نشسته ام کنار شومینه و خودم را چسبانده ام به شیشه که آتش کمرم را کباب کند. تب دارم, چهل درجه.
بعد در این کرختی گرم به همه چیز و هرچیز فکر می کنم, هر کلامی زیبا باشد بر زبان می آورم بدون آنکه بفهممش. از نوستالژی با دختر چشم سبز می گویم, به این نتیجه رسیدم که هیچ هیچ هیچ از گذشته یادش نیست. یعنی پدر آمرزیده! همین یازده سال پیش بود.
لغت “پدرآمرزیده” در ذهنم طنین انداخته. چقدر پدرآمرزیده ها در دنیا زیاد هستند. آتش زبانه می کشد. کمرم کباب شده. دایره قرمزش را حس می کنم که ورم کرده تا تبدیل به یک تاول پر از خون و خاطرات شود که از سر هرچه درد است بیرون آمده و “خویشتن” را فریاد می کند.
خویشتن…تکرار اش می کنم.
“تب کرده ای. بس است , نزن این حرف ها را. به خدا فردا پشیمان می شوی.”
چطور هیچ یادش نبود؟ از سر همین گرماست که چند کلمه او مجبورم کرد بنویسم, وگرنه سالی-عمری یک دفعه هم در خاطر من نمی آید.
“نه این که هرکسی, هرچه بود و هرچه هست. نه این که هر…”
“تا حالا چند دفعه تو شیشه قطار خودتو نگاه کردی؟ چند دفعه به فکرت رسیده میلیون ها…”
جملات پایان ندارند. مثل این گرما, این تب و لرزی که امان از تن من بریده. تابستان است . بی احساسی خشک.
دستمال خیس روی پیشانی ام است. اینها را می نویسم تا فراموش کنم. می دانم فردا و خیلی فرداهای دیگر باید زود بیدار شوم و خودم را در این قطار سوی ناکجا پیدا کنم.
“تا حالا چند دفعه تو شیشه قطار خوتو نگاه کردی؟”
گرم است. خیلی گرم. تشنه ام. گرم است…امشب, تا صبح بیدارم.
“تا آن روز, عزیز…هیچ چیز تو را آزار نخواهد داد.”
تب دارم, چهل درجه. امشب خیلی کارها را کنار خواهم گذاشت, خیلی کارها من را کنار خواهند گذاشت. خیلی راحت, آسوده, و سبک.
مثل گیتار جانیس جاپلین؟ نه…جاپلین کیست دیگر.
انگشتش را گذاشته روی لب هایم, فکر می کند با این کارها خام می شوم. چهار نفر دیگر, چهار شب دیگر حتی وقتی تب هم نداشتم این کار را کرده اند. همه چیز چقدر محو است. عرق کرده ام. صدایم گرفته, پشت تلفن می گفت مواظب خودم باشم. باشد.
. امشب خیلی کارها را کنار خواهم گذاشت, خیلی کارها من را کنار خواهند گذاشت.
به هولناکی تصور هزاران چشم در تاریکی و لبخند سرد همین هایی که هر روز می بینیشان و نمی دانند چرا هر وقت می بینندت مجبورند به تو لبخند بزنند, شاید تو در نظرشان سالمی مثل همه آنها که خودشان را هر روز در شیشه قطار بر انداز می کنند.
“و تنها تو موجودیت مطلقی”
دیوار های اتاق کش می آیند. صدای کسی از آسمان مثل برف بر صورتم می نشیند و خیلی سریع و بی صدا ذوب می شود تا در عمق این آشفته بازار حجره ای بیابد.
حجره. لبخند می زنم. لبخندی که کم کم تبدیل به خنده های بلند می شود.
چشم های کسی در آینه است. کنج دیوار. لب طاقچه. کنار هر کلمه. اصلا هرچه هست…هرچه باشد.
بعد در این کرختی گرم به همه چیز و هرچیز فکر می کنم, هر کلامی زیبا باشد بر زبان می آورم بدون آنکه بفهممش