جانا؛ به دست استاد بسپار کارها را
کو چاره ساز گردد پنهان و آشکارا.
در سینه از چه چینی دام شکار عنقا؟
معقول باش جانا؛ آزاده دان رها را.
درشهر بی پناهان دستی اگر نیارد،
از دیگران بجوید احوال و روز ما را.
از سنگ اگر نخیزد آواز همصدایی،
از ابرها ببارد باران همصدا را.
از جوی اگر نیابی پیغام آشنایان،
گوشی به باد در ده؛ دریاب خوش ندا را.
امروز اگر ببارد طوفان صد بلایا،
فردا ببین که روید از خاک صد دوا را.
یارا؛ غنیمتی دان ناگه اگر ببینی،
در کاروان غربت سیمای آشنا را.
در دور زندگانی باری تهاتری کن.
دردی ز خویش بنما؛ بر گیر ازو دوا را.
چهری توکلی کن؛ پایی فشار و خوش باش.
دیگر به داور انداز پایان ماجرا را.
نوزدهم ماه مه 2005
اتاوا