من چه غم دارم که در پهنای دشت
گلستان پژمرد و فروردین گذشت
جای بانگ صد هَزار و شور گل
می رود تا بیکران بانگی پلشت
یا که گویندم: “ببین احوال خلق
و بیآموز پندها از سرگذشت.
دیده ای هرگز در اقصای وجود
لحظه ای بی حادثت از سر گذشت؟”
من همه گردون ببینم آفتاب
گرچه از روزم نماندستی دو هشت
تا لب گلزارکی را تر کنم
می برم آبی به جامی یا به طشت
زندگی خشک است چون روی کویر
گاه گاهی آردت باران رشت
پانزدهم فرورین 1388
اتاوا