چه صدا بُد که مرا خواند ز ناپیداها؟
چه کسی گفت که: “چهری بر خیز؛
پگه اکنون به سرخاب رخ افروخته است؛
بامداد خانه تکانی دارد؛
پنجره چشم به راه رخ جانان دارد”؟
پس، کجا رفت صدایی که مرا مژده ی روشن می داد؟
باید ازجا خیزم
و حجاب اندازم؛
نور و آگاهی دل وام کنم؛
جستجو آغازم؛
پس این پرده بکاوم بیدار؛
تا که دریابم باز:
شاید آن نای که با من نالید،
شاید آن حنجره کو نامم خواند،
شاید آن سبزه که در باد سحرگه رقصید،
شاید آن قطره ی آبی که روانم بخشید،
و لب جانده خورشید که سه صد بوسم داد
همه در موج صدا تعبیه است.
باید از جا خیزم
و نمازی ببرم
به نگاه و رخ فیروزه ایی صبح امید.
بُد : بود
بیست و یکم فروردین ماه 1388
اتاوا