برف سنگین زمستانی
نشسته در حیات خانه ام.
برف پوشیده تمام
کوچه های تنگ شمران،
در زمستان سپید سال سرد.
مرغکی اِسپید چون برف
برگزیده آشیانه در کنارم،
زیر شیروانی اتاقم.
مرغک پرّان یکتا،
برگذشته از ورای کوه و دشت
در هجرت مرغان شیدا،
از شمال سرد غمناک
سوی گرمای دلارای جنوب.
مرغکی آواره، تنها،
آن مهاجر، آن غریب،
سرنهاده در کنار ناودان پنجره،
لانه کرده
مرغک اِسپید زیبا.
من در آن سال سپید سرد
شعر می خواندم
در آن برف زمستانی،
شعر امید، از هوای بس ناجوانمردانه سرد،
از سپهری، از فروغ، از این و آن،
مرغکم هر دم کنارم ناله میزد،
ناله ی سرمستی و سیری و گرمی.
مرغکم در آشیانه بود خوش،
قدقدک می کرد هر گاهی به گاه،
دانه اش می دادم هر چندی به چند،
در کنار پنجره می آمد و لختی نگاهم می نمود،
خیره در چشمان او بودم،
نگاهش مست بود.
آن زمستان سپید سرد سخت
رخت بر بست،
کم کمک سرما برفت.
آفتاب آمد،
ببالید غنچه از شاخ و
شکوفه بر شکفت.
هفته ای تا عید مانده،
مرغکم صبحی بیامد از برای دانه ها،
من کتاب شعر در دست، در اتاقم،
مرغ من دانه نچید آنروز، اما
خیره در چشمم کنار پنجره،
قلب من لرزید از آن خیره نگاه.
من بدانستم که وقت رفتن است،
وقت هجرت، وقت پرواز طبیعت،
وقت کوچ.
مرغکم اشکی به چشمانش نمود،
اشک در اشکم بپیچید و سوال از من نمود،
در خیالم گفت: مهمان تو ام وقت جدایی آمده،
گفتمش: مهمان منم، ویلان منم،
در حدیث هجر تو گریان منم.
مرغکم چرخی زد و آخر نگاهم کرد سخت
آن نگاه آخرین ماند به یادم تا که هست.
چون در آن صبح بهاران خنک،
فوجی از مرغان شیدا تیز تک
بر فراز آسمان پرّان شدند،
مرغ من برخاست ناگه از کنار
پر کشید و رفت با قوم و تبار،
رفت چرخان در هوا سوی قضا
من بیادش مانده ام این سالها.
من بماندم خیره سوی آسمان
با نگاهش مانده ام در هر زمان،
زان پسش دفتر گشودم شعر را
زان پسش با شعر گفتم حرف را.
بهروز مهمان
اسفند ١٣٨٧