ماسوله دهکده ای ست که در دامنه ی شمالی البرز قرار گرفته است.
ماسوله در ارتفاع هشتصد متری سطح دریا قرار دارد.
در ماسوله خانه ها به شکم کوه سنجاق شده اند، طوری که بام خانه ی زیرین، حیاط خانه ی فوقانی ست.
در لابلای خانه های ماسوله، هرجا شیب تند کوه اجازه داده، کوچه های باریکی برای رفت و آمد اهالی به وجود آمده است.
از جایی در بلندای کوه، رشته آبی از لابلای تخته سنگ ها با شدت فرو می ریزد، از کناره ی ماسوله عبور می کند و از زیر پای دهکده به جایی دورتر می رود.
صدای شر شر عبور آب در همه جای ماسوله به گوش می رسد.
پشت پنجره ی بیشتر خانه های ماسوله، گلدان های گل دیده می شود که در اغلب آنها گل های شمعدانی کاشته اند.
در یکی از خانه های دهکده ی ماسوله که به بدنه ی کوه چسبیده است، مادر بیوه ای زندگی می کند که سه فرزند دارد.
مریم کوچک ترین فرزند خانواده، دوازده ساله است.
مریم دانش آموز کلاس پنج ابتدایی ست و در تنها مدرسه ی دخترانه ی ماسوله مشغول تحصیل است.
مریم در اوقات فراغت عروسک های کوچولو می بافد.
او بافتن عروسک را در مدرسه فراگرفته است.
مریم عروسک هایش را روی تکه مقوایی سنجاق می کند.
بعد از ظهرها که مریم از مدرسه به خانه می آید، عروسک ها را کنار در خانه می گذارد و تا هنگام نماز مغرب و عشاء، روی سکوی پیش روی در، کنار عروسک هایش می نشیند.
مریم عروسک هایش را جفتی دویست تومان به توریست ها و دیدار کنندگان می فروشد.
مریم به اسلام و امام ایمان دارد و اجازه نمی دهد توریست ها از او عکس بگیرند.
در یک بعدازظهر گرم خردادماه، یک جفت از عروسک های مریم را به دو برابر قیمت می خرم.
مریم با تعجب و حیرت به اسکناس ها و به من نگاه می کند و با لبخندی اجازه می دهد از او عکس بگیرم.
مریم هنگام خداحاقظی برای خانمم سلام می رساند.
به او می گویم “من همسر ندارم”.
مریم با تعجب نگاهم می کند و می پرسد: “پس چطور زندگی می کنی؟”
نمی دانم به مریم که در عمر دوازده ساله اش از ماسوله بیرون نرفته است، چه جوابی بدهم. تا آن لحظه به این فکر نکرده بودم که بدون همسر چگونه زندگی می کنم!
مریم متعجب به دهان من چشم دوخته است. از او می پرسم حاضر است با من ازدواج کند؟
مریم می خندد. برای چند لحظه به خانه ها که به دامنه ی کوه چسبیده اند، نگاه می کند و با شرم، به من که هم چنان منتظر جواب ایستاده ام، می گوید:
پدرم مرا به تو نمی دهد.
از مریم می پرسم مگر من چه عیبی دارم؟
مریم به عروسک هایش نگاه می کند و زیر لب می گوید:
تو از پدرم پیرتری.
من هم چنان ساکت ایستاده ام. مریم می گوید: – تو همسن پدربزرگی.
از مریم می پرسم گناه من چیست که چند سال زودتر به دنیا آمده ام؟
صورت مریم سرخ می شود و می گوید، “شما گناهی نداری” و دوباره نگاهش را به دور و اطراف می چرخاند.
مریم می گوید، بهتر است از دختری خواستگاری کنم که مدرسه اش را تمام کرده باشد، با سر به طرفی اشاره می کند و می گوید:
– “زهرا امسال مدرسه را تمام کرده”. مریم می خندد.
به جهتی که مریم اشاره کرده است، نگاه می کنم.
چند قدم آنطرف تر، کنار دری کوتاه، دختری پیچیده در یک چادر، ایستاده است. وقتی نگاهم به او می افتد در درون حفره ی در فرو می رود.
مریم باز هم می خندد و می گوید، “می بینی! از تو خوشش آمده است.”
از مریم می پرسم ، مگر خود او از من خوشش نمی آید؟
– چرا … اما نمی توانم زنت بشوم. باید مدرسه ام را تمام کنم.
به مریم می گویم، می توانم تا آن وقت منتظر بمانم.
– آن وقت دیگر مرده ای!
صدای خنده ام در کوچه های باریک ماسوله می پیچد.
نگاهم به زنی می افتد که از پنجره ی بالای سرم ناظر گفتگوی ماست. با لبخندی شرم زده می گوید:
– با پسر عمویش نامزد است. دو سال دیگر عروسی می کنند.
مریم به سر و روی عروسک هایش دست می کشد. به زنی که در قاب پنجره ی بالای سر ماست، می گویم:
– ولی مریم تا دو سال دیگر مدرسه اش را تمام نکرده است.
زن به آبی که با فشار ته دره جاری ست، نگاه می کند. شانه بالا می اندازد و در تاریکی پشت پنجره ناپدید می شود.
نگاه مریم یک لحظه تا سر شانه هایم بالا می آید و بعد به دنبال مسیر آب، از لای تخته سنگ ها تا ته دره می رود، تا خیلی دورتر از ماسوله، تا رود، تا خزر ادامه دارد.
من هنوز همسری اختیار نکرده ام.
در قهوه خانه ای کنار آب، پایین دره، زیر پای ماسوله، منتظر نشسته ام تا مریم مدرسه اش را تمام کند.