برگشت به آن دورانی که…
در عالم کودکی همه چیز را به آسانی قبول میکردم.
به آسانی قبول میکردم که شخصی به نام مادر مرا دوست دارد.
به آسانی قبول میکردم که من هم او را دوست دارم.
دورانی که اگر ناراحت میشدم بلند بلند گریه میکردم و اشکهایم را پاک نمیکردم
دورانی که گریه خجالت نداشت
که خنده فراوان و بی دلیل بود
که عصبانی شدن هم خنده داشت
دورانی که به آسانی به عروسکی دل میبستم و به او قول میدادم که هیج وقت ترکش نکنم
دورانی که دردها با تک بوسه ای خوب و فراموش میشدند
دورانی که بدون هیچ امر مسلم، به زندگی اعتماد و اطمینان داشتم
امروز بیش از هر روز دیگر آرزو داشتم که میشد برگردم به آن دورانی که بدون چون و چرا، بدون تجزیه و تحلیل، بدون ترس از فردا، و بدون شک، احساساتم را قبول میکردم، آنها را نشان میدادم و دیواری برای جلوگیری از رشد آنها نمیساختم.
« تا کی غم دنیای دنی ای دل دانا، حیف است ز خوبی که شود عاشق زشتی»
حافظ