مرگ من روزی فرا خواهد رسید
در بهاری روشن از امواج نور
در زمستانی غبار آلود و دور
یا خزانی خالی از فریاد و شور
مرگ من روزی فرا خواهد رسید
روزی از این تلخ و شیرین روزها
روز پوچی همچو روزان دگر
سایه ای ز امروز ها ‚ دیروزها
فروغ فروخزاد
…………..
چند روزیه که همش یک فکر منو به خودش مشغول کرده : من چطور خواهم مرد؟
فکر میکنم هر کدوم از ما حد آقل یک بار به این موضوع فکر کرده باشیم و تصاویری از مرگ خودمون رو در ذهنمون مجسم کرده باشیم، نه؟ شاید برای شما اینطور نبوده، ولی من قبلا هم به آین موضوع فکر کردم.
یادم میاد یک بار نیکی یک بلاگ نوشته بود در مورد اینکه: دوست دارید آخرین غذایی که میخورید چی باشه؟
اون روز من به مردن فکر نکردم، چون شکمو تر از این هستم!! وقتی که پای غذا درمیون میاد، از مسائل دیگه چشم پوشی میکنم.
ولی دیروز و امروز همش به همین مساله مرگ و اینکه اگه انتخاب نوع مرگ آدم دست خودش بود، من چی رو انتخاب میکردم، دارم فکر میکنم.
بالاخره به این نتیجه رسیدم که: اصلا دوست ندارم مرگ من اتفاق غمگینی باشه. دوست ندارم که از قبل بدونم دارم میمیرم. دوست ندارم که مریض بشم و بهم بگن که به زودی خواهم مرد، چونکه دیگه اون وقت از زندگی هیچ لذتی نخواهم برد.
فکر میکنم از یک مرگ ناگهانی و غیر مترقبه بیشتر راضی باشم. مثلا یک تصادف ماشین مثل فروغ، یا حتی سر میز شأم مثل پدرم یک دفعه سکته کنم. نه دردی، نه فکر و خیال قبلی، نه دلواپسی……
آره، من فکر میکنم تصمیمم رو گرفتم که چطوری دلم میخواد بمیرم.
شما چطور؟ آیا تا به حال به این موضوع فکر کردید؟ خدانکنه که برای هیچ کدوم از ما و نه حتی برای عزیزانمون به این زودیها هیچ اتفاقی بیفته.
ولی فقط میخوام بدونم اگه آدمیزاد حق انتخاب نحوه مردنش رو داشت، شما چه مرگی رو انتخاب میکردید؟