خوشباوران صبور دره های گلبار مشرقی؛
باور نمی کتید
خورشیدتان کنون
از چکاد خاور دمیده است؟
اینسان چرا
مدهوش و گیج ومست
به تماشای مغرب نشسته اید؟
شاید بدان امید
کاین خروسک بی رنگ مغربی
گاه سجودتان بدانجا نشان دهد.
ایمانتان کجاست؟
چاووش خوش صدای سحرخوانتان چه شد؟
بر مهر مشرق و سختی آیینتان چه رفت؟
آیا گمان کنید
از بستر نرون کنون
کبوتر پریده است؟
بر مرغزار شرقی شما
سکندر ز روی مهر
بارانی از خون گرسته است؟
آن روشنای چشم جها نبینتان کجاست؟
باور بیاورید
این های و هوی شغالانه اش کنون
از سوز کینه توز آز درون اوست.
کرکس درآسمان همای
هرگز پریده ا ست؟