بم ديگر نمي خنديد و در دل کوير کرمان با صداي پرندگان شاد و شهد شيرين خرمايش فخر نمي فروخت، در آن روزها به جاي صداي نهرها و آواز پرندگان در گوشه و کنار شهر صداي گريه زناني به گوش مي رسيد که با ديدن آوارها به ياد لحظات با هم بودن براي ديوارهاي فرو ريخته خانه آواز مصيبت مي خواندند.
شهر كهني كه تار و پود آن در پس زلزلهاي ويرانگر در كمترين زمان ممكن در هم پيچيد و با اهل و بنايش به ويرانه مبدل شد. شهر زيبايي كه با ارگ باصلابتش قرنها در كوير خشك و بيآب و علف همچون ستارهاي تابناك ميدرخشيد. بناي باشكوهي كه قرنها نجواگر مردم دردمند اين ديار بود.
روح تمامي عزيزان از دست رفته اين فاجعه شاد باد.
**************************