چگونه میتوان نوشت
برای باور تو قصه ای؟
از اینهمه دلواپسی؟
بگو… بگو
چگونه میتوان گریخت؟
از آنهمه خاطره ها که پنجه تیز میکنند
برای سر بریدنم به لحظه لحظه های زندگی
،،،،،،،،،،،
بگو بمن عزیز در خاک خفته ام
کسی هنوز میزند درون خواب صدا ترا؟
که کفشهای گهنه را بپا کنی؟
کسی هنوز نازنینم سهراب
ترا به دشتهای سبز وعده می دهد؟
……..
ز یاد من نمیرود که آن صدای پر صداقت
آن صدای سرد بی نشان
ترا بگور سرد خواند
و تو بپا کشیده بودی از هراس
کفشهای بی خیالی جوانیت
تو در تب خمار بسترت چه میدانستی؟
کسی برای رفتن ضیافت به خواب گور
بپا نمیکند کفشهای … سرخ… زرد… یا بلور
برهنه پا به بستر حریم گور میروند
تو ناشیانه رفتی و رها شدی
از این صدای ناشناس در شبان خود
که ملتمس میگفت… کجا یی سهراب؟ بیا
…….
آه چه کسی بود صدا زد ناهید؟
من ترا دارم صد پیام خوش و هزاران نوید
کفشهایت را بپا کن و بیا
اما….. هیهات که این صدا نمیداند
من پابرهنه گم کردم سالهاست
کفشهای سرخ و مخملی کودکیم را
توی خاکی که نمی شناسمش دیگر
توی کتابها می گویند آریا
من نه آن سهرابم
گر مرا می طلبی
التماسم کن و گو
پیرهن از تن خود بر کن… سر برهنه… پابرهنه بیا
اوریل ۲۰۱۱