همگان گفتند:
شاید که مرا
درنگ ِ این سروده
به آشیانه ی اشتیاق ام
مگر نشانه ی روشنی گردد،
و من رفتم
از پی آن چکامه ی شاد و
آن دگر همزاد ِ آینه.
آنجا،
در فصول ِ باد و باژگونی ِ دنیا،
دریغا،
که آوای ِ مردی غریب را
گوش و سامان و گوشه ای نبود،
و در تردد ِ بلند ِ دیوارهای پندار،
ردیف ِ گسسته ی شانه هایی نیم چرخیده،
در گذار ِ بادهای ِ عادت،
به گمانم
سایه روشنی
بر ترانه ی خیال می پاشید.
پس دیگر با من مگویید
از ودیعه ی پندار
و از تولد ِ پیامبری گمنام،
یا از چکامه ی آشیانه ای
بی نام
– ر. رخشاني