داشتم می گفتم
ماه فروردین رفت؛
تیر و شهریور نیز.
آسمان بارانیست.
لاله ها در قدم باد تَبستان مردند؛
باغهای گل سرخ
و چکاوکها نیز.
من درین خاک اثر از نارونی پیر ندیدم هرگز.
همه جا قال و مقال مال است.
صحبت از “من” بودن،
صاحب مکنت و شوکت گشتن
محک سنجش هر معیاریست.
خسته از آش دهانسوز نژاد،
خون پاک اجداد،
و زبان پاکی
که زمختی ورا
رهرو تیز زمان صیقل داد،
و درشتیش زدود،
سینه ام مالامال
دیده گانم سرشار؛
من پی گمشده ایی می گشتم.
زیر و بالا و بلندای در و پنجره و کوچه و راه
همه را می جستم.
بار دیگر دیدم
آسمان اینجا
همچنان بارانیست.
لختی انگارۀ خورشید به یادم آمد.
مویه کردم، باری.
از خودم پرسیدم:
“یا رب این قوم چرا بندی یک هذیانند؟”
تبستان: تابستان
هفتم مرداد ماه 1387
اتاوا