وقتی برای اولین بار با دوربین دیجیتال جدیدم عکس گرفتم اصلاً فکر نمیکردم در روی صفحه مونیتور وضوح اینقدر بالا باشد. در مقایسه با دردسرهای دوربین های آنالوگ و سنتی و حتی دوربین دیجیتال قبلیم که حافظه محدودی داشت، واقعاً عکس های محشری میگرفت و من که عاشق عکاسی بودم سر از پا نمی شناختم. مهمترین سوژه مورد علاقه من عکاسی از مردم در شرایط گوناگون بود. تازه صاحب دوربین شده بودم که همسایه پیرمان مرد و خانمش که پیرزن محترمی بود از من خواست که از تمام جریانات تصویربرداری کنم. به هزار ترفند و توجیه برایش توضیح دادم که عکس هایی که من می گیرم خیلی موثر تر از فیلم هستند که اصلاً برایش قانع کننده نبود ولی وقتی برایش گفتم که می تواند همه و یا برخی از عکس ها را چاپ و هر گاه خواست برای شوهر مرحومش اشگ بریزد، قانع شد و رضایت داد با این شرط که قبل از پوشاندن قبر و ریختن خاک، از صورت شوهرش چند تا عکس بگیرم، به قول خودش می خواست بداند با چه سیمایی به آن دنیا رفت. این هم نوعی استفاده از فن آوری های نوین در ترحیم و عزاداری ایرانیها است. به تازگی ها در برخی خانواده های ایرانی رسم شده که از کلیه مراسم کفن و دفن و پذیرایی و مسجد و گریه و حلوا پزان، چهلم و سالگرد فیلم برداری و عکاسی وتا سالها بعد نیز فیلم ها را دوباره دیده و دسته جمعی گریه می کنند.
من هم فرصت را غنیمت شمرده و تحت تاثیر فیلم La Strada فدریکو فلینی که در ایران به نام ” جاده” نشان داده شده است، یک آن خود را پیرو مکتب رئالیستی سینمای بعد از جنگ ایتالیا احساس کرده و با علاقه فراوان به خدمت شتافتم. چون متوفی در بیمارستان فوت شده بود، کار، اندکی آسان بود و با توجه به گواهی دفنی که بر مبنای پرونده پزشگی صادر می شود مشکلی در تحویل جنازه از بیمارستان نبود الا پرداخت صورت حسابها که اقربای مرده اینکار را سریع انجام دادند. کار من از سردخانه بیمارستان که مرده ها در آنجا نگهداری میشد شروع شد. خونسردی کارکنان حمل و نقل اجساد برایم غیر عادی بود. فضای سردخانه با نور مهتابی های زیادی که روشن بود سردی خاصی داشت.چند عکس از پیرمرد مرده در کشوی سردخانه گرفتم. دهنش باز و حدقه های چشمانش گود نشسته بودند. قیافه های کارکنان هم از بس مرده دیده بودند، بیشتر شبیه آنها شده بود. خیلی دلم میخواست که از کارکنان سردخانه با مرده خودمان عکس یادگاری بگیرم. اول فکر نمیکردم راضی شوند ولی برایشان تنوعی بود. لبخند های چندش آوری کنار کله مرده می زدند. بالاخره جنازه را در داخل برزنتی گذاشته و سریعاً به آمبولانس آوردیم. فامیل ها در کنار در جمع شده و می خواستند همانجا گریه را شروع کنند که نگهبانان کار کشته بیمارستان تند و تیز آنها را پراکنده ساختند. اتوبوسی که حامل همسایه ها و دوستان و اشنایان مرده بود در تعقیب آمبولانس به سوی بهشت زهرا راهی شد. تا چند صد متر مانده به قبرستان همه حاضران می گفتند و می خندیدند و شوخی می کردند. چند عکس به اصطلاح واقعی از چهره کسانی گرفتم که قراربود تا چند لحظه دیگر نعره های وحشتناک بکشند. برخی ها با تلفن های همراه خود مشغول بودند و بعضی ها هم تنقلاتی را از جیب در آورده و میخوردند.
به قول دانشمندی فرزانه اگر همه ادارات درایران مثل بهشت زهرا کار کنند، ما،در عرض چند سال به صف کشورهای مترقی خواهیم رسید.فن آوری های مربوط به مرده و مرده شوری و ترحیم و گریه چنان هم پای دیگر پیشرفتها در ایران رشد کرده که بیا و ببین.
باز از حمل جسد تا مرده شورخانه و بازگشت به محل نماز میت و سپس حمل تا پای آمبولانسی که جسد را تا سر خاک میبرد عکس های زیادی گرفتم. فکر میکنم که اگر این عکس ها خصوصی نبوده و صاحب نداشتند، با آنها میشد نمایشگاهی ترتیب داده و کلی تماشاگر جلب کرد. سرانجام لحظه موعود فرا رسید و گونه راست مرده بر روی خاک نرم ته قبر قرار گرفت و یکی از نزدیکان شروع کرد همراه با صدای تلقین قاری به تکان دادن مرده. من هم مشغول انجام وظیفه بودم. عکس های زیادی از این لحظه که به خصوص مورد علاقه همسر متوفی بود گرفتم. خودم هم به این سری عکس ها که در حدود 20 تا میشد علاقمند شدم. قاری در یک لحظه برای اینکه بر سر مرده دیگری باید حاضر شود سرو ته قضیه را هم آورد و همگی را به صرف نهار دعوت کرد. همه آنهایی که تا لحظاتی قبل غش میکردند دوباره خنده و شوخی و اس ام اس بازی را از سر گرفتند مراسم نهار عین جشن تولد بود و پر از سرو صدا بود. مهمترین صحبتها به تعیین تاریخ های شب های سوم وهفتم و چهلم و چاپ اعلامیه و رفتن دنبال عکس خوشگلی از متوفی برای درج در وسط اعلان ترحیم و….گذشت.
روز سختی را گذرانده بودم. شب که به خانه رسیدم ، شروع کردم به مرور عکس ها. همه آنها از نظر فنی کیفیت خوبی داشتند ولی آن 20 عکسی که از آخرین لحظات مرده در قبر گرفته بودم، واقعاً هیجان انگیز بودند. تا ساعتها به این عکس ها زل زده و نگاهشان میکردم. انگار بین عکس ها با وجود اینکه با فاصله چند ثانیه گرفته شده بودند تفاوتی بود. وقتی خوب نگاه کردم متوجه سر کرمی شدم که در اولین عکس از دهان مرده بیرون آمده ودر آخرین عکس به خوبی در حال رفتن به کاسه چشمانش و به راحتی قابل مشاهده بود. تعجب کردم که چرا همانجا متوجه این قضیه نشدم. دیگه داشت حالم به هم میخورد. چند شب پیش هم که فیلمی از اتفاقات کف دریا را تماشا میکردم، جسد نهنگی را نشان میداد که افتاده و در سراسر بدن سی متریش مارماهی های سیاهی عین مته های متحرک در حال خوردن و متلاشی ساختن هیکلش بودند. چند روز بعد از جسد غول آسای نهنگ تنها اسکلت سفیدش مانده بود که به قول راوی فیلم آن هم ظرف چند ماه خوراک کرم ها میشد.وضوح بالای عکس ها اینجا داشت کارم دستم میداد. احساس میکردم که کرم ها از روی صفحه بلند شده و به طرف من هجوم می آورند. بوی کافور مرده شور خانه کلافه ام کرده بود. ازدحام غسالخانه دست از سرم بر نمیداشت.یک آن به فکرم رسید که این 20 تا عکس از داخل قبر را حذف و یا به اصطلاح سانسور کرده و به همسر متوفی نشان ندهم. ترسم از این بود که پیرزن بیچاره با مشاهده تصاویر وحشتناک کرم های روی سر شوهرش سکته کرده و کار دستم بدهد. ولی وی بیشتر دنبال این عکس ها بود واگر آنها را نشان ندهم مرا آدم سربه هوایی دانسته و از دستم دلخور خواهد شد. سرانجام به راه حل بینابینی رسیدم. تصمیم گرفتم که عکسها را به تدریج نشان زن متوفی بدهم اگر دیدم که ناراحت شده و دارد حالش به هم میخورد، دیگر قضیه را درز گرفته و موضوع را منتفی بدانم.
از وقتی از بهشت زهرا برگشتیم مرتب به من زنگ زده و جویای عکس ها بود. هر چه بادا باد. تصمیم گرفتم دوربینم را به منزلشان برده و به مونیتوربزرگی وصل کرده و همه عکسها را به ترتیبی که تصمیم گرفته بودم، به همه از جمله همسرش نشان بدهم. حضار در حالی که به آرامی خرما و حلوا خورده و چایی تازه دم می نوشیدند، به عکس ها خیره شده و آرام آرام گریه میکردند.اولین عکس از داخل قبررا که نشان دادم، جمعیت تکانی خورد و لی کسی یکه نخورده و شوکه نشد. به تدریج که عکس های دیگر را نشان دادم ، کسی از کرم های دور دهان و چشم مرده حرفی نزد. داشتم گیج میشدم. پس فقط من این کرم ها را میدیدم و دیگران مثل افراد کور اصلاً در این باره صحبتی نمیکردند. انگار عینک ضد کرم به چشم زده و اصلاً در مقابلشان نابینا بودند.
کشف بزرگی بود. این فقط من بودم که می توانستم کرم ها را ببینم. هم خوشحال بودم و هم ناراحت. خوشحالیم بیشتر به خاطر همسر متوفی بود و ناراحتیم از بابت خودم که چرا فقط من اینها را میدیدم.هنوز انجام وظایف من تمام نشده بودو باید در سوم و هفتم و چهلم و سالگرد نیز عکاسی میکردم. سومین روز درگذشت همسایه طبق پروتوکل برگزاری این گونه آئین ها تمام شد. از ساعت 5 تا 7 عصر در مسجد جمع بودیم. مداح و روحانی، کلی اقربای مرده به ویژه دخترانش را گریاندند. منهم مشغول عکاسی از مهمانان بودم. تاج گلهای زیادی در مدخل مسجد گذاشته شده و اسم و فامیل اهدا کنندگان با خطوطی درشت و خوانا بر رویشان نوشته شده بود. از برخی مهمانان متشخص از جمله باجناق های متوفی که به اندازه وی پیر بودند خواهش میکردم تا پای تاج گلها بیایند و آنجا ازشان عکس بگیرم. همین طور که مشغول عکاسی بوده و تصاویر را قبل از ذخیره در ویزور دوربین می دیدم، از دیدن کرم هایی دقیقاٌ به همان شکلی که دور دهان همسایمان در قبر دیده بودم اطراف دهان باجناقش خشکم زد. داشت حالم خراب میشد. یک آن دوربین از دستم افتاد . عده ای دویدند تا آب قند بیاورند . آنها فکر میکردند که فشارم افتاده است. در همه این اتفاقات ، باجناق محترم متفوی مثل شاخ شمشاد در مقابل تاج گل ایستاده بود و تکان نمیخورد. بعد از اینکه حالم جا آمد، مجدداً دوربین را دست گرفته و این بار با وحشت به ویزور دوربین خیره شدم. درست بود اشتباه نمی کردم. کرم هایی از دهان سوژه بیرون میزد. چاره ای نداشتم، باجناق متوفی صم و بکم ایستاده بود و تا نور فلاش دوربین را نمی دید از جلوی تاج گل تکان نمیخورد. بلاخره دل به دریا زده و هر طوری بود عکس را انداختم.
وقتی در خانه و مقابل مونیتوربزرگ عکس های مسجد را میدیدم، کرم های دور دهان باجناق واقعاً به حقیقتی تبدیل شده و جداً دچار ترس و وحشتم کرده بودند. یواش یواش به این نتیجه می رسیدم که فقط من هستم که قدرت دیدن کرم های دور دهان و چشم و گوش مرده ها و یا کسانی را دارم که چند روزی بیشتر به مردنشان نمانده و این کرم ها فعالیت خود را علیرغم حیات ظاهری سوژه مورد بحث ، شروع کرده بودند. کشف این قدرت نه تنها خوشحالم نکرد بلکه داشت دیوانه ام میکرد.از آن به بعد در کوچه و خیابان و اتوبوس و مترو مسجد و سینما و خلاصه همه جا زل میزدم به سوکیدن دور دهان هر کسی را که میدیدم. فرقی نداشت زن و مرد و جوان و پیر و کودک و بزرگسال. برخی اوقات هم به کشفیاتی نائل میشدم. یک بار دور دهان مرد جوانی که داشت در مترو بلیط میخرید تعداد زیادی کرم دیدم . یک آن تصمیم گرفتم که بروم وهمه چیز را بگویم ، شاید از چند روز و چند ساعت باقی مانده عمرش خوب استفاده کند. مخصوصاً اینکه چند تا عکس خوب بگیرد و در منزل بگذارد چون برای مراسم ترحیم حتماً لازم هستند . در اغلب موارد کسان مرده ساعتها به دنبال یافتن عکس مناسبی از متوفی هستند. گاهی هم در وسط مراسم عزا حوادث خنده داری روی میدهد. اغلب اینها چون عکس مناسبی پیدا نمی کنند از شناسنامه و یا کارنامه های قدیمی تحصیلی عکس می کنند که چون سالها از انداختن عکس ها می گذرد هیچکس متوفی را صاحب عکس ندانسته و اغلب فکر می کنند که برادر کوچکه مرده و اینکار باعث ایجاد کلی به اصطلاح اکشن در این قبیل مراسم می شود.
از صحبت با جوانی که دور دهانش را پر از کرم می دیدم منصرف شدم. فکر کردم حتماٌ من را دیوانه دانسته و شاید هم درگیری پیش بیاید. چند روزی بود که دیگر حال و حوصله نداشتم و از خانه بیرون نمی رفتم.ترس از دیدن کرم اطراف دهان مردم مخصوصاً پیرمردان و پیرزنان آزارم میداد. دیگر یواش یواش داشت حالم خوب میشد . با دیدن چند فیلم خوب و شنیدن آهنگهای جدید از خوانندگان مورد علاقه ام، یواش یواش همه چیز داشت به حالت عادی بر میگشت. فکر میکردم که قدرتی را که کسب کرده بودم موقتی بوده و ازبین رفته است.دم غروب بود و در حالی که فنجان قهوه ام را در مشت داشتم گزارشی مستندی را راجع به جانوران دریایی تماشا میکردم و از دیدن نهنگ هایی که همراه توله های غول پیکرشان به سمت قطب شمال شنا می کردند لذت میبردم که تلفن همراهم زنگ زد. خانم همسایه بود. ضمن تشکر از من که در مراسم ختم شوهرش عکاسی کرده ام، اطلاع داد که شوهر خواهر و یا به عبارتی باجناق همان متوفی دار فانی را وداع گفته و از من میخواست که دقیقاً همان سرویس و خدماتی را که برای شوهر مرحومش داده بودم،برای شوهر خواهرش نیز در نظر بگیرم. جملات آخریش در باره ساعت و محل حضور در فلان بیمارستان بود که دیگر متوجه نشدم. نمیدانم کی گوشی را گذاشته بودم. پس من اشتباه نمیکردم. هر کسی که دور دهانش پر از کرم می دیدم، در شرف رفتن بود و مرگ حقیقی در واقع چند روز مانده به مرگ فیزیکی شروع میشد.دوباره رعشه ای تمام وجودم را فرا گرفت. فنجان قهوه ام ازروی میز افتاد و درد قهوه تصویر ناخوشایندی بر روی شلوار رنگ روشنم گذاشت. به یاد همه پیرو جوانانی بودم که در ده روز گذاشته همه را با کرم هایی دور دهان و گوش و چشمشان دیده بودم.
با هزار ترس و اضطراب فردا کارم را در مورد متوفی جدید شروع کردم تا رسیدم به عکاسی از لحظه قرار گرفتن گونه راست مرده بر خاک. بیست عکس از زوایای مختلف گرفتم . نسبت به مرده های قبلی این یکی پف کرده و چاق به نظر میرسید.خیلی عجله داشتم که به خانه رفته وروی مونیتور صفحه بزرگ عکسها را ببینم. با عجله بعداز نهاری که در رستورانی خوبی داده شد ومن اصلاً حوصله خوردن هیچ چیز غیر از چند لیوان آب را نداشتم، خود را به منزل رسانیده و آماده تماشای عکسهای داخل قبر شدم. بلی! اشتباه نمیکردم.انبوه کرم ها در اطراف و کاسه چشمان و حفره گوش به هم تنیده بودند. انگار در ورود و خروج با هم مسابقه گذاشته بودند. این بار واقعاً داشت از خودم و هرچه اطرافم بودند متنفر میشدم.چراباید من این قدرت را داشته باشم که زودتر از همه از مرگ همنوعان خودم مطلع بشوم . اگر هم به داشتن چنین قدرتی اقرار کنم بیشتر به عنوان ابله و دیوانه شناخته بشوم تا مردی دارای قدرتی شگفت آور.
از اشتها افتاده بودم. دیگر هیچ فیلم و آهنگی جلبم نمیکرد. بالاخره با هر زحمتی بود عکسهای جدیدی را که گرفته بودم تحویل زن همسایه دادم و به بهانه داشتن گرفتاری و کار منتظر اعلام تشکرش نماندم.روز ختم به هر زحمتی بود خودم را به مسجد رسانیدم. اصلاً حال و حوصله عکاسی را نداشتم.گوشه ای نشسته و با بشقاب میوه و شیرینی که جلوم بود ور می رفتم. اصلاً گوشم بدهکار حرفهای واعظ و واژه های کلیشه ای عزا و تسلیت نبود. بیشتر چشمم به ساعت دیواری بود که کی این 90 دقیقه لعنتی تمام می شود و من از این جهنم خلاص شده و گورم را گم کنم و بروم. بین 15 تا 20 دقیقه به پایان مراسم مانده بود که در ردیف مقابل چشمم به مرد جوانی افتاد شبیه Rodolfo di Valentina دقیقاً با همان حالت چشم ها و موهای چسبیده به سر و ابرو های کشیده و هیکل ورزیده که به من زل زده بود. عین دوربینی که گاهی فوکوس کرده و گاهی تار می بیند، تصویر جوان را گاهی پیدا و گاهی هم گم می کردم. شاید اصلاً بهتره بگویم که قیافه اش شبیه Frantz Kafka بود با چشمانی به همان تیزی و گوش هایی مثل خفاش. از همه جالبتر دوربینی بود که بر روی زانو هایش جا خوش کرده بود. مرد جوان چشم از من بر نمی داشت. سعی میکردم نگاهمان به هم تلاقی نکند. گاهی سرم را بالا و گاهی پایین می انداختم تا مفری بیابم و لی چاره ای نبود. همش مترصد پایان مجلس بودم تا از مسجد در روم.
بلاخره دعاهای آخر هم خوانده شد. در هم پیچیده شده و مثل گلوله می خواستم بزنم بیرون که مرد جوان با همان نگاه ، روبرویم ظاهر شد و با صدای آرامی که لحظه ای از من چشم بر نمی داشت از من تقاضا کرد که عکسی از من در مقابل تاج گلها بگیرد. جالب بود که به صورت من خیره مانده بود. وقتی در مقابل گلها ایستادم، قیافه عکاس جوان را دیدم که لحظه ای به ویزور دوربینش خیره شده و اول مثل برق گرفته ها دوربین را دست به دست کرد. مثل اینکه چیزی را که در دوربین می دید باور نمیکرد. آب دهانش را قورت داد و این بار با احتیاط دوربین را بالا آورد و با حالتی آمیخته با ترس و احترام فلاش زدو عکسم را گرفت. انگار مرد جوان بر جایش میخکوب شده بود و نمی توانست جلوتر بیاید. هر دو به هم زل زده و همدیگر را نگاه میکردیم. من با این تجربه قبلاً آشنا بودم. فکر می کنم مرد جوان کرم هایی را دور دهان و بینی و گوشهایم دیده بود. حالش را درک میکردم. وقتی این عکس ها را روی صفحه بزرگ مونیتور ببیند، تعجبش بیشتر خواهد شد. حالا من آنقدر متخصص شده بودم که اگر عکس را میدیدم می توانستم با تقریب فقط حد اکثر 2 روز موعد مرگم را تعیین کنم. حال دیگر همه چیز را با علاقه بیشتری نگاه می کنم. شاید این آخرین نگاهم باشد.
سیروس مرادی
May 4,2009