ماه من چون سر دهد آواز جان افزای خویش
در بن هر دل دمد صد آرزو، سودای خویش
آن نهد سر را به پای جان جانان از صفا
کو ندارد در درون اندیشه و پروای خویش
دیدمی بلبل سحرگاهی که چون دیوانه ی روی گلی ست
بر نگیرد دیده از آن یار خوش سیمای خویش
گفتمش در باغ گل این بستگی بر یک ز چیست؟
گفت جستم یک بود هم نغمه ی هیهای خویش
ای پریشان جان من؛ یک ساز دیگر می نواز
کاین هزاردستان عاشق نشنود آوای خویش
باغبانی که به خون دل بیارد باغ گلها را به بار
باورت آید که دل را برکند از جلوه ی گل های خویش؟
مهر یک زیبای مطلق دادش این لطف قلم
ورنه چهری می ندیدی چامه دررؤیای خویش
هشتم اردیبهشت ماه 1388
اتاوا