پيكان.تهران-الف

اين روزا همش تو خونه هستم.دكترا هنوز اجازه بهم نميدن كه از خونه برم بيرون.خدا رو شكر انقدر پروژه مروژه ريخته سرم كه دائما مشغول به كار در موردشون هستم.حالم كه كاملا خوب بشه, باهاس به چند تا جا تراول جات كونم تاامورات بگذره.

كارهاي خونه به دوش مادام پنه لوپه هست كه خدا الهي نيگرش داره.خريد و چيز ميز واسه عطينا و اوفينا به دوش خوارزاده مادام پنه لوپه هست  كه بچه خوبيه و دمش كلي جوش.

 خوارزاده مادام پنه لوپه كه اسمش لوسين هست رانندگي بلد نبود,چند سال پيش خودم بهش با ماشين خودم, درساي اوليه رو دادم.

خيلي خنگ بازي در مياورد ولي در اخر روي ما رو سفيد كاري كرد و تصديق گرفت.

همين جريان رو با ديدنش , امروز به يادم افتاد…به ياد اولين روزي كه رانندگي كردم افتادم و به ياد اون پيكان تهران-الف و به ياد ممدلي خان افتادم…

ما اون زمونا تو شمرون كه بوديم, ماشين نداشتيم!نه بابا ماشين دوست داشت و نه مادرم!من هم زيادي حاليم نبود از اين جريان و واسه مدرسه سرويس مياومد دنبالم و بقيش اين بود كه تاكسي ميگرفتم و يا اتوبوس…امر ميگذشت…

منتها شد اواسط سالهاي پنجاه و يك فيلم ديدم به نام راننده كه توش رايان اونيل بازي ميكرد و اين فيلم منو بد جوري گرفت و حسابي من رو حشري رانندگي و سرعت كرد.

خلاصه كه از نخ رانندگي و ماشين داشتن اصلا بيرون نميرفتم و مخصوصا اعصابم بيشتر قاطي پاطي ميشد وقتي كه اون پسره لندهور, فرهاد رو ميديدم توي كوچه با اون كامارو كه باباش واسش خريده بود ويراژ ميداد و ديوس پدر كلي پز ميداد به ماها .

فرهاد ته كوچه با خانوادش زندگي ميكرد.مادرش تنها زن چادري كوچه بود و باباش يه دماغ داشت مثل بالنگ و خواهرش هم انگاري وراثتامخش تاب داشت و هر وقت ما ها رو ميديد زود ميرفت خونشون…ايكبيري انگاري نوبرش رو اورده بودن.

فرهاد حسابي با كامارو حال ميكرد و من از دنيا كفري.

اون زمونا كه ستار دلش خوش بود و شازده خانم رو ميخوند, منم دل به دريا زدم و به مامان بابا جريان عشقم رو به ماشين گفتم…هزار تا گير دادن و بهونه ها بافتند و ساختند كه بلكه از سرم اين عشق بيافته.

ولي من ديگه زيادي دل داده بودم به اين جريان…عشقه ديگه…عشق كه بياد وسط كار , ديگه سخته سالم بيائي بيرون.

بابام گفت : حالا كه زير هجده سالي… تصديق دلاكي حموم هم بهت نميدن!ممدلي خان رو ميفرستم دنبالش تا بياد چند فن از فنون رانندگي رو بهت نشون بده.

ممدلي خان مردي پنجاه و اندي سال بود كه از طرف وزارتخونه با ماشين مياومد دنبال بابا و ميبردش هر روز سر كار.

 ممدلي خان درشت هيكل بود و خوش مشرب.سيبيلش شبيه سبيل سعيد راد بود صداش مثل رعد, سقف لرزون بود.

اهل نزديكي هاي بازار بود و از تسبيحش ميفهميدم كه يخده حتما مذهبي هم تشريف داشت.

ممدلي خان با ماشين وزارتخونه كه يك فقره بنز قديمي اون زمون بابا رو سوار ميكرد.

وقتي جريان من رو فهميد, بهم گفت:روز جمعه صبح ميام دنبالت .اماده باشي.

جمعه صبح كه شد , ممدلي خان اومد به دنبالم و همون وقت بود كه پيكان تهران الف ممدلي خان رو ديدم…

پيكان مال چل و هفت يا هشت بود…دور درها و اينا استيل كوبي شده بود و برف پاكنش استيل تيغ ماهي بود…كنسولش چوب كاري بود و رو صندليها بايك چيزي مثل چرم پوشيده شده بودند و يك تسبيح شاه مقصودي از اينه جلو اويزون شده بود.

اون روز و با چند تا ديگه جمعه گذشتند تا من ياد گرفتم رانندگي كنم , البته با اومدن انقلاب نشد كه تصديق صادره از شمرون رو بگيرم ولي عوضش صادره از سان فرانسيسكو شد تصديق من .

هنوز كلي دعا ميكنم به ممدلي خان…دمت گرم اوستا.

عزت زياد.

Meet Iranian Singles

Iranian Singles

Recipient Of The Serena Shim Award

Serena Shim Award
Meet your Persian Love Today!
Meet your Persian Love Today!