متن سخنرانی نیلوفر شیدمهر در جلسه ای که توسط کانون ایرانیان مدافع صلح، آزادی و عدالت اجتماعی به یادمان کشته شد گان قتلهای زنجیره ای و به مناسبت 13 آذر روز مبارزه با سانسور در ایران که شنبه 6 دسامبر در ونکور برگزار شد.
———————-
آسان است جهان را و آدمهایش را به دو گروه تقسیم کرد: به سانسور کنندگان و سانسور شوندگان، به مبارزین و سرکوبگران، به ظالمان و مظلومان، به قهرمانان و ضد قهرمانان، به خوبان و بدان؛ و بالاخره آسان است و هیچ خطرناک نیست که خود را در در دسته ی سانسور شدگان و مظلومان گذاشت یا در اردوگاه مبارزین، قهرمانان، و خوبان که پیروزی نهایی از آن آنهاست.
آسان است که برای سانسور کنندگان، عاملان اختناق، سرکوبگران، جلادان—و به طور کلی ضد قهرمانان—نام های مشخصی پیدا کرد: وزارت ارشاد، جمهوری اسلامی، پاسدارها، حزب الهی ها، و غیره. در این تقسیم کردن ها و نام بردن ها مسئله ی اصلی مشخص کردن دسته ها و اردوگاه ها و مرز کشی بین آنهاست. و همچنین مسئله قرار دادن آدمها، سازمان ها و نهادها اینور یا آنور مرز به هدف آنکه هر کس و هر چیز برچسبی داشته باشد. در این جهان مرزبندی شده ای که ما می سازیم خیالمان راحت است. ما جزو قهرمانانیم پس به طور طبیعی هیچ عملکرد و اجرای ما سرکوبگر، سانسور کننده و اختناق آور نیست؛ ما کسانی را که باید با آنها مبارزه کنیم می شناسیم و می دانیم چطور با آنها مبارزه کینم؛ ما اطمینان داریم که اردوگاه ما بر اردوگاه دشمن سرانجام پیروز خواهد شد. در اینجا شکنجه همیشه با چهره های مشخص و شناخته شده—حتی گاهی کلیشه ای—می آید: با زنجیرو سلول، با قپانی و دستبند، با پا بند و شلاق. و سانسور با تصویر قلمی می آید که خط می زند؛ با مهر ممنوع می آید و کتابهایی که خمیر می شوند. سمبل ممیزی پس تیغی می شود که حذف می کند. در این سیستم سمبولیک و در این سامانه ی نمادین هیچ کس با خنده شکنجه نمی کند، هیچ کس با کف زدن سرکوب نمی کند، هیچ کس با دستی که برای مثال بر زانویی نشسته حذف و خفه نمی کند. در این نوع نگاه ساختارها، مکانیسم ها و کنش ماشین یا ماشینهای پیچیده ی حذف، سانسور،سرکوب و اختناق یا فرعی می شوند یا نادیده گرفته می شوند.
اما کار از آنجا مشکل می شود که ناگهان یاد خاطره ای می افتیم؛ یا مروری می کنیم بر حادثه ای که بر ما گذشته است و ناگهان در می یابیم که ما سانسور کرده ایم، خود را یا دیگران را؛ ما خفه کرده ایم صدایی را؛ ما مهره ای در ماشین پیچد ه ی سرکوب بوده ایم؛ دست ما را بازویی در ماشین اختناق هدایت کرده، دستی که نشسته بر زانویی و “معصومانه به قصد نیکی” فشار آورده تا حرکتی را آرام کند. این خاطره ها یکباره خطرناک می شوند: آنها به ما احساس نا اطمینانی به مرزهایی که مشخص کرده بودیم می دهند. یکباره دیگر نمی دانیم به کدام گروه تعلق داریم؛ یکباره داستان پیروزی خیر بر شر افسانه ای می نمایاند. اینها همه تنها وقتی اتفاق می افتند که ما برای مثال در می یابیم که در موقعیتی دهانی بوده ایم که در گوشی زمزمه کرده…
مادرم می گفت در جشن عروسی پسر خاله “ل” خیلی شاد بوده و سرحال. پر از انرژی و پر از قر که توی کمرش گوله شده بوده. پس رفته وسط و رقصیده پا به پای جوانان. می گوید می خواسته همه ی غمی را که از بعد مرگ پدرم به دلش بوده در آن مجلس بریزد. مادرم خب فکر می کند زیبا می رقصد وبه نظر من زیبا هم می رقصد. او رقصیدن را دوست دارد. بعد موقع شام شده و همه ی رقصندگان و جنبندگان که حتی یک دم هم از پا ننشسته بودند می نشینند و شام می خورند. مادر من نیز. غذای مادرم که رو به اتمام بوده خاله “ل” فرصت را مساعد می بیند و می آید می نشیند پیشش: با آن چهره ی همیشه مهربانش و لبخندی که به طور طبیعی روی لبهایش است. خاله “ل” و مادرم به تقریب هم سن و سالند. خب تقصیر مادربزرگ مادرم بوده که مادربزرگ مرا خیلی زود شوهر داده. البته این فرع قضیه است. اصلش این است که خاله “ل” دست کوچکش را می گذارد روی زانوی مادرم و توی گوشش به نرمی، انگار که لالایی بخواند، می گوید: ” مهین جون ما دیگه بزرگ شدیم. دور وبرت را نگاه کن. ما دیگه عروس داریم، داماد داریم، نوه داریم. خیلی کارها دیگه به ما نمی یاد. باید این کارها را وابگذاریم به جوونها” و بعد هم تا آخر مجلس، یعنی تمام مدت رقص بعد از شام، کنار مادرم می نشیند و دست کوچکش را، که هیچ هم فشار نمی آورده، از روی زانوی مادرم برنمی دارد. این دست فردایش، یعنی در مراسم پاگشا هم، به نرمی روی زانوی مادرم قرار می گیرد و مصرانه تا آخر مجلس آنجا می ماند. و همین می شود نشانه ای از مهربانی بی دریغ خاله “ل” که عروس و خانواده ی عروس تا مدتها در موردش حرف می زنند و می گویند: خیالمان از دخترمون راحت شد. جاش امنه. به خونواده ی خوبی افتاده. مادر داماد که حرف نداره. ندیدی چه روابط خوبی با خواهر زاده هاش داره؟ دیدی که چه چیک تو چیک با خواهر زاده ش مهین نشسته بود و همه ی مجلس دل می دان و قلوه می گرفتن. مادرم می گفت با اینکه خاله “ل” اصلا با دستش فشار نیاورده، ولی فردایش زانوی مادرم به شدت درد گرفته. و با آنکه نشانه ای روی پوست نمانده، او احساس می کرده قسمتی از زانویش از درون کبود است.
البته این آخرین باری نیست که مادرم و زنانی مانند او به خاطر رقصیدن با جوانان و گناههای کبیره ی دیگر از این دست سرکوب می شوند و یا از جمعی حذف می شوند—دستی می آید می نشیند رویشان تا حرکت بدن را متوقف کند. برای مثال خانم مسن بیوه ای را می شناسم که به شدت افسردگی داشت و مدتی داروهای قوی ضد دپرسیون مصرف می کرد. او همین چند سال پیش از جمعی مسافرتی شامل بعضی دوستان نویسنده و مبارز من در ایران کنار گذاشته شد— نویسندگان و مبارزانی که خود قربانی ممیزی و فشار و سرکوب رژیم هستند. چندی از دلایل حذف این زن اینها بود: 1) زیاد می رقصید، آنهم با جوانان؛ 2) زیاد در فعالیت ها مثل سفره انداختن و بر چیدن، به خصوص وقتی نوبتش نبود، دخالت می کرد؛ 3) زیاد می خورد. مسئول این گروه مسافرتی گمانم یک لحظه هم پیش خودش فکر نکرده بود که بعضی داروهای افسردگی به شدت اشتها آورند. اما اینها در بحث من فرع قضیه اند. هدف من از آوردن این مقدمه این است که به شیوه یی که این زن از جمع حذف شد بپردازم. وقتی این زن به قصد شرکت در مسافرت آینده به مقصد باغی در کرج به مسئول گروه زنگ می زند، به او به دروغ گفته می شود که مسافرت بعدی کنسل شده. زن قبول می کند و هیچ شک نمی کند تا اینکه چند وقت بعد وقتی به مسئول گروه زنگ می زند و از او می خواهد که که با آنها به مسافرت تعطیلات عید برود، مسئول گروه به او می گوید خبرش خواهد داد که هیچ وقت نمی کند. اما زن کوتاه نمی آید و بار دیگر به عضوی از گروه که جزو هسته ی برنامه ریزی و تصمیم گیری مسافرتها است مراجعه می کند و دلیل جوابهای سربالای مسئول گروه را خواستار می شود و از این فرد می خواهد که مسئله را پیگیری کند. اینبار هم با آنکه به او وعده ی پیگیری و جواب داده می شود، زن هیچگاه جوابی دریافت نمی کند و مایوس می شود—با این دانش گزنده در ته قلبش که به خاطر دلایلی که می داند به طور کامل از گروه حذف شده است.
داستان بالا شاید به ظاهر هیچ شباهتی به داستان سانسور نداشته باشد. چرا که داستان سانسور داستان وزارت ارشاد است و مسئولانی که پشت میزهای ممیزی کتاب نشسته اند، کسانی که یکی از عملکرد های اصلی شان این است که هر وقت ناشر آمد پرس و جو کند مجوز کتابش آمده یا نه جواب سر بالا بدهند و بگویند: نه، ولی می آید. ناشران ایران هم با آنکه کفش آهنی به پا دارند، در این آمد و رفت ها—و یک ماه دیگه، نه یک سال دیگه برگردها –مایوس می شوند و خیلی وقتها به نویسنده ها می گویند از خیر انتشار کتابشان بگذرند. از این جواب نویسنده ها، مثل زن داستان بالا، در می یابند که از مدتها پیش حذف شده اند و تلاشهایشان بی فایده است. یکی از این نمونه ها خود من هستم که کتاب شعرم دو نیلوفر، حتی بعد از اصلاحات اولیه، نزدیک به دو سال است که در اداره ی ارشاد مانده. همین چند روزپیش به خودم گفتم بهتر است از خیر انتشارش بگذرم.
بله آن داستان خاله “ل” هم به ظاهر هیچ با بگیر و ببند های گشت های امر به معروف و نهی از منکر شباهت ندارد. آن گشت ها، که در تقسیم بندی ساده ی خوب و بد، سرکوبگر و سرکوب شونده جزو آدم بدها هستند، “خدا خیلی که به آدم رحم کند” دست می گذارند روی سر و یا شانه و با فشار هل می دهند توی پاترول. آنها مثل خاله “ل” لبخند که نمی زنند، هیچ، یک فحش هم نثار آدم می کنند که: “بچپ تو ببینم جنده. خجالت نمی کشی با این لباس و آرایشت؟” نه، این داستان بالا هیچ با صحنه هایی که ما از اختناق می شناسیم هم جور در نمی آید. برای مثال صحنه ای که در آن جلاد مردی پشت باغشاه روسری طاهره ی قره العین را دور گلویش می بندد و آنقدر فشار می آورد که خفه شود. می گویند مرد روسری را که باز می کند، دور گلوی طاهره مثل دور گلوی کبوترهای طوقی یک طوق کبود افتاده بوده.
اما منظورم از آوردن این داستانها کوبیدن خاله “ل” و یا مسئول گروه مسافرتی که زنی افسرده و تنها را حذف کرد نیست، قصدم گذاشتن این افراد در صف بدها و ظالمها هم نیست، در حالی که جای خودم و خاصان دیگر در صف خوبان و مظلومان محفوظ است. چرا که این همیشه خاله “ل” نیست که در اجرای روزانه اش در راستای ساختارهای قدرت، خیلی وقتها حتی نخواسته و ندانسته، عامل خفه کردن حرکتی و سرکوب بدنی می شود. و این تنها مسئول گروه مسافرتی نیست که با در نظر نگرفتن شرایط روحی-جسمی یک زن، با بی رحمی و بدون هیچ احساس همدردی، او را حذف می کند. “من” و “ما” هم بارها، خوب که نگاه کنیم، عاملان ساختارهای قدرت و بازوهای ماشینهای اقتصادی- اجتماعی-فرهنگی سرکوب و حذف بوده ایم.
بگذارید یک داستان دیگر برایتان بگویم. در جلسه ی کتابم شعرم شیرین و مرد نمکی آقایی که زمانی با هم بیشتر دوست بودیم در آنتراکت آمد با من حرف بزند. به عادت رفتاری معمولش دست مرا گرفت و با آنکه بدنم مقاومت می کرد به طرف خود کشید تا با زور در آغوش بگیرد و ببوسد. صدایی در سرم گفت بگو ” دستت را از من بکش، آقا”. اما زود این صدا را سانسور کردم و طبق عادت رفتاری معمولم هیچ نگفتم؛ حتی لبخند هم زدم. شنیدم بعد از من این مرد رفته بود دست روی خانم دیگری از دوستان گذاشته بود که آن دوست، آن زن نازنین، بر خلاف من جلو اش در آمده بود و گفته بود: ببینم تو اجازه گرفتی دست گذاشتی رو من؟ زود برش دار که هیچ خوشم نمی یاد. اما من مثل این خانم، این دوست خوبم، عمل نکردم و باز تحت دستگاه پیچیده ی قدرت- تربیتی، که همانقدر در درون من است و عمل می کند که در بیرون من، به خودم گفتم: “بد است، به تعدی و دست درازی این مرد اعتراض نکن.”
شاید کسی اینجا بگوید این داستانها که من می گویم شخصی، بی اهمیت و بی ربطند. ولی من هم مانند فمنیست های دیگر بر این اعتقادم که حتی مسائل شخصی سیاسی اند. و مسایل خانگی و روزمره بی اهمیت و بی ارتباط با بحث های بزرگتر از جمله سانسور و اختناق نیستند. بار اولی که خانم لاهیجی ناشر کتاب من در ایران کتابم را به وزارت ارشاد فرستاد، اصلاحیه ای آمد که ناشر برای من فکس کرد. با نگاه مختصری به این اصلاحیه اینطور به نظر رسید که آن کارمند وزارت ارشاد که این اصلاحیه را صادر کرده، با روشی مشابه من، آنچنانکه اعتراض خود را به مرد دست دراز در شب معرفی کتابم سانسور کردم، عمل کرده. او هم جدولی داشته از دانسته ها که بر طبق آن آوردن بعضی کلمه ها و حرفها بد بوده. پس زمانی که به آنها رسیده تیغ حذف را به کار انداخته. برای مثال وقتی به سطری مانند ” تنور داغ پستانهایشان” و یا “ارتباطات و تنا سل” رسیده با قلم قرمز دورش خط کشیده. اینطوری است که من و بسیاری از زنان دیگر مواقعی که به کلمه ی “نه” می رسیم، آنرا به طور سیستماتیک در ذهن ها یا بر زبان ها و قلم هایمان خط می زنیم.
باز هم می خواهم اینجا تاکید کنم که قصد من از این روایت های شخصی محکوم کردن خاله “ل” و مسئول گروه مسافرتی و آقای دست دراز نیست. قصد من این هم نیست که چهره ای مظلوم از خود و مادرم و افراد خاص دیگری نشان بدهم. هدف من جلب توجه خوانندگان به موضوع مکانیسم های سانسور و حذف است. مکانیسم حذف از راه تعلیق و پا در هوا نگاه داشتن—مکانیسم امروز برو فردا بیا جواب کتابت را بگیر یا مکانیسم برنامه ی سفر ما کنسل شده و در مورد سفرهای دیگرخودمان حتما خبرت می کنیم. یا مکانیسم حذف و طرد از طریق کنترل رفتار افراد و تنبیه آنها در صورت ناهماهنگی با جمع یا اکثریت—مکانیسم عاق پدر و شیرت را حلالت نمی کنم مادر. فراموش نکینم که طرد شدن برای خیلی ها به مثابه مرگ است. یا مکانیسم سانسور از راه اجرای حذف روزانه، پیوسته و سیستماتیک صدا-بدن-فکر دیگران و صدا-بدن-فکر خود. با دیدن این مکانیسم ها درخواهیم یافت که وزارت ارشاد، وزارت کشور، نهاد رهبری، زندانها و غیره تنها ارگانهای حذف، طرد، سانسور، فشار، کنترل و خفقان اجتماعی در جامعه ی ایران نیستند. برای مثال، به نظر من، خانواده یکی از بزرگترین دستگاهها و نهادهای طرد، حذف و کنترل است که با مکانیسم های خاص خود جلوی ظهور “فرد” و “فردیت” را در جامعه گرفته است—نهادی که یکی از کنش های اصلی اش حفظ و مشروعیت بخشیدن به ساختار ” تفکر مجموعه ای” است (رزم آرا، ساختار مجموعه، فردای ما، شماره ی 26 ). هیچوقت یادم نمی رود که زنی بیوه و شنگول که به نظر جمع بیش از حد سرحال و بگو بخند بود چطور از جمع خانواده ی پدری من طرد شد. من بچه بودم و می شنیدم که زنها می گفتند: این “م” مثل اینکه حوضنبرش خیلی ماهی می خواد.” آنقدر گفتند و کردند که روزی “م” از جمع خانواده غیب شد. من که هفت هشت سالی بیشتر نداشتم آنموقع آخرش نمی فهمیدم رابطه ی ماهی و حوض و ناپدیدی “م” چیست.
نکته ی بعدی که در ادامه ی این بحث می خواهم مطرح کنم این است که وقتی مکانیسم سانسور یا اختناق تعبیه شده و کنشمند شود—چنانچه وقتی به کلمات “پستان” یا “تناسل” می رسد حذف می کند، یا چنانچه دستی مردانه دراز می شود که به زور کام بگیرد فرمان می دهد خاموش باش و تن بده—این مهم نیست که خانم “م” پشت میز سانسور نشسته یا آقای “ل”؛ و مهم نیست که ذهن نیلوفر شیدمهر است که فرمان سکوت می دهد یا ذهن آقای “پ” که هم جنس گراست. در هر صورت آن مکانیسم کار خودش را می کند و به کنش و باز تولید ساختارهای اندیشگی-بدنی کنترل و فشار ادامه می دهد. حتی می شود به جای آنها که شکنجه می کنند و آنها که خط قرمز می کشند، کامپیوتر و ماشینی به اصطلاح “هوشمند” گذاشت که جور آنها را بکشد. پس چنانچه مکانیسم سرکوب و اختناق و سانسور کنشمند باشد، آمران و عاملان عمل چه این فرد و چه آن. البته من منظورم به هیچ وجه این نیست که برای وزارت ارشاد و جمهوری اسلامی و شکنجه گران و مسئولان نظام مشروعیت خواهی کنم و یا اعمالشان را توجیه کنم. و به این نکته هم واقفم که هر عمل سرکوبگرانه درجه و اثرگذاری خاص خودش را دارد و نمی شود هر حذفی را با هر حذفی مقایسه کرد. خود بحث شدت ها در مناسبات قدرت بحث جامع و پیچیده ایست که اینجا قصد واردشدن به آن را ندارم. قصد من اینجا تنها این است که توجه شما را به مکانیسم های سانسور و اختناق که ساختارهای مسلط قدرت را کنشمند و نهادینه می کنند جلب کنم. چرا که این بحث به طور معمول در سایه ی بحث هایی دیگر برای مثال اینکه سرکوبگران کی هستند و مظلومان که می ماند.
به عبارتی دیگر بحث من اینجا برجسته کردن خاله “ل” و دیگر شخصیتهای روایتهایم نیست؛ بلکه برجسته کردن “ذهن نیلوفر” یا دست “ل” است و اینکه چطور عمل می کنند—دستی که به بازویی از ماشین سرکوب وصل است. این دست می تواند دست “من” یا دست “شما” باشد. زمانهایی که جرات این را می یابم تا با چشمهایی مسئول، پاسخ گر و پاسخ خواه به دستهای خود نگاه کنم، بسیاری از آن لحظه هایی که دستهایم را بازوی ماشین فرهنگی سرکوب و مردسالاری حرکت داده است جلوی چشمهایم می آیند. و می بینم که شکل این دستها—یعنی اشکال و شیوه های عملکرد مکانیسم های حذف و سرکوب و اختناق—همیشه آن شکلهای آشنا، سمبلیک و کلیشه ای که با آنها آشناییم، جزو دانسته هایمان شده و برچسبهای مشخصی دارند را ندارند —برای مثال کتک زدن، خط قرمز کشیدن، مهر ممنوع زدن، خفه کردن یا چوبه ی دار را سفت کردن. این دستها می توانند مهربان بنماید. این دستها می توانند کف بزنند. که فکر می کند کف زدن بتواند روشی برای سرکوب و خفه کردن باشد. ولی به عقیده ی من می شود و شاهد بوده ام که در جایی چطور “اکثریتی” به نام دموکراسی صدای “اقلیتی” را با کف زدن خاموش کرد و نفس پرسش را گرفت (به احتمال زیاد درک این عده از دموکراسی دیکتاتوری اکثریت است).
میشل فوکو (1975) در فصل سوم کتاب خود دیسیپلین و مجازات از پدیده “پنوپتیزم” حرف می زند. برج پنوپتیک در ابتدا مکانیسم کنترل وبا در قرن هفدهم بوده است. برای اینکه وبا زدگان را از دیگران جدا کنند برجهای مراقبتی در گذرگاههای مختلف شهر به اشکالی تعبیه کرده بودند که کسی که در برج می نشست می توانست همه را ببیند، در حالی که عابران و شهروندان نمی توانستند او را ببینند. فوکو نشان می دهد که وقتی چنین مکانیسم های پیچیده ی کنترل، نظم و تربیت (از جمله زندانها) تعبیه شده، به کار افتاده و کنشمند شوند، مهم این نیست که کی توی برج کنترل بنشیند، به هر حال ماشین کنترل-نظم-تربیت کار خودش را می کند. در برج پنوپتیک قرن هفده پس حتی می توانست یک وبا زده بنشیند و عامل جداسازی وبایی ها ازغیره و کنترل عبور و مرور شود. مکانیسم پنوپتیک بر اساس نامتعادلی “نگاه” کار می کند چنانچه یکطرف می تواند طرف دیگر را ببیند، آن دیگری نه. آن کسی که دیده می شود خیلی وقتها نمی داند زیر نظر است. اگر هم بداند، نمی داند چه زمانهایی زیر نگاه است چه زمانهایی نه. همچنان که نمی داند کی به او نگاه می کند و چطور. در اینجا نباید نادیده گرفت که ماشینهای کنترل که فضا را در تار عنکبوتی از برجهای کنترل، پست های مراقبت و گذر گاهها طراحی می کنند، فرهنگ و روابط اجتماعی خاص خود را هم پی می افکنند که می توانند تا سالهای سال حتی بعد از برچیده شدن برجها و پست ها و عبور گاه ها عمل کنند و بدن ها/زبان ها/ فکر ها را بازوی عمل خود کنند. فوکو معتقد است که برج پنوپتیک در دوران مدرن هم همچنان کنشمند است. در جوامع پیشرفته مانند کانادا ما همیشه تحت نگاه کنترل قرار داریم بی آنکه بدانیم پاییده می شویم. اگر هم حس کنیم که تحت نگاهیم نمی دانیم چه کسی به ما نگاه می کند، از کجا نگاه می کند و چطور. از طرف دیگر خیلی وقتها ما بی آنکه بدانیم آن چشمی هستیم که در برج نشسته است و دیگران را می پاید و کنترل می کند، حالا این برج می تواند مدرسه، بیمارستان، دانشگاه، سوپر مارکت و خانه باشد.
پدیده ی پنوپتیزم را اینجا مثال آوردم که بگویم، به نظر من، مهمتر از اینکه ظالم و مظلوم و قهرمان و جنایتکار چه کسانی هستند این است که ساختارها و همچنین مکانیسم های بی عدالتی و جنایت، کنترل وسانسور، سرکوب و خفقان کدامند و کنش آنها چگونه است— مکانیسم ها ی فرهنگی/اجتماعی/اقتصادی/… که در زندانها و بیرون زندانها، در دل جامعه، عمل می کنند. چه بسا آنکه اگر این مکانیسم ها و کارکردها غالب باشند، حتی اگر مظلومان و سرکوب شدگان در جاهای خاصی از این ماشین قرار بگیرند، نتیجه همان بشود که تا به حال بوده است.
بگذارید برای روشن شدن این نکته روایتی شخصی برایتان بگویم. پشت مرا اگر خوب نگاه کنید می بینید قوز دارم، قوزی که حتی با لباس هم آشکار است. جالب اینجاست که دخترم هم قوز دارد، درست مثل من و بدنش را همانطور می گیرد که من از نوجوانی گرفته ام—از زمانی که نوک سینه هایم شروع به بیرون زدن کرد. امیدوارم این مسئله در او باعث کمر درد مزمن ، آنچنان که در من شده است، نشود. اما نه من، نه دخترم، هیچ کدام با این قوز به دنیا نیامدیم. این قوز، من اینجور فکر می کنم، نتیجه تربیت بدن، نه بدست پدر یا هیچ کس دیگر، بلکه به دست خودمان است—البته بر اساس ساختارهای پدر-مرد سالارانه. من سینه هایم که شروع به رشد کرد، به قصد پنهان کردنشان شروع کردم به قوز کردن. هر چه بیشتر سینه هایم رشد کردند، من هم بیشتر قوز کردم. اینطوری با یک تیر دو نشان می زدم: یکی اینکه سینه هایم را از دید حذف می کردم، دیگر اینکه قوزم باعث می شد سرم را زیر بگیرم—چرا که این بدن در نگاه من باعث شرمساری بود، و صاحبان چنین بدنی باید سرشان را می انداختند پایین و از خودشان خجالت می کشیدند. این نه تنها شیوه ی حذف و سرکوب من بود، می بینم که شیوه ی دخترم هم بوده است. مادرم می گوید او سینه های تازه شکفته اش را با دستمالی سفت می بست که بروند تو و حذف شوند و بیشتر رشد نکنند، این بی حیاها، و حتی اگر بشود به کل نادیدنی شوند. گرچه این شیوه ی او هم به ثمر نرسید تا اینکه همین چند هفته پیش سرطان یک سینه اش را برید و یک طرف بدن را تخت کرد. به قول خواهرم یک طرف شده بابا، یک طرف مانده مامان. یکطرف قدرتمند و مصون از گزند چشمهای مردانه و یکطرف همچنان آسیب پذیر. بر سینه ی من اما هنوز آن دو کبودی (البته مجازی) هست، دو وزنه ی سنگین به کبودی طوق دور گلوی طاهره و به سنگینی گلوله ای آهنی که به زنجیر پای زندانیان قرون وسطا می بستند. این کبودی ها با همه ی وزنشان پستانها را فشار می دهند تو تا آنها را مثل “م”—خانم حوضنبر-و-ماهی—ناپدید کنند. آنها آنقدر فشار آورده اند که حتی کمر زیر سنگینی شان خم برداشته. در آسیای جنوب شرقی باستان هم که پای کوچک برای زنها زیبا بوده و چشم مرد را ارضا می کرده، پای دختربچگان را در تخته های چوبی یا به روشهای دیگر قالب می گرفته اند تا رشد نکند. که این کارها را می کرده؟ به جرات می گویم بسیاری از مادران همین دخترها، یا زنان فامیل که با آنها در یک خانه می زیسته اند.
حالا می شود آن مادران و زنان را آورد و محاکمه کرد برای اینکه عاملان این جنایت بوده اند. می شود من و مادرم و دخترم را هم آورد و گفت این شما بودید که بدن خود را شکنجه کردید، این شما بودید که بدن خود را به شکل جنایت باری حذف کردید، شما سر به زیر فکنندگان، شما شرمساران! اما من اینکار را نمی کنم. من فکر می کنم مهم این است که آن ساختاری را که تن زنانه (این شامل بعضی مردهای هم جنس گرا هم می شود) را مایه ی شرم می داند و سینه را به عضوی جنسی برای ارضای مرد تقلیل می دهد به زیر سوال برد. و همچنین مکانیسم و دستگاه نظم -تر بیتی را که فکر-زبان-بدن را عاملی می کند تا به شیوه هایی پیچیده خود را سانسور، قطع و ناپدید کنند. یک حرف آقای عباس معروفی که زمانی در کارگاه داستانی اش در ایران شرکت می کردم یادم نمی رود. او می گفت ما در جامعه ای زندگی می کنیم که همین که یک دختر از میدان تجریش برود میدان آزادی خودش یک فاجعه است: انقدر که متلک می خورد، بوق ماشین می شنود، و پیشنهادات جنسی به او می شود. ببینید این ساختار چیست که به افرادی با آناتومی مرد دگر جنس گرا “حق” می دهد تا دیگرانی را که آناتومی زنانه دارند—نتها به خاطر داشتن این آناتومی— چنین مورد آزار و تهاجم و تجاوز مستمر قرار دهند. همین ساختاراست که مکانیسم قوز کردن و متلک و حجاب و کتک زدن و اسید پاشی روی آن سوار شده است، مکانیسمی کنشمند که پیوسته در عمل است. اما از همه ناگوارتر این است که تا این این مکانیسم و چنین مکانیسم هایی نه دیروز و نه امروز—نه از سی سال پیش که نظام فضاحت بار و فاشیستی جمهوری اسلامی سر کار آمد و نه از زمانی که آقای احمدی نژاد بر اریکه ی قدرت سیاسی نشست، بلکه در گذشته ای بسیار دور تعبیه شده اند و به اشکال مختلف کنشمندند ( بماند که برای پاسخ به چرایی سر کار آمدن چنین نظام سیاسی هم باید ساختارهای قدرت فرهنگی-اجتماعی-سیاسی و مکانیسم های فشار و سرکوب را بررسید). این مکانیسم ها ساختارهای قدرت را مشروعیت می بخشند و بر “حق” می کنند و آنها را به شکلهایی جدید پیوسته باز تولید می کنند و ما—من و شما—را عامل اجرای خود.
این بحث را می خواهم با باب زنجیر و قتل های زنجیره ای ببندم و بگویم: زنجیر قانون کنش مکانیسم های قدرت ست. خیلی ها فکر می کنند که وقایع و نمونه های سرکوب و سانسور مورد ها و رخدادهایی تک افتاده و شخصی اند. ولی به نظر من، وقتی وقایع سیاسی-فرهنگی-اجتماعی سرکوب و حذف را نگاه کنیم می بینیم اینها زنجیره ای از رخدادها را ساخته اند که بر ساختارهای اجتماعی-اندیشگی مشترکی سوارند و مکانیسم های کنش مشابه ی دارند. رخداد قوز کردن من برای پنهان کردن سینه هایم با با رخداد مادرم بستن سینه هایش را با پارچه و سر به زیر انداختن همیشگی دخترم وقایعی پراکنده و شخصی نیستند. این وقایع که در سه نسل از زنان اتفاق می افتند را من زنجیروار به هم پیوسته می بینم. این زنجیره همان مکانیسم کنشمند سرکوب بدن است. این مکانیسم ساختارها و قانون های باز تولیدی دارد که از چشم نهان هستند. تنها این زنجیر است—آن هم اگر خوب نگاه کنیم—که دیده می شود: زنجیره ی امروز برو فردا بیا جواب کتابت را بگیر، زنجیر فشار دست خاله “ل” شب عروسی و فردایش در پاتختی و فرداهایش …، زنجیر پچ پچ زنها در مورد “م” که چون خندان است حوضنبرش ماهی می خواهد، زنجیره ی قتل های نویسندگان و فعالان سیاسی-اجتماعی-فرهنگی (مختاری، پوینده، پیروز دوانی، برادر خانم حاجی زاده در کرمان، اتوبوسی از نویسندگان که می بایست ته دره برود، و …)، زنجیر سیم های خاردار بالای زندان دیوار اوین که در آن زهرا کاظمی را کشتند، زنجیر مسافرت بعدی حتما خبرت می کنیم، زنجیره ی …
باشد که در کنار مبارزه ی خود علیه کلان قدرتهای سیاسی مانند جمهوری اسلامی و دستگاهها و عاملان آن مانند جلادان اوین و وزارت اطلاعات و غیره، توجه مبارزاتی خود را به مبارزه علیه رژیم های خرد قدرت فرهنگی-اجتماعی-سیاسی-اقتصادی تربیت واصلاح و تعزیر که بدن-فکر-زبان ما را در اجراهای روزمره سرکوب زنجیر کرده اند هم معطوف کنیم. هر چند که این مبارزه چنانچه فوکو می گوید خطرناک است چرا که در آن نادانسته گی هست؛ عدم قطعیت هست؛ ترس آگاهی هست. چرا که در این مبارزه خیلی وقتها ما را رو در روی خود قرار می دهد. چرا که پایان کار این مبارزه آنچنان روشن و نورانی نیست. با این همه من این خطرناکی را به راحتی خیال و آسانی کار، به روشنی تکلیف و ایمان گذشته ام ترجیح می دهم، زمانی که جهان را به دو گروه تقسیم می کردم به خیر و شر و خود را در صف خیر، در صف قهرمانان و یا مظلومان می گذاشتم، و به روایتی افسانه ای باور داشتم که می گفت خیر بر شر سرانجام پیروز خواهد شد.
با آرزوهایی خوش!
نیلوفر شیدمهر
دسامبر 4 ، 2008