چند روز پیش یکی از دوستان دوران نوجوانی من آدرس مرا از کامپوتر پیدا کرده بود و بمن تلفن کرد و خواست که به دیدن من بیاید خوشحال شدم که دوست زمان بچگی خود را میدیدم. قرار شد روز بعد طرفها عصر بمنزل ما بیاید.
بعد از صرف چای و میوه گفت که چه دوران خوبی بود حیف که تجربه های خوبی نداشتیم. حسام در دوازده سالگی پدرش را از دست داده بود و یتیم شده بود. ولی وی مادری تحصیکرده و روشنفکر داشت که دبیر دبیرستانها ی آن زمان بود. داشتن مادری با سواد شاید کم از غم و رنج از دست دادن پدر را در وجود حسام میکاهید.
حسام شاگرد خوبی در دبیرستان بود بطوریکه وقتی کلاس هفتم بود برای مدرسه نمایشنامه مینوشت و نمایشنامه او توسط شاگردان کلاس دوازده در جشن های مدرسه بازی میشدند. و حسام که کلاس هفت بود مثلا کارگردان نمایشنامه هایی بود که خودش نوشته بود. حسام ادامه تحصیل تا رشته دکتری ادبیات فارسی بپایان رساند و فارغ تحصیل شد و مدتی بعد هم بسمت استادی در دانشگاه برگزیده شد. یعنی دانشیار شده بود که به استاد میگفتند. هیچ دانشجویی نمیگوید آقای دانشیاد و یا استادیار بلکه میگویند. استاد.
البته حسام حتی قبل از گرفتن لیسانس هم بسمت دبیر کار میکرد و همیشه کمک خرج مادرش بود. بعد از مقداری گفت و گو حسام گفت یادت میآید که ما در نو جوانی چه افکاری داشتیم. بما توسط افراد دیگر اینطور گفته شده بود که گرفتن دست یک دختر و یا بوسیدن یک دختر حرام و گناه است. حالا میبینم که در آمریکا مردم اینطور همدیگر را میبوسند. و گناهی هم نمیکنند. یا حتی میگفتند که رقص حرام است و دختر و پسری که میرقصند کار بدی میکنند.
با اینکه حسام از خانواده تحصیکرده ای بود ملی مذهب در عمق وجودش قرار داشت. خانواده آنزمان نطیر حسام با گفت و گو ومعاشرت دختران و پسران مخالف نبودند ولی با بوسه کنار و یا دست در دست گرفتن پسر و دختر و یا رقص دو نفره مخالف بودندو آنرا حرام میپنداشتند. البته خانواده های مذهبی تر که حتی معاشرت و گفت گو های معمولی و یا حتی درس خواندن پسر و دختر با هم را نمیپسندیدند. و دختران و پسران این گروه از خانواده ها مجبور بودند یواشکی به میهمانی های رقص که به آن پارتی میگفتند بروند.
مادر حسام با رفتن او به مجالس رقص هم مخالف نبود ولی دوست نداشت که پسرش رقص دو نفره با یک دختر بکند. این روحیه به حسام هم منتقل شده بود و فکر میکرد که رقصیدن با یک دختر کاری بد و زشت است. و چون همه اطرافیان حسام هم اینطور فکر میکردند حسام هم نوع فکر آنان را قبول داشت که پسر سنگین و رنگین با دختر ها رقص دو نفره نمیکند.
ما سیزده و یا چهارده ساله بودیم که به مجالس رقص که نوجوانان برپا میکردند دعوت شدیم. مجالسی که نه در آن مشروب سرو میشد و نه سیگار میکشیدند. تنها یک مشت پسر های بین سیزده تا بیست ساله همراه با دخترانی در همین سن و سال دور هم جمع میشدند میوه میخوردند و گاهی هم ساندویچی به آنان داده میشد و بقیه شب را با شنیدن موسیقی غربی و رقصهایی نظیر تانگو و یا چاچا چا و دانوب آبی سپری میکردند.
حسام میگفت در همسایگی آنان یک مادر با سه دختر زندگی میکردند. پدر خانواده در خارج از تهران کار میکرد و گاه گاهی به آنان سری میزد. این سه دختر زیبا که بین شانزده و تا بیست ساله بودند قد بلند و خوش پوش و هنرمند هم بودند و خیاطی خوب میکردند و آشپزهای قابلی هم بودند و در پختن کیک و غذا های شیک تخصص داشتند . آنها به ترتیب کلاس نهم یازدهم و سال اول دانشگاه بودند. مسلم است که این دختران قدبلند و زیبا همیشه به پارتی ها دعوت میشدند.
یکبار دختر کوچکتر حسام را هم دعوت کرده بود که با آنان به مجلس رقص برود . حسام میگفت که ابتدا وی خوشحال شد ولی بعد دیدن رقص دو نفره برای او که زمینه مذهبی داشت آزار دهنده بود خصوصا اینکه او تنها سیزده سال و تنها کلاس هفت بود و زیاد تحویل گرفته نمیشد. و چون خجالتی و کم رو هم بود این بود که مجبور بود در گوشه بنشیند و برایش خسته کننده بود. دختر ها چون برادر نداشتند و میخواستند که همراه مثلا با مردی و یا پسری باشند دوست داشتند که حسام را که همسایه دیوار به دیوارشان بود برای همراهی با خود ببرند ولی حوصله اینکه با او بجوشند و یا مثلا به او رقص یاد بدهند را هم نداشتند از طرفی حسام هم متعصب بود و فکر میکرد که رقص حرام است آنهم در آغوش یک دختر بیگانه.
بزودی دختر میانی که دبیرستانی بود خواستگاری پیدا کرد و نامزد وی شد. حالا گاه گاهی یک مرد دیگر هم پیدا شده بود که با آنان تماس داشت. و دختر بزرگتر هم یک مثلا دوست داشت که بعضی وقتها بخانه آنان میآمد و تنها دختر کوچکتر بود که نه نامزد داشت و نه دوستی که به او نزدیک شده باشد. البته من نمیدانم که رابطه شیرین دختر بزرگتر با مردی که او را با اتومبیل خود را میرسانید چگونه بود ولی اهل محل بد میگفتند که او رابطه نامشروع دارد. حسام با وجود اینکه تنها سیزده ساله بود ولی هیکلی درشت و بلند داشت و بقول قدیمی گول زنک بود و میتوانست خود را مرد جا بزند. حسام هم بنوعی با این خانواده دوست بود. زیرا حسام هم خواهر و برادری نداشت این بود که دوستی با خانواده ای که سه دختر قشنگ داشتند برایش نوعی جذابیت داشت.
خانواده شیرین خیلی متوسط بودند و پسر ها فقط برای دوستی آنان را میخواستند و هیچکدامشان فکر ازدواج و یا جدی برای آنان نداشتند. مثلا دوست شیرین هم یک مرد شاید چهل ساله خوش تیپ بود که متاهل هم بود ولی با شیرین رابطه داشت . شاید رابطه دوستی ساده و یا بیشتر. آلبته اهل محل میگفتند که شیرین با محمد که او را با اتومبیل بخانه میرساند رابطه نامشروع دارد و حتی یکی از آنان به حسام گفته بود که شیرین را در ماشین محمد دیده است که دارند همدیگر را میبوسند و شیرین نیمه عریان بوده است. من نمیدانم این مطلب از روی حسادت جنسی بوده است و یا واقعا آنان با هم رابطه نیمه جنسی داشته بودند.
اهل محل بیشتر حسام را تحریک میکردند که تو چه بچه محلی هستی که همسایگانت که با آنها رفت آمد داری دارند دین و مذهب را از بین میبرند. بیچاره حسام هم که پدر نداشت و خواهر و برادری هم دور برش نبودند بهمین دوستی خانواده خوشحال بود و با آنان مراوده داشت حالا به او بند کرده بودند که تو چه دوستی هستی که نمیتوانی جلوی فساد این خانواده را بگیری.
حالا اگر این موضوع را با معیار های آمریکایی بسنجیم چقدر مسخره است که یک پسر بچه سیزده ساله تحریک کنند که با یک خانواده روبرو شود. ولی در آنزمان در تهران این یک مطلب عادی بود که بایست مردان با غیرت و در اینجا پسران نوجوان با غیرت بایست از ناموس محله شان و از بچه محل هایشان حفاظت کنند و نگذارند دیگران به این امانت ها و به این ناموس های محله دست درازی کنند.
این بود که بالاخره این تحریکات کار خودش را کرد و حسام سیزده ساله مثل یک شیر ژیان در برابر سه دختری که از وی بزرگتر هم بودند ایستاد و به آنان اخطار کرد که بایست دست از اینکار ها که اهل محل نامش را هرزه گی گذاشته اند دست بردارند. مسلم است که دختران هم اخطار توام با عصبانیت حسام را جدی نگرفتند و حتی او را مسخره هم کردند. حسام هم که توانایی آنرا نداشت که متوجه شود که آلت دست واقع شده است.
در این میان نامزد دختر وسطی که شهین نام داشت از حسام طرفداری میکرد زیرا او هم مایل نبود که همسر آینده اش و خواهران وی به پارتی ها و مجالس رقص بروند که توسط اشراف شمیران ترتیب داده میشود و آنان را فقط برای اینکه زیبا و خوش قد و قامت بودند به این مجالس دعوت میکردند ولی در عمل با آنان جدی نبودند و آنان را فقط برای دکور مجالس خود میخواستند که با آنان خوش باشند. و آنان را همطراز خود نمیدانستند. کما اینکه مردی که بخواستگاری شهین آمده بود یک کارمند ساده دیپلمه دبیرستان بود و یک ماشین قراضه قدیمی بسیار ارزان قیمت داشت.
تنها شیرین دوست مردی داشت که وضع خوبی و ماشین نویی داشت ولی او هم متاهل بود و صاحب زن و فرزند و شیرین را برای دوستی میخواست نه اینکه بعد با او ازدواج نماید. شادنوش یا شادی هم که دختر آخری بود ظاهرا دوست پسری نداشت و اگر هم داشت کسی نمیدانست.
بدین ترتیب حسام این وسط آماج گلوله های طرفین بود. از طرفی نامزد شهین او را تشویق میکرد که مواظب دختر ها باشد و از طرف دیگر پدر دختران هم که یک متعصب مذهبی بود دوست نداشت که در باره دخترانش مردم بد گویی کنند. او هم بنوعی حسام را تشویق میکرد که از دختر ها حمایت کند. و حسام هم آغشته به این غیرت مردانگی فکر میکرد که وظیفه او بعنوان بچه محل و همسایه دیوار به دیوار این است که نگذارد مردانی با این دختران رابطه داشته باشد.
حسام هم که فکر میکرد وظیفه سنگینی بعهده دارد بقول معروف فضولی زیادی در زندگی دختر ها میکرد و میخواست با همان نوجوانی رل یک برادر را بازی کند. آنهم یک برادر غیرتی که نمیخواست ناموس محله شان مثلا لکه دار شود. حسام که اول دوست خوب و صمیمی دختران بود حالا در اثر تلقین دیگران و تحریکات آنها بصورت یک مزاحم برای دختر ها شده بود. که میخواست بکارهای آنان رسیدگی و امر و نهی کند. علاوه بر نامزد شهین و پدر دختر ها که بنوعی از حسام حمایت میکردند تمامی اهل آن محل حسام بینوا را تحریک میکردند که از ناموس محله اگر مرد هست بایست دفاع کند. و حسام هم درست شکل مهره ای شده بود در دست اینان که هر کدام به نوعی از درگیری حسام با خانواده دختر ها لذت میبردند.
بالاخره کار دخالت و یا فضولیهای حسام باعث شد که دختر ها از دست حسام به کلانتری شکایت کنند و یک روز هم صبح زود یک پاسبان آمد تا حسام را به کلانتری ببرد. البته افسر نگهبان و رییس کلانتری وقتی ماجری را شیندند و دیدند که حسام تنها یک پسر بچه قد بلند و غلط انداز است از خانواده دختر ها قول گرفتند که محله را ترک کنند و به آشوب پایان دهند. زیرا اهل محل که همه مذهبی بودند تحمل دیدن دوست پسر و یا مرد را نداشتند.
حالا حسام بعد از سی چند سال میگفت میبینی که در ایران زمان شاه مردم چطور با هم رفتار میکردند آنان حتی چشم دیدن این را نداشتند که مردی با زنی رابطه داشته باشد. و مرتب در پی این بودند که برای کسی پاپوش درست کنند.
مشگل آن دختران در آن زمان این بود که اینکار ها را که دیگران یواشکی میکردند آنان قایم کاری نمیکردند. و مثل اروپا یا آمریکا میخواستند که مرد و زن و یا دختر و پسر با هم معاشرت داشته باشند .. نه بطور یواشکی بلکه آزادانه. اهل محل هم که نمیخواستند خودشان را در گیر این مشگل کنند حسام را جلو انداختند و حسام هم بعلت اینکه بزرگتری نداشت مثل پدری که بگوید بتو مربوط نیست که دیگران چه میکنند خودش را درگیر این مساله کرده بود. اهل محل مثلا متعصب هم میتوانستند که پسر و یا برادر خود را درگیر کنند و با خانواده دختران در بیفتند ولی آنان هم ترجیح میدادند که کسی دیگری اینکار را بکند و قرعه بنام حسام افتاده بود تا وقت و نیرویش را به جهت صرف کاری کند که به او واقعا ارتباطی نداشت.