچرخاند و گايش را بر زمين بکوبد و با نعرهی هولانگيز «آهای نفسکش» مبارز بطلبد، و خلايق نه تنها جرأت قدم پيش گذاشتن نداشته باشند که حتی از بيم اطلاق ِ «نفسکش» نفس ِ در سينه فروبرده را هم برنيارند.
و آن روزگار مبارک سرانجام فرا رسيد:
تاريخ صعود احمدو بر مسند قدرت مقارن سقوط رضا شاه است از تخت سلطنت، که دو پادشاه در اقليمی نگنجند، و سقوط رضا شاه نيز مقارن بود با ايام البته فرخنده فرجامی که سرباز هندی زير لوای امپراتوری بريتانيا مثل مور و ملخ به جنوب ايران سرازير شدند؛ و فوجی هم از اين جماعت نصيب ولايت از جهان بينصيب ما، سيرجان شد. غالب سربازان هندی سيلکها بودند و اين مردم سلحشور چنان که می دانيد از حسن طلب و لطف سليقهای خالی نيستند، که دلبسته زناند و جگرخستهی شراب. از برکت قدوم ِ ميمنت لزوم ِ مهمان ناخواسته، شهرک خاموش ما قيافه تازهای پيدا کرد. علاوه بر عرقفروشی عباس آقا که اکنون جنبه رسمی و علنی پيدا کرده بود، جهودان ولايت هم بازار کسب و کارشان رونقی گرفت و عرقهای دستکش ملا هارون و ملا سليمان يهودی در کام سيکهای ميخواره مزه کرد، بی آن که در پناه سر نيزهی سربازان هندی از برخورد غضبآلود نگاه مردم پروايی داشته باشند. پيش از ورود سيکهای هندی در سرتا سر ولايت ما اثری از عشرتکده نبود، اما ورود چند هزار سرباز ِ مسافر ِ مجرد ِ بيگانه در شهرکی پنج و شش هزار نفری با مردمی بهشدت پايبند ِ دين و عفت ، مسائلی ايجاد کرده بود که به همت مشکل گشای احمدوی نازنين حل شد. هم زنان و دختران شهر از تعرض بدمستان بی حفاظ رستند و هم احمدوی ولايت ما نه تنها به نوائی رسيد، که صاحب کيا و بيائی شد. مرد ِ کاردان با دستههای اسکناسی که فرماندهی هنديان در اختيارش گذاشته بود سوار اتوبوسی شد و پس از دو روزی اطراق در «شقوي» بنر عباس چند تايی از لگوريهای آنجا را برداشت و با خود به ولايت آورد و در خرابههای متروک جنوب شهر منزل داد و مشغول پذيرائی از مقدم – البته گرامی – مهمانان عزيز شد.
اکنون احمدوی ما در پناه بيرق امپراطوری فخيمه و حمايت سر نيزه سيکهای هندی احمدخانی شده بود و آن هم چه احمدخانی . آجانهايی که تا ديروز برق کلاهشان رنگ از رخسارهی احمدو ميربود، اکنون از سايه احمدخان رم می کردند و به محض شنيدن عربدهی او از آن سر ِ بازار يا راهشان را کج می کردند و سر به کوچه پسکوچههای پر پيچ و خم می گذاشتند، يا در پاچال دکان بقالی بزخو می کردند و سرشان را پناه می گرفتند تا خطر بگذرد.
ملازمان روز افزون موکب احمدخان تعدادشان از ده نفر گذشته بود و همه فدائيان جان بر کف ايثارگری [بودند] که منتظر يک اشاره «خان» بودند تا مغازهای را غارت کنند و خانهای را بچاپند و انباری را آتش بزنند و بالاخره دمار از روزگار نفس کشان ولايت بر آورند . در فاصلهای کمتر از يک ماه هيبت احمدو چنان وحشتی در دلهای مردم افکنده بود که حتی فکر مقابله با او در ذهن پهلوانان ولايت هم نميگذشت تا چه رسد به مشتی کسبه پريشان روزگاری که شيشه عمرشان موجودی دکانشان بود.
مسأله مشکل در برخورد با احمدو، بلاتکليفی مردم بود که نميدانستند با چه سازی برقصند تا از برق غضبش در امان مانند. اگر سرشان را فرو می افکندند و ميگذشتند، نهيبش در جا ميخکوبشان ميکرد که: «سلامت چه شد؟»، اگر سلامش ميکردند، شروع به فحّاشی ميکرد که: « مرا دست انداخته اي؟»، اگر پيش پايش بلند ميشدند، فريادش بر ميخاست که: «داری مکرا مسخره ميکني؟»، و اگر از جايشان تکان نميخوردند، گرفتار غضبش ميشدند که: «چرا مثل دست خر نشستهاي؟»
هر روز نوبت يکی از سرشناسان شهر يا کاسبکاران بازار بود که احمدو مست ِ لايعقل به سراغش رود و بعد از نثار مجموعهای از فحشهای ابتکاری ، حق و حسابش را بگيرد. شيوهی تلکه کردن احمدو تنوعی تحسينانگيز داشت: يک روز جلوی کلهپزی حاجی عبدالله آشپز سبز ميشد و فرمان می داد تا همهی کله پاچههای ديگش را در قابلمهای بريزد و به عشرتکدههای او بفرستد؛ روز ديگر مقابل مغازهی آسيد حاجی عطار شروع به عربده کشی ميکرد و چون دارودواهای سيد به کارش نبود به چند عدد اسکناس، به قول خودش پشت گلي، قناعت مينمود؛ روز ديگر سينی پشمک حاجی اسماعيل قناد را به تاراج ميداد؛ و روزی هم مقابل سر در بلند خانهی اشرافی حاجی نجد شروع به عربده کشی ميکرد که: «حاجی اگر آبروی خودت را ميخواهی زود يکی از آن صيغهها را بفرست که لازم دارم.» و حاجی نازنين، که هرگز کمتر از يک دوجين دختران صيغهخواندهی فقير خوبرو در حرمسرايش نبود، مجبور می شد با زمزمهی: «دهن سگ به لقمه دوخته به!» دستور احمدو را به مرحلهی اجرا بگذارد.
به خلاف اوضاع درهم ريختهی ولايت، برنامهی روزانهی احمدو نظم و نظامی داشت: هر بامداد به اتفاق ملازمان ايثارگرش سری به خانهی ملاهارون ميزد و با عرق سگيهای دوآتشهی قدرت خانم، زن خوش دست و پنجهی ملا، کسب نشاط و نيرويی ميکرد و آن گاه سرخوشان و عربدهکشان توی بازار چرخی ميزد و در مقابل هر مغازه ای که به نظرش رنگين تر آمده بود، پايی سست می کرد و اگر دستهی اسکناس دير ميرسيد فرمان غارتش در سقفهای گنبدی بازار ميپيچيد و در يک لحظه ملازمان جان برکف به نوائی ميرسيدند. سپس سر به کوچه و خيابان ميگذاشت به جان رهگذران ميافتاد، جيب اين را پاکسازی مينمود، کلاه آن را بر ميداشت، دخل فلان بقلال را تحويل ميگرفت، پارچههای فلان بزاز را ميان رفقا تقسيم ميکرد و نزديکای ظهر هم با اعضای رسمی دار و دسته و انبوهی بيکارگان و تماشاچيان همراه سرزده وارد خانهی تاجری يا مالکی ميشد و افتخار ميزبانيش را بيدريغانه بدو ارزانی ميداشت.
در نظر کيميا اثر احمدو، بهايی و دهری و فکلی و درويش و سنی که عموماً با لقب سگ بابی مخاطب ميشدند، همه از يک قبيله بودند و همهی ايل و طايفهشان واجبالقتل؛ و از آن مهمتر همهی مال و منالشان واجبالغارت.
***
اگر از فلکهی مرکزی ولايت ما به بازار کهنه سرازير شويد و از ميان انبوه جماعت رنگارنگی که غالبا ً به عنوان نوعی وقت کشی فضای بازار را انباشته اند، بگذريد و در انتهای بازار روی دست چپ بپيچيد، به ميدانی می رسيد که روزگاری بزرگترين ميدان عالم بود و امروزه، بی آن که در و ديوارش تغييری کرده باشد، محوطهی تنگ تو سری خوردهی محقری است که گلوگاه جنوبياش به بازارچهی کج و معوجی می پيوندد و اين بازارچه به ميدان ديگری منتهی می شود که اسم امروزينش را نمی دانم، اما در روزگار کودکی من به «ميدان شيوه کش ها» معروف بود . وضع ظاهر اين ميدان هنوز هم تغيير چندانی نکرده است، جز اين که انتهايش که در ايام کودکی من به آخر دنيا ميپيوست اکنون به خيابان نوسازی محدود شده است. در دهنهی جنوبی ميدان نخستين، کتابفروشی بيمشتری محقری بود، با پيرمردی که از کسادی کالا غالبا ً نشسته و چرت می زد و پسر بچهی فضول کنجکاوی که مجبور بود به در و ديوار خانه راحتباشی دهد و هر بامداد همراه پدر شود و روزش را در صحن اين ميدان با سگهای ولگرد و بچههای بيصاحبتر از سگها بگذراند، و به محض اين که چشم پدر را غافل ديد، خود را به ميدان دومی برساند و به تماشای جالبترين هنرنماييهای روی زمين مشغول شود.
آری ميدان شيوه کشها تماشاگه اسرار بود و دکانهای اطرافش لبريز از مناظر تماشايی و جلوههای آفرينندگي. برای کودک چهار ساله چه منظرهای دلنشين تر از کارگاه کوزهگری که به چشم خود م بيند چگونه قطعهای گل بر سطح چرخان دستگاه زير پنجههای نقشآفرين کل ميرزا ميچرخد و جان می گيرد و نازک می شود و به شکل کوزهای و کاسهای در ميآيد؛ چه منظرهای ديدنيتر از دکان صمد شيوهکش که کهنهها و تريشههای پارچه [در آنجا] تا می خورد و کنار هم قرار می گيرد و با ضربهی مشتهی شيوهکشی تبديل به تخت کفشی ميشود به انتظار رُواری که رويش را فروپوشاند و به عنوان ملکی و گيوه به بازار عرضه گردد؛ چه صحنهای هيجان انگيزتر از کورهی مشتعل آهنگری و فروغی در پاچال ايستادهای که، ضمن خواندن آوازی کوچهباغي، با انبر درازش قطعات آتشين آهن را از کوره بيرون می کشد و بر سندان می گذارد تا ضربههای پتکی کهن به مدد بازوان قوی شاگردان بر آن فرود آيد تبديل به بيل و کلنگش کند. چه تفرجی دلنشينتر از رقص شاگرد قلاگر در کاسه يا ديگ مسينی که بايد با قلعی و نوشادر تغيير رنگ دهد و به سفيدی برف گردد.
ميدان شيوه کشها، بهخلاف ميدان اولي، همهی صحنههايش ديدنی است، اما ديدنيتر از همه دکان بست زنی آسيد احمد است با يک جهان ابزار و اسبابی که روی ميز کوتاهپايهی قهوهای رنگی چيدهاند. از انبرکهای کوچک و بزرگ گرفته تا سيمهای نرم و باريکههای حلبی و تخم مرغ سوراخ شدهی پيالهی آهک و متهای که با کشيدن کمانی ميچرخد و سطح لغزان ظروف چينی را سوراخ می کند و انگشتان ورزيده ای که با مهارت و حوصله قطعات چينی شکسته را کنار هم ميگذارند و بست ميزنند و از اينها مهمتر وجود خود سيد خوشروی مهربان که پشت ميزک روی تخته پوستی نشسته است و گرم کار خويش است و بياعتنا به حضور بچهی فضول که در برابر سکوی دکانش ايستاده است و در حالی که حلوای تقتقو نيش ميزند و مايع ِ ژلاتينی از بينی سرازير شده را با آستين پيراهن پاک ميکند، با همهی وجودش محو تماشای چرخش مته است و سوراخ کردن بشقاب و به هم چسباندن قطعات شکسته، با فرو کردن سيمی در سوراخها و پوشاندن دور و بر بست از مخلوط آهک و سفيدهی تخم مرغ و هنرهائی از اين قبيل که در نظر البته صائب کودک چيزی از مقولهی جادوگری است. سيد ِ جادوگر نه تنها تماشاچی مفتون را با نهيب «بو بچه» از برابر دکانش نميراند، که گاهی هم با دعوت محبت آميز «بيا بنشين» به او اجازه می دهد که از سکوی دکان بالا رود و کنار دستش بنشيند و با هزار و يک سوؤال کنجکاوانه در صدد کشف اسرار جادوگری باشد که لولهی شکسته قوری را به بدنهاش وصل ميکند و کاسهی چينی دو قطعه شده را به کمک مفتولهای ظريف به هم پيوند ميزند.
کودک قطعا ً هفتهها و ماهها کنار دست سيد نشسته و از هنر جادوگرياش عجايبها ديده است، اما کهنترين صحنهی به خاطر ماندهاش مربوط به روزی است که قرار است بنا بر دستور مادر به سراغ سيد رود و دربارهی قوری شکستهای که ديروز برايش فرستادهاند، سوؤال کند که آيا آماده است يا نه؛ و اگر آماده بود به پدر خبر دهد تا برود و تحويلش بگيرد و به خانه بياورد؛ و طفل مغرور که مأموريتی نيمهکاره را دون شأن خود می داند، با دخل و تصرفی در متن پيام مادر، قوری را که با انگشتان هنرمند سيد لبهی لولهاش چسبانده شده است، صحيح و سالم از سيد تحويل می گيرد تا شخصا به خانه برد و به مادر ثابت کند که در دقت و مواظبت چيزی از پدر کم ندارد. اما درست در لحظهای که می خواهد از سکوی دکان سيد پايش را پايين بگذارد، امانت نفيس از دستش رها ميشود و قطعات در هم شکستهاش نقش زمين، تا در اوج ناراحتی صحنهی فراموشی ناپذيری از کرامت سيد نقش ضميرش گردد که با مشاهدهی قوری تکه تکه شده از پشت ميزکش برخاسته است و در حالی که با لبخند محبتآميزی آثار نگرانی را از چهرهی کودک ميزدايد، قطعات پراکندهی قوری را با کمک جاروب و خاک اندازش جمع کرده و با تأييد بر اين که «چيزی نشده، دوباره ميچسبانم و درستش ميکنم»، مأموريت تازهای به طفل سر به هوا داده است که «به مادرت بگو رفتم و آماده نبود؛ سيد گفت صبح زود خودم ميآورمش» تا علی الصباح روز بعد که مشغول پوشيدن کفشها و عزيمت با پدر است، در خانه گشوده گردد و سيد با لبخند هميشگ اش وارد شود و قوری را توی سينی کنار منقل گذارد؛ و کودک گنهکار، در نهايت حيرت، قوری قطعه قطعه شدهی ديروزين راصحيح و سالم ببيند، بجز لبهی لولهاش که مختصر اثری از چسباندن بر خود دارد.
کودک آماده درفشانی شده است شرح ماجرای ديروز، که از يک سو نگاه سيد کلام بر لبش می خشکاند و از سوی ديگر سخن مادر مجال دخالت از او می گيرد که «آسيد احمد مثل اين که قوری ما عوض شده؛ اين خط طلائی دارد، مال ما خط طلائيش پاک شده بود» و سيد شانهای ميتکاند که «بعيد می دانم، شايد هم عوض شده باشد، آخر ديروز دو سه تا قوری ديگر هم اين و آن آورده بودند، دو تا از قوريها مال ده يادگاريها بود، شايد با آنها عوض شده؛ اگر پس آوردند خبرتان می کنم، اگر هم نياوردند که فرقی ندارد». (ص 271 ته)
اين نخستين صحنهی روشنی است از کرامت آسيد احمد که به استحکام نقش حجر در خاطر من نشسته است. بی آن که بعدا ًهرگز مجالی پيدا شود که از سيد در اين باره سوؤالی کنم، يا خود او اشارهای کرده باشد.
در بين هم ولايتيهای بنده کم اند کسانی که پنجاهمين درکات ملالانگيز زندگی را طی کرده و از برکت ضخامت جلد هنوز باقی مانده و قيافهی آسيد احمد بستزن را فراموش کرده باشند. هيأت و هيکل سيد با چشمان سبز و موهای بور و پوست سرخ و سفيد بشره و استخوانبندی درشت و حرکات وقارآميزش در ميان سيهچردگان جنوبی داد می زد که مرد متاعی وارداتی است و نه از توليدات محلي. منتها کی و از کجا آمده و چرا در ميان آن همه شهرهای آباد جهان به ده کورهی ما پناه آورده بود از معماهايی است که هنوز هم برای من در رديف اسرار آفرينش است. خود سيد هم تمايلی به معما گشائی نداشت.
دربارهی افکار و عقايد آسيد احمد رأی مردم مختلف بود: گروهی سيد را مردی لاابالی می دانستند در امر مذهب که نه تنها در نماز جماعتی و مجلس روضه ای و زيارت امامزادهای پيدايش نميشد، بلکه با ارباب فريدون زردتشتی و از آن بدتر با نورانی سگ بابی سلام و عليکی داشت و گويا رفت و آمدی و چه معلوم که در اين معاشرتها با خارج از مذهب همکاسه نشده و لقمهی نجس نخورده باشد.
آقای متقيان که رئيس اوقاف محل بود و اهل کتاب و روزنامه، آگاهانه سری تکان می داد و از بيخبری مردم تأسفی می خورد که نميدانستند سيد از انقلابيهای دو آتشهای است که با تحکيم قدرت رضاشاهی بساط مشروطهخواهيش را جمع کرده و از ترس تعقيب مأموران حکومت با لباس مبدل و شايد هم اسم عوضی از آن سر ايران راه افتاده و در گوشهی ده کورهی سيرجان اطراق کرده است تا بقيهی عمرش را دور از شر و شورهای سياسی بگذراند.
ملا نقلعلی با استناد به همين استنباط رئيس اوقاف يقين داشت که يارو هم مثل ديگر مشروطهخواهان پالانش کج است و از آن بابيهای دهری هرهريمذهب، و طبعا ً دستش به هر چيز مرطوبی بخورد نجس است، عليالخصوص که چند باری خود ملا نزديکای غروب آفتاب او را حوالی دکان عرقفروشی عباس آقا ديده است و بدين نتيجه رسيده است که «لامذهب ِ سگبابی اگر از آن نجسيها نمی خورد اين طور سرخ و سفيد و سر حال نبود».
اما عقيدهی فضهی رختشو، صاحبخانهی سيد، بکلی از لونی ديگر بود. عقيدهای برخاسته از يقين قطعی که «سيد با “از ما بهترون” سر و کار دارد.» آخر خود فضّه «با همين جفت چشماي» خودش بيش از ده بار ديده بود که سيد توی اتاق تک و تنهايش دارد با کسی حرف ميزند و او هم جوابش را ميدهد، و وقتی سيد بيرون آمده که برود سر کارش، خود فضّه «با پای خودش رفته و چهار مدوّر ِ اتاق» را گشته و احدالنّاسی را آنجا نديده که نديده است.
حاجی ملا حسين منکر رابطه سيد با اجنّه نبود، اما در اين نکته پافشاری داشت که سيد اگر هم با از ما بهتران رابطهای داشته باشد، حتما ً کفـّار ِ اجنـّه اند، نه جنهای مسلمان ِ مؤمن، و دليلش هم اين که «سيد جد ور کمر زده» تارک الصلواة است و آدم تارک الصلواة از سگ نجس تر؛ آدمی که احدی نه مسجد رفتنش را ديده و نه نماز خواندنش را، چطور ممکن است علم تسخير جن داشته باشد.
سيد در مقولهی طاعات و عبادات پروندهی درخشانی نداشت. گرچه معدودی از آشنايان مدعی بودند که بارها سر زده وارد اتاق سيد شده و او را در حال نماز ديدهاند، اما شهادت فضهی رختشو اعتبار ديگری داشت که در غياب سيد شخصا ً پاشنهی در اتاقش را از جا بلند کرده و داخل اتاق شده و زير و روی بساطش را گشته است، اما نه چشمش به مهر نماز و تسبيحی افتاده و نه جانمازی و شانه و آينه ای ديده.
علاوه بر آن، همين چند سال پيش دست کم ده دوازده نفر از کسبهی روی ميدان حاضر و ناظر بودهاند که وقتی کل عباس آهنگر مهر و تسبيح تربت را به عنوان سوغات سفر کربلا به دست سيد ميدهد، سيد سوغاتی تبرک را عينا ً به ميرزا قاسم ميبخشد که «آميرزا اينها بيشتر به درد تو ميخوره»، و در جواب غلومو کوزه گر که ميپرسد: «آسيد احمد مگه خودت لازمش نداري؟ مگه نماز نمی خوني؟» خندهای بر گوشهی لبش مينشاند که «آمشتی غلومعلي! من نادعلي[ 2] ميخونم، پدر نماز». (ص 274)
از همه جالبتر اظهار نظر قاطع آقای فولادی بود، که هر وقت صحبت سيد به ميان ميآمد، آتش ِ به انبر گرفته را در خاکستر ميماليد و بر لبهی منقل ميگذاشت و همراه حلقه دودی که در فضا رها ميکرد، فيلسوفانه سری تکان ميداد که «کار کار ِ خودشونه. خودشون فرستادنش اينجا و خودشون هم نگهاش ميدارن. شما از سياست انگليسيا غافلين»، و در رد نظر حاجی نخود بريز که «ميگن با هيتلر پيغوم و پسغوم داره»، لبخند عارفانهای تحويل می داد که «امان از نعل وارونه».
در ميان اين همه مدعی و مفتش و بد گو، سيد يک مريد دو آتشهای داشت که آن هم مادر خود بنده بود. کسی جرأت نداشت در حضور بی بی سکينه اسم سيد را بدون طهارت ببرد. يک بار که خاله هاجر از زبانش در رفت و گفت «سيد احمدِ بابي»، بيبی مثل اسفندی که روی آتش ريخته باشند منفجر شد که : « استغفر الله ، دهانت را آب بکش خواهر . پشت سر سيد اولاد پيغمبر اين حرف ها را نزن . » ؛ و در پاسخ نوعی رفع مسئوليت خاله هاجر که «استغفرالله، دهنت را آب بکش خواهر، پشت سر سيد اولاد پيغمبر اين حرفا ر ِ نزن»؛ و در پاسخ ِ نوغی رفع ِ مسؤوليت ِ خاله هاجر که « والله ، ما چه ميدونيم بيب سکينه، مردم می گن»، صدايش را دو پرده بالاتر گرفت که «مردم غلط می کنن، به گور پدرشون می خندن. صد بار تا حالا گفتمتون که خودم به چشم خودمديدهام، اون سال حصبهای پاهامه رو به قبله کشيده بودن که ديدم آسيد احمد وارد شد، سرتاپا سبز پوش، اونم با چه نور سبزی دور سرش، اومد صاف بالا سرم، جوم شربتی که دستش بود، گرفت جلو دهنم و گفت، بخور؛ هنوز قرت اول شربت از گلويم پايين نرفته بود که چشمام باز شد و پا شدم تو رختخواب نشستم. همه دور و بريا که داشتن اشهدمه می گفتن، ماتشون زد، و من، که تبم قطع شده بود، ديگر نخوابيدم که نخوابيدم. غروب همون روز رختخواب مريضيمه جمع کردن؛ سه روز بعدشم رو جف پا خودم ور خيزيدم و راه افتادم. بابی می تونه به خواب آدم بيايه و مريض حصبه ای ر ِ از تو دهن عزرائيل ور گردونه؟»
با اين همه شايعـهی بابيگری سيد رواجی روز افـزون داشت و چنـدان هـم بيراه نبود.
آدم مسلمان شال دور کمرش را پاره ميکند و دور دست شکستهی سگ ميبندد!؟ آدم اگر بابی نباشد، محال است با سليمان يهودی آمد و رفت داشته باشد.آدم مسلمان پنجههای خدا داده را ميگذارد و مثل فرنگيها با قاشق و چنگال غذا ميخورد!؟ از همهی اينها گذشته آدم مسلمان ممکن است توی کوچهی پشت مدرسه پسر رخساره خانم بابی را از زير مشت و لگد بچّه مسلمانها نجات بدهد و دستش را بگيرد و ببرد به خانه و بعد هم با کمک رمضان خان آجان ببرد و بسپاردش دست پدر و مادرش!؟
آري، منکران اسلام سيد اندک نبودند و احمدوی نازنين ما هم از همين دسته بود که هر وقت در کوچه يا بازار چشمش به سيد ميافتاد، فوری فکر مصرف ِ اسافل اعضا به سرش ميزد و حوالهای بيدريغ به ايل و طايفهی منکران امام زمان.
آن روز هم که احمدو در ميدان شيوهکشی پيدايش شد، من در کنار دست آسيد احمد نشسته و تماشاگر تلاش مرد زحمتکش بودم که با دقت و مهارت هميشگياش دستهی شکسته گلابپاش بارفـِتنی را به بدنهاش ميچسباند. عربدهی «نفسکش» احمدو در ميدان پيچيد و متعاقب آن قيافهاش از دهنهی شمالی آن پيدا شد و در حالی که جمعی از بيکاران به موکب ملازمان ميپيوستند، از مقابل چند دکان شيوهکشی و کوزهگری گذشت. هنوز سه چهار مغازهای تا دکان سيد فاصله داشت که با نعرهی «آهای سيد بدبابي، امروز يک بطر از اون عرقای دو آتشهات ميخوام.» سيد بی آن که سرش را بالا گيرد بطری عرق نعنای خالی شدهی کنار دستش را بر داشت و داد به دست من و با صدايی شبيه زمزمه گفت «ميرزا! پاشو اينو بگير ببر از کوزه آبش کن، بيار بگذار زير پای من، زود بجنب و بپّا کسی نبينه.» من از همه جا بيخبر برخاستم به پستوی مغازهی سيد رفتم. با زحمت و مرارتی بطری را از کوزهی آبی که به ديوار تکيه داشت پر کردم و در حالی که آن را پشت سرم گرفته بودم، آوردم و کنار پايهی ميزک سيد گذاشتم. اکنون احمدو و فوج همراهانش به وسط ميدان رسيده بودند. چشمان احمدو از شدت مستی دو پيالهی خون شده بود و زبانش تپق ميزد و پاهايش درهم ميپيچيد. بار ديگر فريادش در فضا پيچيد که «آهای سيد احمد سگبابي، گفتم يک بطری از اون عرق سگيهات رد کن، ببينم.» سيد همچنان مشغول کارش بود. احمدو تلو تلو خوران به دکان نزديک شد.
هم چراغ سيد، کل ميرزا کوزهگر، از پشت دستگاه کوزهگری صدايش را بلند کرد که «احمد آقا، خجالت هم خوب چيزيه. اگه آسيد احمد بابی باشه پس يه مسلمان تو همهی شهر سيرجون نيست.» اما فرياد غلومو بر اعتراض او غلبه کرد که «اگه بابی نيس چرا با فکليا ميشينه ورميخيزه؟» و صدای ديگری به ياريش آمد که «ئی سيد جد ور کمر زده اصلا ً دهری هرهری مذهبه. نه خدا ر ِ قبول داره، نه پير ِ پيغمبره!» فروغی آهنگر تازه آوازش را قطع کرده بود تا همصدای کل ميرزا از اسلام سيد دفاع کند، اما آسيدتوتي، روضهخوان بدآواز ولايتمان، که روی سکوی دکان حاج عباس نشسته بود، امانش نداد که «اگه واقعا ً دين و ايمونی داشت، سالی يه بار شده سری به مسجد ميزد!» و صدای خراشيدهی مشتی زينب فالگير به مددش آمد که «مسجد سرشه بخوره، تو مجلس روضه خونی هم پاشه نميذاره»، و متلک غلومو جمعيت را به خنده انداخت که «ميترسه اگه پا بذاره دماغش خون بشه.» احمدو همچنان تلوتلو خوران پيش ميآمد و انبوه جمعيت برايش کوچه می دادند. به سکوی دکان که نزديک شد بار ديگر با کلماتی که از غايت مستی نامفهوم مينمود از سيد مطالبه پول عرق کرد. سيد در حالی که همچنان که سرش پايين بود و مشغول کارش، از زير ابروان پرپشت نگاهی بر چهرهی افروخته احمدو انداخت، سپس سرش را بالا گرفت و با لحنی ملايم پرسيد: «احمد آقا چی ميخواي؟» احمدو که در عين مستی از هيبت نگاه سيد رنگ وحشتی در چهرهاش دويده بود، صدايش را پايين آورد که «پول يه بطر عرق رد کن ببينم.» سيد با لحنی که رنگ تمسخر داشت پرسيد: «فقط يه بطر يا بيشتر؟» و احمدو که شدت مستی زبانش را سنگين کرده بود، دستش را دراز کرد که «فعلا ً پول يهی بطره بسُلف، باقيش طلبمون.» سيد با خونسردی حيرتانگيزی بطری را از زير ميزک پيش پايش برداشت و بالا آورد و در حالی که به شيوهی عرق خوران حرفهای تکانی به آن ميداد، رو به احمدو کرد که «بيا، اين هم عرق؛ به شرطی که خيلی نخوری و مستبازی راه نيندازي.»
با اين حرکت سيد سکوتی پهنهی ميدان را فرا گرفت و نقش تعجب و انکاری بر چهرهی جمعيت نشست. سکوت حيرت آميز خلايق که احتمالا ً بيش از يک دقيقه طول نکشيده بود، در نظر من همسنگ گذشت سالی مينمود. بتدريج زمزمههايی که از گوشه و کنار برخاسته بود سکوت سنگين و بيسابقه را در هم شکست و در موج سر و صداهای غالبا ً نامفهوم، عباراتی از اين قبيل به گوشم خورد: «نگفتم؟ … خودش از اون عرقخورای حسابيه … والله آدم دِگِه به کی ميتونه اطمينون کنه، … راستی که دورهی آخرالزّمونه، … پناه ور خدا، مردم می گفتن و ما باورمون نميشد، چی ميگی خواهر! من ميدونستم که روزی يهی بطر از اين نجسيها زهر مار می کند، … همينا ر ِ ميخوره که هور ِ ماهور ميگه، … ای جدّت بزنه ور همو کمرت ناسيد ِ عرقخور … .»
و من لحظهای از تماشای جمعيت به احمدو پرداختم که چوبپنبه را از در بطری جدا کرده و با حالتی مستانه شيشه را سر ِ دست گرفته بود و در حالی که با دست ديگرش مردم را به سکوت دعوت ميکرد، صدای لرزان از مستياش در فضا پيچيد که « بسلامتی هر چی مرده!» و به دنبال آن مبلغی از اسافل اعضای خود را به «ايل و ناموس» بيمعرفتان جهان حواله داد و دهنهی بطری را به دهان نزديک کرد و يک نفس بيش از يک پنجم محتوی بطری را نوشيد و در حالی که آروغ صداداری در فضا رها کرده بود، بطری را روی پيشخوان مغازهی سيد گذاشت و خودش با يک خيز از سکوی مغازه بالا رفت. ظاهرا ً هوس نطق و شعاری به سرش زده بود، اما بهمحض اين که آمادهی رجزخوانی شد، سيد بياعتنا به انبوه جماعت و ملامتهای اوج گرفته، بار ديگر سرش را بالا گرفت؛ و در اين لحظه بود که من برای اولين بار با مصداق نگاه آتشبار آشنا شدم . شعلهی غضبی از چشمان سيد شعله ميکشيد؛ و ظاهرا ً احمدو نيز با همهی مستي، عظمت نگاه را دريافته بود که ناگهان خشکش زد، و رنگ از چهرهاش پريد، دستش را، که مطابق معمول برای حواله دادن اسافل اعضا به کار رفته بود، بالا آورد و روی جناغ سينهاش گذاشت و، بی آن که کلمهای بر لب آورده باشد، مثل فانوس چين خورد و خم شد و بر زمين افتاد.
و سيد بار ديگر سرش را پايين انداخت و با انبر دست ظريفش بستی را که آماده کرده بود روی کاسهی چينی شکسته گذاشت و با انگشت شستش فشاری بدان داد و با سر چاقوی ظريفی اندکی از خمير آهک و سفيدهی تخم مرغ برداشت و در محل پايههای بست ماليد، گويی که در برهوت خالی از آب و آبادی به سر ميبرد و نه احمدويی نقش زمين شده است و نه همهمهی «چطو شد»ی در فضا پيچيده است؛ و نه اين که احمدو را به پشت خوابانده و نبضش در دست گرفته، ميرزا حسين آجان است، و نه آن که ميگويد « تموم کرده» آسيد حاجی مرده شور که درفش پينهدوزيش را به زمين گذاشته و به عنوان طعمهای تازه به سراغ جسد بيجان احمدو آمده است.
و من در عالم کودکی چنان دستخوش آميزهای از حيرت و وحشت شده بودم که مطلقاً به خاطر ندارم بعد از اعلام قطعی آسيد حاجی مرده شور چه گذشت. دور و برم سر و صداهای مبهمی حس سامعه ام را ميآزرد بی آن که با ادراکی همرا باشد. اگر صدای سيد با لحن آمرانهاش به گوشم نميرسيد که « ميرزا، تو هم بردار و يک قلپ بخور، به شرطی که مست نکني»، شايد در همين حالت بهتزدگی می ماندم. اما صدای سيد تکانم داد. سيد به طرف بطری که هنوز روی پيشخوان کارگاهش بود اشاره می کرد و به تصور اين که قصد تمرّدی دارم، بار ديگر بر قدرت لحن آمرانهاش افزود که « مگر نگفتم بردار و بخور؟» هنوز بطری را به لبم نزديک نکرده بودم که دستی قوی آن را از پنجهام بيرون کشيد. و اين حاجی ابوالقاسم ريش سفيد ميدان بود که با لحن عتابآميزی رو به سيد کرد که:
«ميخوای طفل معصومی را هم بکشي؟ او که خورد و مُرد بس نبود؟»
و صدای اوج گرفتهی سيد به عتابش خاتمه داد که « پس خودت بخور ببين چه عرق دو آتشهای است!» و با مشاهدهی ترديد حاجی لحنش آمرانهتر شد که « ميگم بخور، گناهش به گردن من»، و حاجی که با حرکتی ترديدآميز چند قطرهای از محتوی بطری در کف دست لرزان خود ريخته بود، دستش را به طرف دهان برد و با نوک زبانش به آزمايش پرداخت. پس از دو بار مزمزه رو به سيد کرد که « اين که آبه» و به دنبال گفتن اين جمله بطری را به دهان برد و جرعهای نوشيد و آن را به دست ميرزا حسين آجان داد.
اکنون بطری دست به دست می گشت و مشتاقان ِ آزمايش فراوان شده بودند که سيد از جايش برخاست و بطری را که دو سومش خالی شده بود از دست ششمين مرد کنجکاو گرفت و چوبپنبهی بر زمين افتاده را برداشت و درش را بست و به دست ميرزا حسين آجان داد که «بگير و نگهش دارد؛ شايد مأموران عدليه و نظميه لازمش داشته باشند» و خودش، در حالی که با قامت استوار روی سکوی مغازه اش ايستاده بود، نگاهش را بر فرق جمعيت پاشيد، و همراه گسترش موج نگاه او سکوت سنگينی فضای ميدان را فرا گرفت. اين نگاه و آن سکوت چند ثانيه يا دقيقه يا ساعت طول کشيده باشد نمی دانم، اما اين صحنه هنوز پيش چشمم روشن است و جاندار که سيد رو به انبوه مردم کرد و گفت: « بازی تمام؛ برويد دنبال کار و زندگيتان آقايان ِ متدين ِ محترم ِ باشرف» و روی اين سه کلمهی آخر چنان مکث و تکيهای کرد که گويی از شدت غضب بعد از هر کلمه دندانش کليد ميشود و مجالی برای ادای کلمهی بعدی نمی دهد.
و آقايان متدين ِ محترم ِ باشرف در حالی که پس پسکی می رفتند از برابر دکان سيد حريم گرفتند، و سيد رو به کسبهی ميدان و ميرزاحسين ِ پاسبان کرد که «برداريد اين بدمست ِ فلک زده را ببريد کفن و دفنش کنيد.»