در گرماگرم کشاکشی سخت میان کارگران و صاحبکاری که تقریبا از همه ابزارها از جمله پراکندن شایعه های بی بنیاد بر علیه ایشان بهره می جست، کارگر جوانی از من پرسید که شتیده است من قصد ترک آن کار را دارم و ایشان رادر میانه راه آن پیکار تنها میگذارم. و من او را گفتم:
تو ز من پرسیدی
که شنفتی ز بُن بوتۀ رَز
پای من در راه است.
کوله بارم بردوش
بر در درگاهم؛
و چه غمناک فکندی به رخ پیر و صبورم نفسی نیم نگاه.
من در آن نی نی چشمان جوانروز پر از دلهره ات
ژرف خواندم به زبان پرسش:
که چرا بوده چنین روز وداع.
من ترا می گویم:
یار شیرین دهن پارۀ دل؛
من در این دلهره ها دم زده ام،
و همینجا به کنارت مانم
تا تو: ای گوهر زیبا به صدف؛
خود بیابی به دو چشم تحقیق
پی و شالودۀ این خانه منم؛
و ترا می پایم
که درون دل بیدار منی.
تا که صیّاد به ترفند نچیند گل لبخند ترا.
با همین فقر بسازم در این بحر غنا.
دهنی نگشایم
بهر یک لقمۀ چرب:
ترسم آن دست شکار
برباید به یغما دُر یکتای مرا.
پنجم نوامبر 2004
اتاوا