ازجفای دی دلم آزرده است.
برگها یم در زمستان مرده است.
نوگل اقبال من در نو بهار
با تمام تازه گی پژمرده است.
شاهباز تیزتاز فکر من
گوییا یک مرغ باران خورده است.
ذرّه ذرّه شادمانیهای دل
در درون سینه ام افسرده است.
زورق عمر مرا در این زمان
دست طوفان خیز دریا برده است.
جویبار اشک را از دیده ام
شوق دیدار رخی بفشرده است.
بازماندم اگر انفاس چند
خود زبان مهر او بشمرده است.
چهاردهم ماه مه 2005
اتاوا