هوس

می گویند مردها هر چند دقیقه یک بار به سکس فکر می کنند.
نمی دانند زن ها هم همینطور.
می گویند مردها نمی توانند بعضی وقتها جلوی خودشان را بگیرند.
نمیدانند بعضی وقتها زنها هم همینطور.
 
×××××
 
دلم برای معشوقم تنگ شده.  برای چشمهای خوشگل و لبخندش که وقتی لبهایش را می کشید، دو تا چال قشنگ بغل دستشان حفر می کرد که من می خواستم به درون آنها شیرجه بزنم و همانجا بمانم.  برای دستهای قوی و مردانه اش که هم ناز کردن بلد بودند و هم لذت آفریدن.  دلم برای عشقبازی های طولانی و بی عجله مان تنگ شده.  دلم برای بوسه های عمیق و هوسناکش پر می کشد.
 
تا با او آشنا نشده بودم، نمیدانستم عشقبازی یعنی چه.  میدانستم اما نمیدانستم مرد ها هم می توانند بدانند.  فکر می کردم مردها فقط دنبال آمدن آبشان هستند و بس.  البته زن ها هم همینطور!  اما زنها می توانند چاخانی تظاهر به آمدن آبشان بکنند، اما مرد ها نه.  فکر می کردم هماغوشی برای یک مرد فقط طی طریق برای آمدن آبش است، با عجله و بدون نگرانی برای همخوابش.  وقتی با او آشنا شدم تازه فهمیدم هماغوشی یعنی چه .  در لحظاتی که توی بغلش بودم، مثل این بود که هیچ کس و هیج چیز دیگری توی دنیا به جز من و او وجود نداشت.  مثل این بود که تمام حواسش، تمام وجودش پیش من بود.  در ذهن من شکی نبود که مرا می خواست.  جای من توی اون بستر پیش او، به جا و مشروع بود.  حتی اگر شوهرم نبود.  حتی اگر حتی دوست پسرم هم نبود، حتی اگر فقط معشوقم بود، هیچ چیزی به نظرم مشروع تر از بودن با او توی اون بستر نبود.  چون مرا میخواست و می خواستمش.
 
بوسیدن را از کجا یاد گرفته بود پدر سوخته؟  وقتی مرا می بوسید آب می شدم.  طولانی، سر صبر و با حوصله، و ماهرانه.  بار اولی که مرا بوسید تا قبل از اینکه هیچ کار دیگری بکنیم، شورتم خیس خیس شده بود.  دستهایش از کجا نقشه’ تن مرا بلد شده بود؟ پستان هایم را از حفظ بود.  میدانست به کدام نقطه اش دست بزند تا فریاد خواهش مرا بلند کند.  نوک سینه ها مو لای انگشتش می مالید و می کشید تا دردم میامد اما مثل این بود که این درد تمام سلول های بدنم را بیدار می کرد و اونها رو هم دچار فریاد خواهش می کرد.  دستهایش که روی بدنم حرکت می کرد مرا دیوانه می کرد.  وقتی به کسم می رسید نفسم بند می آمد.  می خواستم بگویم بایستد، صبر کند، بگذارد نفس بکشم، اما نمی توانستم حرف بزنم، نمی خواستم بایستد، نمی خواستم این سفر اکتشافی دوگانه متوقف بشود.  مثل این بود که با دستهایش و با گرمی بدنش، من هم تازه داشتم بدن خودم را کشف می کردم.  موج موج رطوبت از تنم می ریخت بیرون و از خود بی خود میشدم.
 
چقدر طول می کشید؟  یک ساعت؟  دو ساعت؟  نمیدونم، چون فرقی نمی کرد.  دنیای من در آغوش او نه آغازی داشت و نه پایانی.  نه نگرانی و نه بیمی.  می خواستمش و می فهمیدم که او هم مرا میخواهد.  نیازی به حرف نبود، نیازی به کلمات نبود، سکوت و ناله های شهوتناک من و نفسهای گرم و کم عمق او شیرین ترین موسیقی و چکامه’ هم بستری ما بود.
 
نه هیکلش، نه صورتش، نه اندازه’ آلتش، هیچکدام مهم نبود.  شکم من، باسن بزرگم، ترکهای روی پوستم و اندازه’ پستانهایم هیچکدام برایش مهم نبود.  مرا می خواست و می خواستمش.  آن دستهای قوی دور گردن من، دور کمر من، دور باسن من، لای پای من، روی کره’ سینه های من، اون لبهای نرم و آن زبان با تجربه روی لبهای من، روی شکم من، بین پاهای من، فقط همانها مهم بود.
 
زمان برای ما متوقف و بی معنا بود.  آنچه که قبلا از معاشقه می شناختم به سرعت در آغوش او پوچ می شد، محو میشد.  عجله ای در کار نبود.  بوسیدن، بوییدن، لمس کردن، ناز کردن، هر یک جز’ مهم و طولانی عشقبازی ما بود.  بیشتر وقتها قبل از اینکه روی من قرار بگیره و کیرش وارد کس من بشه، یک بار آمده بودم.  از صدای چلپ چلپ ورود و خروج کیرش خجالت می کشیدم، اما پر از هیجان میشدم. پر از تمنا می شدم.  نمی خواستم تمام بشود و مثل اینکه هر بار به آرزویم می رسیدم، می دیدم که او هم عجله ای ندارد که تمام بشود.  مثل اینکه تمام تمرکز و حواسش فقط پیش من بود و برای آن ساعتها، من تنها کسی بودم که در دنیا برایش مهم بود.  از من هیچ سئوالی نمی کرد، چون همه چیزم را می دانست.  می دانست کدام نقطه از بدنم را لمس کند تا فریادم بالا برود.  روی من با حوصله می ماند و من که نمی توانستم بی حرکت بمانم، هر دویمان را از فرط هیجان و شوق تکان می دادم، بدون اینکه خسته بشوم.  وقتی غلط می زد و من را بروی خودش می نشاند، اثری از کنترل در من نبود.  دیوانه وار برویش می نشستم و فریاد شوق می کشیدم.  اوایل می ترسیدم که با این همه تحرک، آبش بیاید و این معاشقه’ زیبا ناگهان تمام شود.  طول کشید تا یاد بگیرم که یک معشوق با تجربه، خود را چنین آسان تسلیم نمی کند، طاقت می آورد و از رسیدن ممانعت می کند.  چند وقت آنجا می ماندم؟  نمی دانم.  وقتی دوباره تغییر جا می دادیم و این بار از پشت بغلم می کرد و به نقطه های بازمانده’ بدنم توجه و گرما می داد، زانوهایم می لرزید و موجهای جدید رطوبت را لای پاهایم حس می کردم.
 
با او از هیچ چیزی نمی ترسیدم.  برای اولین بار در زندگیم با او از کون عشقبازی کردم.  دردم می آمد، اما نه میترسیدم و نه بدم می آمد.  به کسی که اینچنین با بدن هر دو ما آشنا و مهربان بود اطمینان داشتم و در انتها لذت هم می بردم.  با او از تجربه’ حرکات تازه اصلا نمی ترسیدم چرا که مطمئن بودم مرا می خواهد و از اینکه با من در بستر است لذت می برد.  شک و شبهه و خجالت و نگرانی و هر آنچه تا کنون مرا در زندان خود اسیر کرده بود تبدیل به اعتماد و لذت و خوشحالی و رضایت می شد.
 
در تمام دفعاتی که با او همبستر شدم، هرگز پیش از اینکه من چند بار بیایم، نیامد.  هرگز نپرسید آمدی یا نه چون خود به خوبی می توانست پاسخ این سوال را  بدهد.  با او نیازی به فریب نبود، چرا که در عشقبازی متمرکز و همه حواس بود.
 
وقتی بالاخره از ارضا’ شدن من مطمئن میشد، حرکاتش سریع تر و فوری تر می شد.  مرا می بوسید و ناز می کرد و در همین حال می آمد و با شنیدن فریاد کوتاهش، قبل از اینکه نهر شیرین رضایت را لای پاهایم حس کنم، میدانستم که او نیز رسیده است.
 
وقتی عشقبازی طولانی و شیرینمان تمام میشد، مرا در آغوشش نگاه میداشت و می گذاشت سینه’ پهن و دوست داشتنی اش را ببوسم و سرم را در زاویه’ اتصال شانه و دستش پنهان کنم و بوی بدنش را که از التهاب عرق کرده بود در کام بکشم و نگاه دارم.  عجله ای برای برخاستن، برای حرف زدن، یا برای هیچ کار دیگری در کار نبود.  لذیذترین چرتهای دنیا، همانهایی بودند که در همان فرم و زاویه در آغوش هم به چشمانمان می آمد و هیچیک از ما تلاشی در سرکوب آنها نداشتیم.
 
معشوق من، همانگونه که ناگهانی به زندگی من آمد، از شهر و از زندگی من نیز رفت.  و من امشب چه دلتنگ او و آغوش و حوصله’ او هستم.

Meet Iranian Singles

Iranian Singles

Recipient Of The Serena Shim Award

Serena Shim Award
Meet your Persian Love Today!
Meet your Persian Love Today!