ساده اندیشیدم
که مگر ریشه ی این سرو بر آرم ازخاک:
دیده بر کوزه ی آزی دوزم؛
و به جای قدمش
پایه ی تاکبُنی بنشانم.
شهد انگور خزان دیده ی ما
یادی از راحت فردوس مصفا می داشت،
و شراب دم صبح.
سر من مات تفکر مانده است:
که مرا سنت آزادی به؟
یا مرا سایه ی بی رونق سرو
خنک و زیبنده است؟
بار دیگر باید
رو به ایمان آورد؛
راست بالا ِاستاد.
به قد و قامت او
اقتدا باید کرد.
ورد بیدار تهیدستی خواند
در نماز دم صبح؛
و فریبا جان داد.
اول آذرماه 1387
اتاوا