“از خراسانم”.
نفسی چند فتادم درین شهر فسون
پی تبعید خود انگیخته ای.
“لقمه نانی دارم”
حاصل کد یمین
که خورم با شادی
و گهی ناشادی
پس از آنکه ببرند شرطه و مستوقی و داروغه شهر
همره صاحبکار
به فراخورد هوس
هر یکی سهمی از آن.
و ندانی به چه لذت بخورند
حاصل رنج مرا.
کیسه ها دوخته بس ریز و درشت
که به یغما ببرند هستی من.
اشتها تیز نموده زان پس
بهر بلعیدن یکپارچه خانه من
که گلو تر بکنند با شرکت
به حساب کَل و کاشانه من.
پس از آن مست و خراب و مدهوش
از پس قایق توپدار و تفنگ
عزم خونریزی اقوام دگر جزم کنند.
ای دریغا! ای درد!
عرقم اندر کار
بهر آزردن انسان دگر؟
این دگر سوخته در آتش خشم
ژرفنای جگر و سینه من.
زین سبب داد زنم از سر درد
کز خراسانم
پخته در آتش خورشید و تب کار و ادب.
مرده ریگی دارم
مملو از گنج سخن
ونیاموخته ام درخُردی
رسم و آیین خَمُش ماندن را.
بیست و یکم جولای
2004
اتاوا