تا فرو شویم غم آشفتگی با باده، دوش
نرم و پوشیده شدم نزدیک پیر می فروش.
گفتش حالم ببین کز دوری یک گل بدن
نی مرا خوردی بماندی روز و شب، نی توش و نوش.
در طلب دودم رود بر آسمان هر بامداد
حالت ناشادکامم برده است آرام و هوش.
نبض من بگرفت؛ حال دل بدید؛ و دم نزد
یعنی ای فرخنده خام راه جو کن لب خموش.
تا نپالایی چو باده از دل انگور عشق،
می نگردی در خور عنقا و سیمرغ و سروش.
اینکه می بینی چو دود و آه اندر سینه ات
جلوه ای از جلوه های روی یار است در خروش.
تا چنین دوران خامی را به انجام آوری
تا لب شام ابد هم دیده باید گشت و گوش.
تا که دریابی سخن را از پس صد پرده راز
در طریق فهم آن چنگ درونی سخت کوش.
چهارشنبه سیزدهم آذرماه1387
اتاوا