پيرمرد،
اَفسُرده و پِِنهاني،
ميانِ خاكستر و زنجير
بَر لَكههايِ خون
مينِگَرد،
ميگِريَد.
با ذهني خسته
نگاه ميكند ميانِ شِكافها
در ريزهها
مو به مو.
در جايي،
ميانِ اَفزايش و كاهِش
يا در پَديدهاي نابود
حتي
در ستارهاي مُرده،
امكانِِ بازگشت
به خاطراتِ عشق را ميجويد.
ميچِشَد
در نوكِ زَباناش
لحظههايِ زودگذرِِ بودن را.
بَعد،
در گُل
در گياه
در عَلَف
در تَمامييِ اين جَنگل
در پَسزَمينهيِ صداهايِ كائنات
حَتي
در فاجعهيِ واقعيِ دُنيا،
به رويايِ خَندهاي
(هَرچَند ساكت)
ميانديشد.
اما تَنها،
آنگه كه اِژدها
ماه را
به كامِ خويش فُروميكِشَد،
خندهاي را
در خُسوف
ميبيند.
ر.رخشاني