نوشتن مطلب اين هفته مصادف شده است با فرا رسيدن چهارم ماه جولای (يا ژوئيه) که در آمريکا بعنوان «روز استقلال ايالات متحده» جشن گرفته می شود. از آنجا که در نيمهء دوم قرن بيستم يکی از محورهای اصلی انديشه و عمل سياسی در کشور ما نيز همين واژه و مفهوم «استقلال» بوده است، فکر کردم بد نباشد که اندکی در مورد نزديکی ها و تفاوت های اين دو «استقلال» تأمل کرده و برخی نکات را که در مورد آنها بنظرم می رسد توضيح دهم.
نکتهء اول
در مجموعه ها و خوشه های واژگانی ـ معنائی، «استقلال» کمتر به گسترده شدن شاخ و برگ های انديشهء سياسی راه می دهد، حال آنکه اگر از واژهء فارسی «ناوابستگی» (که چندان دلنواز و شورانگيز نيست) استفاده کنيم بيشتر به تعريف سياسی واژهء «استقلال» نزديک می شويم و، در عين حال، می توانيم به توازی های اين مفاهيم در دو زبان نيز توجه کنيم. در انگليسی (و نيز فرانسه و برخی ديگر از زبان های لاتين پايه) اين واژه بصورت «اين ـ دی ـ يندانس» می آيد که واژهء «اين» در آغاز آن جزو حروف نفی است، همانگونه که «نا» در سرآغاز واژهء «ناوابستگی» معنای منفی فعل «وابسته بودن» را متبادر می کند. منظورم آن است که، در هر دو زبان، اصل فکر به «وابستگی» مربوط می شود و هنگامی که بين دو چيز وابستگی وجود نداشته باشد و يا از بين برود و يا برانداخته شود، آنگاه ما به حالت «ناوابستگی» می رسيم. اين واژگان دو گانه و ضد هم ـ در اين معنای کاربردی عام خود ـ در همهء حوزه ها (از رياضيات گرفته تا منطق و علوم اجتماعی) کاربرد مشابهی دارند.
پس، آنگاه که از «ناوابستگی» (به عنوان معنای درست «استقلال») دم می زنيم در واقع يا به فقدان وابستگی نظر داريم و يا به روندی که در طی آن وابستگی نفی و لغو می شود. يعنی، هر امری يا می تواند «مستقل» باشد و يا در پی نفی وابستگی اش به امر يا اموری ديگر به «استقلال» برسد. در مواردی که هيچگونه «وابستگی» وجود نداشته باشد، اگرچه حالت «ناوابستگی» و «استقلال» وجود دارند اما هيچ يک چندان مورد توجه قرار نمی گيرند و اينگونه استقلال امری بديهی محسوب می گردد، مگر اينکه بخواهيم بر «واقعيت مستقل بودن طبيعی يک چيز» تأکيد کنيم.
اين واژه وقتی که، بويژه، با فعل معين «شدن» همسايه می شود بلافاصله حالت دوم از استقلال را در ذهن بازسازی می کند. يعنی، هر گاه که از «ناوابسته شدن» و «مستقل گشتن» سخن می گوئيم روند رسيدن به استقلال در مرکز توجه ما قرار می گيرد. مثلاً، در مورد جوانی که کاری می گيرد و امورات خودش را خود اداره می کند می گوئيم: «فلانی مستقل شد». يعنی تاکنون مستقل نبود و اکنون «شده است».
همچنين «مستقل بودن» نيز می تواند در محيطی که فشارهائی برای «وابسته کردن» وجود دارد نشانهء مقاومت در برابر اينگونه فشارها بوده و بحث را به جانب «مقاومت برای مستقل ماندن» بکشاند.
نمايندگان مهاجران مستقر در ايالات گوناگون قارهء آمريکای شمالی، که تا سال 1776 جزئی از قلمروی بريتانيای کبير محسوب می شدند، پس از سلسله ای از جنگ ها با قوای آن کشور، در روز چهارم جولای آن سال به مستقل شدن خود از بريتانيا رأی دادند و متن اعلاميهء استقلال سرزمين شان را به چاپخانه فرستادند. هرچند که اين متن در چاپخانه گم شد و يک ماهی ديگر طول کشيد تا اعلاميهء جديد منتشر شود، اما مردمان سرزمين آمريکا، از آن پس، روز چهارم جولای را بعنوان سالگرد روز استقلال کشور خود (از بريتانيای کبير) جشن می گيرند. همين اتفاق، مثلاً، در هندوستان نيز در سال 1950 تکرار شد و اين کشور توانست با تصويب قانون اساسی خود، بعنوان سرزمينی «ناوابسته»، از بريتانيای کبير مستقل شود. شايد يکی از زيباترين آثار ادبی که به نيمهء آن شب تاريخی 26 ژانويهء 1950 پرداخته رمان «بچه های نيمه شب» سلمان رشدی باشد، دربارهء نسلی که در آن شب پا به کشور مستقل هندوستان می نهد تا از شر داشتن آنچه که «صاحب» خوانده می شد آسوده باشد.
کار تصرف سرزمين های ديگر و ايجاد «آبادی» در آنها البته سابقه ای بسيار قديمی تر دارد و، در واقع، يک معنای تاريخ بشر چيزی نيست جز دست اندازی اقوام مختلف به سرزمين های ديگر اقوام و جاخوش کردن در آنها. مثلاً، ايرانيان و روميان دو نيروی بزرگ تاريخ بوده اند که توانسته اند، از طريق جنگ و تصرف، سرزمين های وسيعی را به قلمروی خويش اضافه کنند. ايرانيان روش خود را گسترده کردن قلمروی «شاهنشاهی» می دانستند و رومی ها از واژهء «امپاير» استفاده می کردند که بعداً در متون عربی و سپس فارسی به صورت واژهء «امپراتوری» در آمد. مردم و اقوام تحت تسلط اين شاهنشاهی و آن امپراتوری نيز برای خروج از تسلط آنها کرراً دست به شورش زده و در اين راه يا به استقلال رسيده و يا شکست خورده باقی مانده اند.
اما، در چند قرن اخير تاريخ دنيا، فعل مرکب «مستقل شدن» با جريان خاص ديگری ملازم بوده است که از آن با عنوان «استعمار» نام می برند. گفته می شود که اختراع کشتی های جنگی بخاری، ايجاد ارتش های مجهز به اسلحه های پر کاربرد و قوی، و فتح ترعهء بسفر بوسيلهء ارتش عثمانی ـ که راه اشغال اروپا را بر ايشان گشود و عبور کشتی های استفاده کننده از راه ابريشم به سوی شرق را بست موجب شد که قدرت های اروپائی برای رسيدن به هندوستان (يا شرق دور) هم دماغهء اميد در انتهای جنوبی آفريقا را کشف کنند، هم قارهء آمريکا را و هم کليد آغاز دورانی را بزنند که دوران «کلنياليسم» خوانده شده و ما آن را به «استعمار» ترجمه کرده ايم. (همينجا يادآوری کنم که يکی از نتايج اين حادثه نيز بقدرت رسطدن خاندان صفوی در ايران و شيعه شدن مردم اين کشور به زور شمشمير آنان بود، که داستانی ديگر است و به مطلب حاضر مربوط نمی شود).
«کلنی» نام اجتماعات کوچکی از مردمانی است که از وطن خود حرکت کرده و در جای ديگری سکونت می گزينند و، در پی آن، به آباد کردن آن محل و مناسب کردن آن برای سکونت خود می پردازند. قدرت های اروپائی، که به سودای استفاده از ذخائر ارضی سرزمين های ديگر، با کشتی بصوب نقاط مختلف دنيا براه افتاده بودند، و اغلب با زور توپ و تفنگ و هفت تير و شمشير بر مردمان محل های مورد نظرشات مسلط می شدند، پس از اين تسلط دست به «کلنی سازی» می زدند و در نتيجه، رفته رفته، واژهء «کلنياليسم» بمعنی روند ايجاد کلنی ها در نقاط ديگر کرهء زمين مورد استفاده قرار گرفته و جا افتاد. در ترجمهء عربی اين واژه ـ که بعداً وارد زبان فارسی نيز شد ـ در واقع «کلنی» را معادل «آبادی» و «عمارت» گرفتند و بر اساس آن روند کلنی سازی را نيز به «استعمار» ـ از همان ريشه عمارت و آبادان کردن ـ ترجمه کردند.
تفاوت امپراتوری سازی های کهن و کلنياليسم قرون 17 تا 19 را بيشتر می توان در شکل جغرافيائی اين دو روند مشاهده کرد. امپراتوری ها ـ بنا بر ضرورت های تکنولوژيک دوران خود ـ بر بنياد الحاق سرزمين های مجاور بوجود می آمدند، حال آنکه پيشرفت های تکنولوژيک موجب آن شد که «کلنی» ها در نقاط دور از مراکز امپراتوری های جديد ساخته يا تصرف شوند. قاره های آمريکا شمالی و جنوبی، از کانادا گرفته تا برزيل و آرژانتين ـ کلنی های قدرت های اروپائی بودند. کانادا و بخشی از شرق آمريکای کنونی به بريتانيا تعلق داشت (و زبان مسلط امروز اين سرزمين ها هم انگليسی است)، فرانسويان بخشی از شمال کانادا و بخشی از جنوب آمريکای کنونی را در تصرف خود داشتند، اسپانيائی ها ايالات جنوبی کنونی آمريکا و مکزيک و شمال آمريکای جنوبی را تبديل به کلنی های خود کرده بودند و پرتقالی ها هم بر ديگر نقاط آمريکای جنوبی دست انداخته بودند. از سوی ديگر، همين قدرت ها به سوی مشرق زمين تاخته و از چين تا اندونزی و هندوستان را تبديل به «کلنی» های خود کردند.
بهر حال، و در همهء اين موارد، پيروزی کلنياليسم معادل بود با از دست رفتن «استقلال» و «خودگردانی» مردم مستعمرات.
نکته دوم: استقلال طلبی و ملی گرائی
خواست مستقل بودن و مستقل ماندن و مستقل شدن يک خواست طبيعی و انسانی است که در نهادهای گوناگون فردی و اجتماعی حضوری کارآمد دارد. اما هنگامی که دربارهء واحدهای اجتماعی سخن می گوئيم لازم است بر ماهيت و کيفيت «فاعل» اين افعال دقت کنيم. نکته در اين است که کلنياليسم در دورانی از تاريخ بشر آغاز شد و به اوج خود رسيد که «دولت ـ ملت» های اروپائی شکل گرفته و برای تصرف «بقيهء دنيا» با يکديگر به رقابت پرداخته بودند.
اما اين «بقيهء دنيا» در مراحل مختلفی از روند «دولت ـ ملت» سازی قرار داشتند، برخی شان گروه ها و اقوام بومی سامان سياسی نيافته بودند و برخی شان در قالب اشکال سنتی حکومت سياسی بسر می بردند که در آن مردمان رأی چندانی در ادارهء کشورشان نداشتند و زيردستان و رعايای حاکمانشان محسوب می شدند.
بدينسان، در اکثر موارد، اين خود روند کلنياليسم بود که کشورهای «کلنی» شده را با مفاهيم جديد سياسی غربی آشنا کرد و معنای تصرف شدگی و مستعمره بودن را به آنها آموخت و در بين قشرهای روشن اين جوامع تمايلات استقلال طلبی را ـ همزمان با وجود تمايل به اخد اشکال حکومت غربی مبتنی بر ايجاد «دولت ـ ملت» ها ـ بوجود آورد.
می خواهم بگويم که در مستعمرات کشورهای غربی، روند مبارزه با استعمار و خواستاری رسيدن به استقلال با پيدايش مفهوم «ملت»، حس ملی، و ضرورت تشکيل «دولت ملی» همزمان بوده است و، در نتيجه، استقلال طلبی در برابر استعمار را با دو مفهوم ملت و دولت ملی همراه کرده است.
از نظر منطق طبيعی هم که به اين روند بنگريم می بينيم که بدون وجود يک حس عمومی و همگانی که بتواند آحاد يک جامعه را در راستای مبارزه با استعمار بهم نزديک کند، انجام چنين مبارزه ای ممکن نيست و به همين دليل جوامعی که بيشتر از بقيه به روند ايجاد «دولت ـ ملت» نزديک بوده اند زودتر توانسته اند در درون خود مبارزات ضد استعماری را زاده و پرورش دهند؛ آنچنان که کمتر موردی را می توان در تاريخ جوامع بشری ـ بخصوص در دوران خاص کلنياليسم ـ يافت که مبارزات ضد استعماری از بستر ملی گرائی برنخاسته باشند.
نکتهء سوم: اردوگاه چپ و مسئلهء استقلال
حادثه ای که در اوج رونق و اقتدار «کلنياليسم» ـ نه در جوامع مستعمره، که در خود جوامع استعمارگر ـ پيش آمدن توجه به تشابهات کلنياليسم مدرن با امپراتوری سازهای کهن بود که موجب شد تا، رفته رفته، نخست واژهء کهن «امپاير» بار ديگر در ادبيات سياسی بکار گرفته شود و ـ هرچه زمان به اواخر قرن نوزدهم نزديک تر شد ـ واژهء «امپرياليسم» بسا بيشتر از واژهء «کلنياليسم» مورد استفاده قرار گرفته و جانشين آن گردد ـ بخصوص در ادبيات مارکسيستی که می کوشيد تا، با مطرح کردن ماهيت «کاپيتاليسم» (سرمايه داری)، نشان دهد که «امپرياليسم» مرحلهء اعلای کاپيتاليسمی است که بر دوش کلنياليسم نشسته و آن را به مدارجی بالاتر (و البته سفاک تر) ارتقاء داده است.
بنظر من، از آنجا که خاستگاه و پرورش گاه اين بينش نه در سرزمين های مستعمره شده که در خود جوامع استعمارگر قرار داشت، در درون آن هرگز احساسات ضد استعماری و تمايلات ملی گرائی وجود نداشت و مبارزه با استعمار تنها بخشی کوچک و فرعی از جريان مبارزهء پرولتاريای غربی با سرمايه داری بورژوازی غربی بشمار می رفت، که در شکل جهانی خود به نام «امپرياليسم» شناخته می شد.
در عين حال، پادزهر هيولای «امپرياليسم» نيز، در ادبيات مارکسيستی، چيزی نبود جز اتحاد کارگران جهان، ايجاد «بين الملل» ها و بوجود آوردن «اردوگاه سوسياليسم» که مبارزات کارگران با سرمايه داران را در يک مقياس بين المللی مطالبه می کرد. به همين دليل واژه / مفهوم «استقلال» در اين ادبيات جای فراخی نداشت و اگر هم بکار می رفت منظور آن جدا شدن جوامع از اردوگاه امپرياليسم (امپراتوری سرمايه) و پيوستن شان به اردوگاه سوسياليسم بود (نهادی که البته بعدها از جانب بسياری از چپ های بريده از اتحاد جماهير شوروی و لنينيسم و استالينيسم، خود بعنوان «امپرياليسم کمونيستی» شناخته و معرفی شد ـ که خود داستان پر آب چشم ديگری دارد).
اما، مبارزات غير مارکسيستی موسوم به «استقلال طلب» که در «کلنی» ها پا گرفتند، بيش از آنکه متوجه زاويهء ديد چپ ها نسبت به ماهيت امپرياليستی ماجرا باشند، بر بنياد مليت نوين سياسی خود به کوتاه کردن دست «کلنياليسم» ـ يا استعمار ـ برداختند، و مبارزين بخش های مختلف جهان ـ حتی در سرزمين هائی که مستقيماً تصرف نشده و بصورت «کلنی» در نيامده بودند و به اصطلاح از «استعمار غير مستقيم» رنج می بردند نيز ـ محور مبارزات خود را بر برانداختن استعمار و قطع يد از استعمارگران گذاشته بودند؛ بدون آنکه در شعارها و احتجاج هاشان اشاره ای به «امپرياليسم» وجود داشته باشد.
بعبارت ديگر، در همان زمان که مبلغان کمونيست دست بکار منظم کردن صفوف کارگران در جوامع مختلف و آماده کردنشان برای برانداختن سرمايه داری و شکل اعلای آن، يعنی امپرياليسم بودند، نيروهائی که بوجود ـ و حتی تقدس ـ نهاد «ملت ـ دولت» اعتقاد می يافتند و خود را نه از طريق مشابهت هاشان با ديگران که بر بنياد تفاوت هاشان با آنها تعريف می کردند، راهی را برای مبارزه با استعمار در پيش گرفتند که با خود مضامين مختلفی همچون حاکميت ملی، منافع ملی، ارادهء ملی و نظاير آن را به داخل ادبيات سياسی وارد کرد؛ مضامينی که صراحتاً با انديشه های مارکسيستی در تنافر بودند و در آخرين تحليل ها موجب می شدند که نيروهای استقلال طلب ضد استعمار را با چپ هائی که منافع طبقهء کارگر را در سراسر جهان بهم پيوسته می دانستند و می خواستند در گير کند.
نکتهء چهارم ـ امت اسلامی
کلنياليسم تنها برخورد و تضاد اقتصادی و سياسی با مستعمره ها را با خود بهمراه نداشت، بلکه جوامع مستعمره را با جوامع قاهر و چيره تری روبرو می کرد که از لحاظ فرهنگی نيز با آنها متفاوت بودند. برخورد فرهنگ ها، چه به تدريج و چه ناگهانی، و چه با زور و چه با فريب، خودبخود از يکسو اختلاط فرهنگ ها را می آفريند و از سوی ديگر تضاد فرهنگ ها را موجب می شود. در اين ميان، قشرهای ديوانسالار که ناچار به همکاری با مستعمره چی ها می شوند و راه و رسم کار سياسی ـ اجتماعی کارآمد را از آنها می آموزند زودتر هم جذب ارزش های فرهنگی استعمارگران شده و به شکل آنان در می آيند.
شايد از همين رهگذر هم باشد که ديوانسالار و روشنفکران جوامع استعمار زده زودتر از بقيهء اقشار اين جامعه با مفاهيم «ملت» و «دولت ملی» آشنا شده و با مشاهدهء غارت «اموال ملی» خود به فکر دست زدن به مقاومت و آغاز مبارزات ضد استعماری می افتادند. اين گروه ها از يکسو ارزش های فرهنگی و اجتماعی ملل غالب را اخذ می کردند و از سوی ديگر تسلط آنان را بر خود بر نتاببده و خواستار استقلال می شدند.
اما نمايندگان فرهنگ سنتی، که اغلب همان دينکاران باشند، يکسره فرهنگ استعمارگران را تهديد مستقيمی نسبت به خود می يافتند و با بخطر افتادن منافعشان دست بکار مبارزه با آن فرهنگ و صاحبان آن فرهنگ می شدند.
حال، از آنجا که اغلب کشورهای مسلمان جهان در طی قرون 18 و 19 بصورت مستعمرهء کشورهای غربی در آمدند، خودبخود، علاوه بر پيدايش جريانات ملی گرا و چپ، در اين جوامع شاهد پيدايش گرايشات اسلامی ضد استعماری هم بوده ايم. اين جريانات اما کمتر تمايلی به ارزش های ملی گرايانه داشته اند چرا که اساس تفکر اسلامی بر تصور وجود «امت واحدهء مسلمان» گذاشته شده و در برخورد با مستعمره گران نيز ارزش های عام فرهنگی جوامع اسلامی بوده که در خطر سقوط و اضمحلال قرار می گرفته است.
بدينسان، در مبارزات ضد استعماری ملل مسلمان اغلب بجای انديشهء «استقلال ملی» آنچه مطرح می شود سبقه ای از «اتحاد اسلامی» و «اخوت اسلامی» و نظاير آن دارد و در اين راستا مآلاً نمی تواند با تمايلات ملی گرايانهء اقشار ديوانسالار، تحصيل کرده و روشنفکر در تعارض نيفتد؛ حال آنکه در بلند مدت بين نگاه چپ ها به امپرياليسم و نگاه مذهبيون به کلنياليسم تشابهات و نزديکی های فراوانی مشاهده می شود که همگی در تضاد با نکاه ها و تلقی های ملی گرايانه قرار می گيرند و در اين مقابله گاه تا حد ائتلاف بهم نزديک می شوند.
نکتهء پنجم ـ وضعيت ايران
برای روشن تر شدن اين تضاد بنيادين در مورد مفهوم استقلال در بين اين نيروهای سه گانهء ضد استعماری می توان به تاريخ معاصر کشور خودمان رجوع کرد.
اگرچه می دانيم که شکست ايران از روس و انگليس در زمان محمد شاه قاجار مهمترين عامل محرکهء جنبش مشروطيت بوده است اما در ادبيات مشروطه ما کمتر به مسئلهء ماهيت استعماری اين جنگ ها و ـ در مقابل آن ـ به مفهوم «استقلال طلبی» همچون واکنشی نسبت به آن بر می خوريم و حتی مبارزات عليه اعطای امتيازات در دوران قاجاريه نيز دارای ماهيتی استقلال طلبانه نبوده و مبارزان آن بيشتر در راستای حفظ مافع خود در قبال ديگری ـ که در اين مورد بيگانه هم محسوب می شده اند ـ اقدام می کرده اند.
اما، با حدوث جنگ دوم جهانی، رفتن رضاشاه از ايران و اشغال کشور بوسيلهء نيروهای متفقين، مسئلهء مبارزه با امپرياليسم از جانب نيروهای چپ، و مبارزه با کلنياليسم از جانب ناسيوناليست ها، بصورتی همزمان، در کشورمان مطرح شده است. بعبارت ديگر، کمونيست ها در يک صف و مليون در صفی ديگر به مبارزه با اروپا و آمريکا، و نيز با يکديگر، پرداختند و در اين مبارزهء پيچيده تا آنجا پيش رفتند که وقتی مليون در مجلس قانون ملی شدن صنعت نفت را به تصويب رساندند و کابينهء دکتر مصدق دست به خلع يد شرکت سابق نفت ايران و انگليس از تأسيسات نفتی جنوب زد، توده ای ها مصدق را عامل و همدست سرمايه داری امپرياليستی مغرب زمين خوانده و از در مبارزه با او بر آمدند، حال آنکه آنها خود صراحتاً خواستار اعطای نفت شمال به شوروی بودند. در واقع، از نظر توده ای ها، پيوستن به اردوگاه سوسياليسم مسکويچ يک «آرزوی انسانی» بود اما قرار گرفتن در اردوگاه امپرياليسم يک «خيانت آشکار» به توده های زحمتکش ارزيابی ايران می شد (در اينجا من به نيات استعماری و تجزيه طلبانهء رهبری جاسوس و وابسته و خيانتکار اين حزب کاری ندارم).
در اين دوران با نقش دوگانهء دينکاران شيعه نيز آشنا هستيم و می دانيم که آنها، با در دست داشتن نبض توده های مسلمان، بازی خاص خود را در راستای تأمين منافع قشر خويش، همراه با داشتن نظری به جهان کلی اسلام، ادامه می دادند و آنچه آنان را از دست زدن به عمل آشکار در مورد «اردوگاه امت اسلمی» باز می داشت شيعه بودن آنان و وجود تاريخ خونين تضادهای بين اقليت شيعه و اکثريت سنی جهان اسلام بود که به آنها اجازه نمی داد سودای سروری جهان اسلام را در سر بپرورانند. در هر حال، آنها نيز، بر بنياد محرک های خاص خود هم با چپ ها سر ناسازگاری داشتند و هم چوب لای چرخ مليون می گذاشتند و اگر از استقلال سخنی می گفتند آن سخن به استقلال عالم اسلام از غرب مسيحی بر می گشت و به استقلال ايران و ملت ايران ربطی نداشت يا نمی توانست داشته باشد.
دکتر مصدق، که بزودی به چهرهء اصلی ملی گرائی ايران تبديل شده بود، با بدست گرفتن رهبری «جنبش ملی» علم استقلال خواهی را برافراشت و از آنجا که در ميان گيره های استعمار امپرياليستی و استعمار استالينيستی قرار داشت ناگزير به مفهوم استقلال ضد استعماری نوعی معنای انزواجويانه و منفی بخشيد که در فرمولبندی سياسی او به نام «موازنهء منفی» معروف شد و ذهنيت يارانش نيز، در بلند مدت، در تنگنای همين تعريف باريک باقی ماند؛ حال آنکه اگر نيک بنگريم می بطنيم که سياست موازنهء منفی تنها يکی از انواع شکل های مبارزات استقالال طلبانه است و هر جنبش ضد استعماری لزوماً دارای ميژگی های نفی گرايانه نيست. استقلال به معنای انزوا و سختی کشيدن ناشی از آن نيست، بلکه می تواند حضور باز و همه جانبهء ملتی را در صحنهء بين المللی به ذهن متبادر کند که روی پای خويش ايستاده است، خود دوست و دشمنش را بر اساس منافع ملی خويش بر می گزيند و هرگز دارای دوستان و دشمنان دائم نيست بلکه، بقول چرچيل، دارای منافه دائم است.
باری، تفاوت استقلال طلبی مصدق با، مثلاً، گاندی در آن بود که گاندی با استعمار مستقيم بريتانيا سر و کار داشت اما مصدق با استعمار غير مستقيم آن کشور که از طريق شرکت نفت ايران و انگليس اعمال می شد دست و پنجه نرم می کرد. تفاوت جنبش استقلال خواهی ايرانی با هندی و آمريکائی نيز در همين استعمار مستقيم و نامستقيم نهفته بود که اگر چنين نبود شعار استقلال طلبی جنبش ملی ايران تنها ملی کردن صنعت نفت و کوتاه کردن دست ايادی استعمار انگليس در آن را مطرح نمی کرد. نتيجه اينکه از آن زمان تاکنون روز پيروزی ايران در ملی کردن صنعت نفت خود، يا روز خلع يد از شرکت نفت انگليسی، نام «روز استقلال ايران» را بخود نگرفته است. يعنی، اگرچه ايران، در نيمهء قرن بيستم، از سردمداران مبارزات ضد استعماری به رهبری نيروهای ملی گرا بوده است است اما دارای «روز استقلال» نيست. و اين واقعيت ربطی به اينکه جنبش ملی کردن نفت با کودتای 28 مرداد به ناکامی نشست نيز ندارد.
حتی، اگر خوب بنگريم، در می يابيم که ايرانيان ممکن است اساساً اصطلاح «روز استقلال ايران» را يک اصطلاح زننده و اهانت آميز تلقی کنند چرا که ـ لااقل به مدت پنج قرن ـ بعنوان کشوری مستقل در صحنهء تاريخ جهان حضور داشته اند.
نکتهء ششم ـ استقلال بدون استعمار
اما به نظر من می رسد که، در داخل تصور مدرن ما از نهاد «دولت ـ ملت»، استقلال می تواند دارای معنای ديگری هم باشد که ربط چندانی با استعمار ندارد و بيشتر به نوع حکومت در يک کشور مربوط می شود.
گفتم که «فاعل» استقلال خواهی «ملت» ها هستند که، در ديد امروزين ما به سياست و حکومت، صاحب کشورهای مدرن و نيز استخدام کنندهء دولت ها محسوب می شوند و شرح چگونگی و وظيفهء دولت های مدرن نيز چيزی نيست جز خدمت به ملت، پاسخگو بودن در برابر ملت، و عزل پذيری از جانب ملت. بطور بديهی، لازمهء برقراری چنين رابطهء خادم و مخدومی چيزی نيست جر فقدان تبعيض، آزادی بيان و انتخاب برای ملت و مسئوليت پذيری در مورد افرادی که بوسيلهء مردم بعنوان گردانندگان دولت و حاکميت انتخاب می شوند.
بنظر من، جوامعی که از اين «پيش شرط ها» برخوردار نباشند و بجای آن از تسلط ديکتاتورمآبانهء دولت های تحميل گر و سرکوبگر و فاقد تمايلات ملی گرايانه رنج ببرند، حکم ملت های «مستقل» را نداشته و دولت های نامشروع حاکم بر آنها نيز ـ در حوزهء عمل و کارکرد ـ تفاوتی با دولت های استعماری ندارند، بخصوص اگر همچون حکومت اسلامی ايران به انترناسيوناليسم اسلامی موسوم به «امت واحده» نيز اعتقاد داشته و در راستای تحقق آن بکوشند.
ملتی که صاحب خانهء خود نبوده و برگزينندهء دولتمردان، نصب و عزل کنندهء حاکمان، و تصميم گيرنده از طريق نمايندگان واقعی خويش محسوب نشود و نتواند از به هدر رفتن منابع و منافع ملی خود جلوگيری کند ملت مستقلی نيست. همانگونه که جوانی که چشم به دست و جيب پدر دارد و تنها مجری خواسته های اوست انسان مستقلی محسوب نمی شود.
و اگر چنين باشد، آنگاه با همهء آلوده نشدن ها به استعمار مستقيم، استقلال واقعی چنين ملتی تنها روزی فرا خواهد رسيد که حکومت ايدئولوژيک و انترناسيوناليست حاکم بر آن جای خود را به يک حاکميت راستين ملی بدهد.
از اين منظر که بنگريم، در می يابيم که استقلال مورد نظر ملی گرايان ايران علاوه بر داشتن ماهيتی ضد استعماری دارای طبيعتی ضد ديکتاتوری است و تنها روزی که ديکتاتوری سايه خود را از سر اين ملت کم کند است که می توان به شادخواری جشن استقلال آن نشست.
بنظر من، آنان که از استقلال جز اين می فهمند و همچنان مبارزات ضد استعماری (و احياناً ضد امپرياليستی) را در اولويت کار مبرزه قرار می دهند و متوجه تغيير اوضاع جهان و بخصوص نتايج عملی روند «جهانی شدن» نبوده و استعمار را همچنان در اشکال مبارزهء منفی و کنج عزلت گزينی از جامعه بين المللی تعريف می کنند و حتی تا آنجا پيش می روند که يکی از امتيازات حکومت اسلامی را «مستقل بودن» آن بر می شمارند و برای مبارزه با استعمار (و احياناً امپرياليسم) در کنار و دوشادوش آن اعلام آمادگی می کنند (چنانکه در دوران خمينی کردند)، نه چيزی از تغيير اوضاع جهان فهميده اند و نه خدمتگذار آزادی و رهائی کشورشان محسوب می شوند.
به عبارت ديگر، اينکه ما، از عهد مشروطه تاکنون، در در شعارهای هيچ يک از مقاطع مبارزاتی خود از استعمال لفظ استقلال و همراه ساختن آن با خواستاری آزادی جدا نيفتاده ايم روشن کنندهء اين واقعيت است که روز استقلال ما ـ بر خلاف آمريکا و هندوستان ـ نه در پشت سر، که در پيش رويمان قرار دارد.
برگرفته از سايت «سکولاريسم نو»: