تو دفترم نوشتم
يه عا لمه گلايه …ز دست سرنوشتم
دل سفيد دفترم سياه شد
نوشتم از تباهي
روزهاي خوب و پاکي
با دستاي نامردي…زخمي و مبتلا شد
گلايه هام زياده
قصه هاي زندگيم حتي خيلي بزرگتر
از قصه شيرين با فرهاده
نوشتم از بي کسي…غربت و دلواپسي
وقتي رسيدم به گلايه از دل
که داشتنش تو سينه…برام بوده چه مشگل
چي بسرم آورده….چقدر منو آزرده
حال قلم تو دستم
پريشون و خراب شد
جوهر آبي اون …رنگش عوض شد آسون
چکيد رو سينه سفيد دفتر
چند دونه قطره خون.