دلم ضعف میره . دزدکی سرکی به میز تاد* میزنم. نایلون بزرگ بادام خام با بسته بندی کاستکو* روی میز خودنمایی می کند. دستم را توی نایلون مشت می کنم و مشتی بادام می برم پشت میزم.
تاد با اینکه آمریکایی است و اهل کنتاکی اما بعضی ازروحیات خوب شرقی مثل تعارف غذا را بلد شده است. گمانم از هم اتاقی فلسطینی اش یادگرفته.
چند روز پیش تعارف زد که “بادام می خوری؟” و از آن روز شروع شد. هر دو ساعت یک بار سری به میزش می زنم و از سه چهار تا دانه تا یک مشت بادم از روی میزش کش می روم. هیچ وقت فکر نمی کردم ترکیب بادام خام و قهوه این قدر خوشمزه و شکم پرکن باشد.
تو دفترچه قرض الحسنه ام خبری از اسم تاد نیست چرا که خیلی بهش تک نزده ام. حداقل نه به اندازه بقیه مشتری ها!
دفترچه قرض الحسنه اسم دفترچه ای است که فعلا توش لیست بدهی هایم را نوشته ام. اینکه به چه کسی و چه قدر بدهی دارم.
عمده بدهی هایم معطوف به شرکت های بزرگ سوپر مارکت ها و فروشگاههای معتبر است.
می پرسید چه طوری؟
آهان. الان بهتان می گویم. این شرکت ها و سوپر مارکت ها که مثل کاسبهای ایران حساب دفتری و مرام و معرفت ندارند که وقتی پول نداری ازشان نسیه بگیری و بعدا بهشان پس بدهی برای همین این حقیر در اقدامی خودجوش و انتحاری اقدام به انجام عمل خداپسندانه نسیه به شیوه حرفه ای گرفته ام تا در اسرع وقت، زمانی که از زیر دیون وبدهی های کردیت و بانک خلاص شدم، حساب آنها را صاف کنم.
این آمریکایی ها عادت کرده اند به همه از بانک و شرکت های کردیت مقروض باشند و بعد درعین بی خیالی بازهم سفر بروند و شامپاین بازکنند و با چهارتا هانی دوست دخترشان بند کیسه شان شل بشود و برایش خرید کنند. اما ما که بچه ناف تهرونیم با دوزار بدهی هم شب خواب راحت به بالینمان نمی آید چه برسد حالا که حساب منفی مان از 70 هزار دلار هم گذشته است.
خرید خانه قسطی، خرج مدرسه خصوصی توله ها و یک طلاق نا بهنگام باعث شد که اوضاعمان قمر در عقرب بشود و با بالا رفتن بدهی ها به یاد دفتر نسیه مشتی عبدالله خواروبار فروش سر کوچه اقاقیا، ما هم حساب نسیه ای درست کنیم بلکه به وقتش پول حق الناس را پس بدهیم. فعلا که نداریم.
این دفتر قرض الحسنه یک جورایی دفتر خاطرات ماهم شده است. مثلا گوشه یک صفحه ای نوشته ام: امروز لعیا با حالت قهر از مدرسه به خانه برگشت. کشتیارش شدم که چی شده بالاخره بعد از کلی کلنجار زبان باز کرد که امروز به خاطر اینکه ساعتش را بدون باطری دستش کرده همکلاسی هاش دستش انداخته بودند.
بیچاره بچه چند باری بهم گفته بود که باطری ساعتش تمام شده اما همه اش پشت گوش می انداختم یا اینکه زورم می آمد ده دلار خرج باطری ساعتی بکنم که به زور سی دلار می ارزید.
از خانه زدم بیرون که برایش باطری ساعت بخرم. رفتم سوپرمارکت سیرز*. مردک گفت با اجرت تعویض باطری می شود پانزده دلار. تازه یک عیبی هم روی بند ساعت گذاشت که با احتساب تعویض بند دوبرابر قیمت خود ساعت را ازم طلب می کرد.
با خودم گفتم اصلا یک ساعت نو برایش می خرم. اما بچه بدجوری دلبسته این ساعت صورتی با طرح میکی ماوس شده بود. ساعتی که یادآور سفر دوسال پیشمان یا آخرین سفر خانوادگی مان به دیزنی لند بود. شاید هم ساعت را بهانه یادآوردن مادرش کرده بود.
یک دفعه شیطان همان موجود خیالی که همیشه همه گناهانمان را به گردنش می اندازیم و در کارتون بچه ها دوشاخ دارد و دمی پیکان مانند و پوست تنش قرمز، رفت تو جلدم و وسوسه شدم برای یک بار هم شده جنس بلند کنم.
با موفقیت یک ساعت هم اندازه را در جیبم گذاشتم. قلبم شروع به تند زدن کرد و نفسم بریده شد. روی پیشانی ام عرق سردی نشست. برای یک لحظه به خودم مسلط شدم.
“مرد حسابی کسی به تو با این تیپ وقیافه که شک نمی کند.” با خودم تکرار کردم.
تو این محله کسی با کت و شلوار و کراوات که یک ساعت بچه گانه بیست سی دلاری دزدی نمی کند. تازه دوربین مداربسته هم دراین قسمت فروشگاه وجود ندارد.
بی خودی چرخی در قسمت های دیگر فروشگاه زدم و بعد از ده دقیقه از درب خروجی دیگری خارج شدم. بیرون که رفتم از خوشحالی تو پوست خودم نمی گنجیدم. خوشحال از اینکه کسی بهم شک نکرده بود وهیچ بوق و آژیری لو ام نداده بود. مثل بچه ها لبخند گنده ای روی صورتم نقش بسته بود که اصلا با ظاهر جدی ام سنخیتی نداشت.
داخل ماشین که نشستم چاقوی جیبی را از داشبورد در آوردم و شروع کردم به بازکردن پشت ساعت ها. ساعت دختره بدجوری چغر بود. بعد از چند دقیقه تلاش بالاخره پشت هردو ساعت را بازکردم. اما اندازه باطری ها فرق می کرد. باطری ساعت دخترم بزرگتر از باطری ساعت غنیمتی بود. با مشت روی فرمان ماشین کوبیدم.
داشتم ساعت مزخرف چینی را پرت می کردم بیرون که یک دفعه فکری به ذهنم رسید. قدیم تو ایران وقتی انگشتری می خریدیم که گشاد بود دورش نخ می بستیم.
می شد همین کار را با باطری ساعت کرد؟ از خودم پرسیدم.
برگشتم به سوپرمارکت و به قسمت لباسهای زنانه رفتم. می دانستم خیلی ازلباسهای زنانه نخ کش می شوند. تو کمد مشترکم با زن سابق همیشه پر بود از نخهای مختلف رنگی فرخورده و موهای گلوله شده.
همینجوری که لای لباسهای زنانه می لولیدم به یک لباس قرمز پررنگ چین دار برخوردم که گوشه پشت کمرش نخ کش شده بود. لابد یکی از همین مشتریهای آمریکای لاتینی که عاشق رنگهای جیغ و مردکش هستند لباس را پرو کرده بود و بعد از کلی زمین کشیدن یه گوشه پرتش کرده است.
-“به من چه. کار من را که راه می اندازد.” با خودم زمزمه کردم.
سرنخ را گرفتم و کشیدم. یک دو سه فوتی نخ از لباس بدبخت عاریت گرفتم. اما نخ انگار ته نداشت. هرچقدر می کشیدم می آمد. بالاخره با دندان نخ را کندم و برگشتم تو ماشین.
نخ را دور باطری پیچیدم. اما نخ دائم لیز می خورد. به ذهنم رسید که یک تکه آدامس می تواند به ثابت شدن نخ روی باطری کمک کند. دستم را سمت صندلی عقب دراز کردم. بچه ها همیشه آدامسهایشان را به گوشه و کنار صندلی های عقب می چسباندند و تشر های همیشگی فایده نداشت. درست مثل تشرهای مادر خودم . “خاک برسر بازهم زانوی شلوارت را پاره کردی که…”
این اخلاق بدبچه ها اما این بار به نفعم شد. یک تکه آدامس را که جای دندان بچه ها روش بود کندم و کنار باطری گذاشتم. نخ بهش چسبید و چند بار نخ را دور ساعت پیچاندم. تقریبا هم اندازه باطری مورد نظر شده بود. نگاهی به کانکتورهای اتصال کردم. با وجود نخ به باطری می چسبیدند.
باطری را داخل ساعت گذاشتم. کارمی کرد. دوباره لبخند مسخره روی صورتم نقش بست. انگار فتح خیبر کرده بودم.
با شعف به خانه برگشتم و ساعت لعیا را بهش دادم. بعد انگار که یک دفعه یادم بیاید بهش تشر زدم: “مگر نگفته بودم آدامستان را به صندلی نچسبانید.”
با سری کج از ندامت و تشکر به خاطر اینکه ساعتش را راه انداخته بودم جواب داد: “ببخشید.”
شب دچار عذاب وجدان شدم. بعد از این همه مالیاتهای هفت هشت هزار دلاری دادن این تخم مرغ دزدی احمقانه دیگر چه است. بدجوری خلقم تنگ شده بود. از طرفی می خواستم پول را پس بدهم اما فکر اینکه بروم صندوق و بگویم بنده یک عدد ساعت دزدیده ام به این مبلغ و می خواهم پرداخت کنم ، ذهنم را آزار می داد.
نصفه های شب بود که ایده ای به ذهنم رسید: بعد از هر بار خرید پول بیشتری می دهم تا مبلغ ساعت جبران شود. اما این ایده احمقانه بود چرا که خرید با کارت اعتباری بود. به فرض هم که می خواستم نقد بخرم. پول به جیب صندوقدار می رفت. با فکر اینکه این همه این ها از ما دزدی کرده اند یک بار هم ما سرم را به بالش گذاشتم.
اما ترس از بدبیاری و یا وقوع اتفاقی بد برای خودم و بچه هایم و انتقام طبیعت، خدا یا کهکشان نگذاشت خوابم ببرد.
همان موقع بود که اندیشه تاسیس دفترچه قرض الحسنه به ذهنم رسید.
پیش خودم گفتم هر وقت که اوضاعم دوباره خوب شدو وضعیت اقتصادی جهان به وضع مطلوب برگشت من هم بدهی هایم را می دهم. برای دفتر مرکزی شرکت چک می فرستم.
از آن موقع تا حالا این ایده خوب کار کرده است. حداقل تا امروز که گیر نیافتادم.
نخ، سوزن، خودکار، قرص، جوراب، شرت، کاندوم، شامپو، درواکن، واکس، انگشتر، کول دیسک، چسب ، دوربین عکاسی و هرچیزی که در جیب یا کیف دستی جا شود در زمره خریدهای غنیمتی است. بی خودی که نباید برای این خریدهای کوچک کردیت کشید!
جای دوربین همه مغازه ها و سوپرمارکت ها را هم یاد گرفته ام. داروخانه سی وی اس* پشت خانه مان چهار تا دوربین دارد، کاستکو هشت تا دوربین و مایکرو سنتر دوازده تا.
لیست همه خریدهای غنیمتی را هم به همراه شرکت های مورد نظر دردفترچه قرض الحسنه مذکور نوشته ام تا در زمان و موعد مقرر، بدهی همه شان را بدهم.
البته به شرطی که تا آن موقع شرکت های مذکورهم سرپا باشند و با این طرحهای اقتصادی ورشکست نشده باشند. پول همه شان را می دهم.
به خدا!
مهدی جدی نیا
* Todd
* Costco
* Sears
* C.V.S Drugstores