چیز مبهمی راجع به تلویزیونی که خاموش می شود،
دندانی که مسواک می شود،
نور اتاقی که تاریک میشود،
و دست مردی که پستانت را در دست می گیرد،
مرا ساکت می کند،
و سکس نمی خواهم..
چیز غریبی راجع به مردی که می پرسد،
“حاضری؟”
مرا حاضر نمی کند.
چیز مشخصی راجع به مردی که فکر می کند
شب آخر هفته شب سکس است
مرا خاموش می کند.
چیز مشمئز کننده ای در رفتار مردی که با تو قهر است
و با تو می جنگد
و با تو حرف نمی زند
اما ساعت ده و چهل و پنج دقیقه’ شبی
ناگهان با تو مهربان می شود
و لبخند زورکی اش هم نمی تواند
تو را قانع کند که تو را دوست دارد
اما در ساعت ده و پنجاه دقیقه
سعی می کند تو را بغل کند و ببوسد
مرا سرد می کند.
چیز غریبی است در نگاه مردی که ساعت ده صبح
وقتی داری پشت میز آشپزخانه صورتحساب ها را می پردازی
از آن طرف میز نگاهت می کند
و هیچ نمی گوید
اما میدانی چند دقیقه ای است
به صورت و اندامت آن طرف میز خیره شده است
و وقتی کاغذ ها را رها می کنی
و سراغش می روی
نگاه تعجب زده اش
مرا گرم می کند.
و آن چیز عجیب و حیرت آوری
که وقتی نامه اش را روی کامپیوترت می خوانی
که در آن هیچ نگفته، اما شور و شوقش را
برای دیدنت می خوانی
که می گوید
“دلت می خواهد برویم شام و سینما؟”
و چیز غریبی در وسط بدنم می سوزد
و تمنا می کند و می خواهد
و یادم می آید از او که
سرم داد کشید،
و نامه هایم را نخواند،
و با من به سردی حرف زد،
و شبی با یک انگشتر یاقوت کبود آمد
و من به جعبه’ جواهر نگاه کردم
که حتی خالی تر از زمان و فاصله’ یک متری بود
که با او داشتم
و وقتی دستش را انداخت دور کمرم
می خواستم فرار کنم
و سرد بودم.
چیز مهمی راجع به روزی که دولا شدم
تا ظرف را در فر بگذارم
و وقتی راست شدم
نفسش را روی گردنم حس کردم
و دستهایش دور کمرم حلقه شد
و نمی دانستم چطور صبر کنم
تا پیراهنم را بکنم و
رختش را در بیاورم
و تا صبح او را بپرستم
و بوی غذای سوخته
در میان خنده ها و کلماتی
که می گفت
“عیبی ندارد، عوضش حالا بیا تو بغلم”
گم میشد
و من گرم بودم، گرم.
و چیزی راجع به آن شب که مهمان داشتیم
و از لابلای کله های آدمها
چشمم روی چشمانش قفل شد
که داشت می خندید
و نگاهش نرم و معصوم و آرام بود
و آرزوی در آغوش گرفتنش
باعث شد به ساعت نگاه کنم
و متعجب بودم
که تمنای یک آشنا
بزرگتر از هیجان آشنایی با یک غریبه
تمام وجودم را از صبر تهی می کرد
و می خواستم همه زودتر بروند
تا در راه پله دستم را
فرو کنم در شلوارش
و تا صبح
اورا ببوسم و ببویم
و من گرم بودم.
و وقتی می گویم “نه”
و منظورم نه است
و او نمیداند
مرا سرد می کند.
و وقتی می گویم “آری”
و منظورم آری است
و او میداند
مرا گرم می کند.
و وقتی می گویم “نه”
و منظورم شاید آری است
و او عجله نمی کند
و صبر می کند
و مرا می داند
و مرا می خواهد
و مرا می خواند
و آری، نه، آری، نه
هیچکدام فرقی نمی کند
چون مرا خوانده
و مرا فهمیده
مرا گرم می کند
گرم
گرم
گرم
و فریاد رسیدن همزمانمان می گوید
“آری.”