خبر خودکشی علیرضا را که توی سایت های خبری شنیدم گیج شدم. این چندمین خودکشی بود؟ از لیلا خواهر کوچکترش حرف نمی زنم از خودکشی طیف عظیمی از طبقات و عقاید گوناگون در خارج از ایران حرف می زنم. مثل این که بدون مام وطن، برخی بند نافشان می برد و دیگر زیستن نمی توانند.
سه ماه پیش، یکی از نزدیکانم، کسی چون برادرم، برادر کوچکترم در آمریکا ناگهان از سر شاخ زندگی پرید و رفت. مریم یک سال و نیم پیش، به زندگی خود خاتمه داد. پیش تر حسن هنرمندی، اسلام کاظمیه و پیش تر از نسل ما صادق هدایت.
می خواستم امروز بروم دیدن باله دریاچه قو ولی از صبح نا ندارم. مرگ این همه آدم به من سنگینی می کند. بدون هیچ جنگ و جبهه ای، بروی تیری در سر خودت خالی کنی که چه بشود؟ فرید اگر زنده مانده بود الان هم سن علیرضا بود ولی سال آخر جنگ داوطلبانه رفته بود کمک در منطقه جنگی که از بالا با بمب خوشه ای یا نمی دانم با چه بمباران شدند و هزاران تکه.
الان سایت ها را نگاه کردم دیدم همه صاحب عزا شده اند مزدوران نظم جدید نوشته اند چرا علیرضا از ما کمک نخواست؟ و یک مشت پرت و پلا برای جلب بازمانده های علیرضا تا به آن داغداران قلاده بزنند و دور شهر بگردانند. چهره اش و دهانش شبیه مادرش است و خنده اش چیزی از خنده سهراب دارد. راستی مادری که دو فرزندش خودکشی کرده اند چه حسی می تواند داشته باشد؟
تصویر ندای رقصان و شاداب آمد جلوی چشمم، چه می شد اگر شاهزاده دختری مانند ندا را به همسری می گرفت و به خوبی و خوشی با هم سالها زندگی می کردند؟ اما شاهزاده بدون سرزمین، مگر معنایی هم دارد؟ چرا در افسانه ها از شاهزاده های در تبعید حرفی نمی زنند؟ و یا اگر حرفی بزنند عبور از هفت صحرا و پاره کردن هفت کفش و هفت عصای آهنین است؟
آیا تاب دیدن مرگ قو را خواهم داشت؟ آیا رمق خواهم داشت تا بلند شوم و لباس بپوشم و بروم باله؟ چطور لیلا توانست تنها در یک اتاق هتل در لندن خودکشی کند؟ اینها که غم نان ندارند و در سلامت کامل به سر می برند، اینها چه شان است؟ چرا تارهای هستی شان تا به این حد نازک و فرتوت شده است؟ جوان اند! ثروتمند اند! هنوز مادرشان را دارند، …پس چه؟
چرا پیر شدن و روزمرگی را تاب نیاوردند و مانند یک قو در اوج زیبایی و شکوه به دست خود تمامش کردند؟ جگرم داغدار مهران است هنوز سوگواری برادر کوچکتر تمام نشده که باز داغش تازه شد. او هم در آمریکا تمام کرد و نقطه پایان زندگی اش گذاشته شد.
آنچه مرگ علیرضا را هولناک و غم انگیز می کند وضعیت ایرانیان در شرایط فعلی است. نومیدی و خراب شدن همه پل ها در پشت سر و از سوی دیگر عشق بیکران به ایران. سالهایی که ایرانشناسی می خواندم را به یاد آوردم، کمبود وطن را می خواستم با پژوهش و بیشتر دانستن در مورد تاریخ و فرهنگ ایران پر کنم آن استاد ابله که نمی فهمید و با من سر و کله می زد که جای تو اینجا نیست و مگر نمی دانست در دو دانشکده هم زمان ثبت نام کرده ام و ایران شناسی را برای روح سرگردانم می خوانم و ادبیات را برای بیان دل شوریده ام؟ مگر نمی دانست و مگر دانست؟ و مگر فهمید؟
در مرگ علیرضا افسردگی و نومیدی عظیمی نسبت به عدم تغییر در شرایط سیاسی است. روح جوانش خطر تخریب پاسارگاد و ده ها بنای باستانی از سوی دولت طالبانی را حس کرده است و مرگ جوانان را در خیابان و کهریزک و خودروهایی که از روی افراد می گذرند و خودش بهتر از هر کسی می دانسته است که اگر به دست این عقده ای ها بیافتد مرگش حتمی است و اگر از بخشش و عفو حرف می زنند برای روز مبادای خود جنایتکارشان است. علیرضا دانست که هرگز نخواهد توانست به ایران بازگردد. خانه به کل سیاه است. خانه تسخیر شده است. خانه دیگر از آن ما نیست. و همین را تاب نیاورد.
او یک روز صبح بعد از عید، با شلیک یک گلوله به زندگی خود خاتمه داد.