من چو آن تودۀ ابرم سرشار
بر لب بام تو آیم پر بار
تا زدایم رخ خشکی زده ات را ز غبار
و بروبم به زبان باران
خواب دوشینه ز چشمان خمار؛
و نوازشگر و رامشگر و با بوس و کنار
باز بینم دو سه بار
دیدۀ نوشدۀ نرگس را؛
تا از او جویم باز
به زبان دیدار
راز این نغمۀ زیبای وجود.
باز گویم مگرت چندین بار؟
من همان پیکر باران زدۀ خاک رُسم.
شده ام نرم و لطیف
زیر انگشت عبیرآمیزت
تا بسازی خود از پیکر من
هیکلی خیر و حسن
که بود درخور و شایستۀ آن نفخ دل انگیز عزیز.
بهار 2005
اتاوا