باز در خانۀ من صبح مِه آلود آمد.
کسی از نای سحر با من گفت:
از شفق تابه فلق راه درازی رفتم
و ز هر روزنه ای باز تماشا کردم.
فصل هشیاری پولاد رسید.
سال شوریدن شهوت آمد.
مادران زمزمۀ مهر فرامُش کردند.
کوچه از همهمۀ باده گساران خالیست.
چشمه های غزل و شعر همه خشکیدند.
مِه و باران و زمین جمله سترون گشتند.
بیشه ها تفتیدند.
رودها گندیدند.
نغمه در حنجرۀ مرغان مُرد.
باز از صخرۀ لب بسته صدایی بر خاست:
مژده گانی مردم
موشها مفتی پرهیز شدند.
کوسه ها داعیه داران محبّت گشتند.
گرگ و کفتاران هم
صحبت از صلح و مسیحا کردند.
سیل اشک تمساح
مرحم درد فقیران گردید.
و سیاستکاران
همه قدّیس شدند.
دل بیچاره و درماندۀ من:
راه گُم کردۀ این بیغوله،
جست و کاوی فرمود
و ترازویی جست.
از درخت و علف و آب و زمان پرسش کرد:
مگر اینجا کَس نیست؟
سروبالای قلم
پیش شلّاق شقاوت خم شد؟
حرمت واژه و دژهای رفیع خامه
جملگی طعمۀ تاراج زراندوزان شد؟
سخن ازخویشی و همدردی انسان کردن
پس چرا ممنوع است؟
گفتمان سخنی راست درین شهر نرفت؟
کسی آیا سخن از عشق توانستی راند؟
سیزدهم ژوئن 2008
اتاوا