فیس بوک

رو فیس بوک بودم. جمعه بود و خوشحال از اینکه بالاخره دختره جواب داد.

” چه دختر ناز و مامانی است.” با خودم زمزمه کردم و دستهایم را به هم مالیدم. ناخودآگاه یاد ویدئو کلیپ نوری زاده افتادم که پشت مانیتور نشسته بود و با شادمانی می گفت: “خوشگلم اومد. به به.”  از کار خودم خنده ام گرفت.

دخترک را ده دوازده باری تو مترو دیده بودم. قد بلندی درحدود شش فوت داشت و اندامی قلمی. موهای قهوه ای روشن و چشمان عسلی اش از بقیه متمایزش می کرد. لبخند ملیحی رو صورتش داشت که می شد با نگاه کردن بهش همه بدهی ها و صورتحسابهای آب و برق و اجاره و تلفن آخر ماه را فراموش کرد.

-“خودمونیم عجب جانوری شده ام من.” دوباره زمزمه کردم. ته دلم غنج زد.

شیوه خوبی برای خام کردن دخترها پیدا کرده بودم. یک جمله عاشقانه فرانسوی و یک ذره ادا و اطوار عاشق پیشه نمایانه کافی بود تا دل هر دختری را نرم کند. سه سال زندگی تو فرانسه بهم یاد داده بود که چگونه کلمات عاشقانه فرانسوی را که دخترها تو کتابهای رمان یاد می گیرند، به درستی تلفظ کنم. بعد هم هنگامی که چشمهایشان از تعجب گرد شده بگویم: “من چند سال در پاریس زندگی کرده ام و فرانسه را روان حرف می زنم.” بگذریم از اینکه اون خراب شده ای که توش زندگی می کردم دست کم یک صد کیلومتری با پاریس فاصله داشت.

دختره خیلی چغر بود. یا شاید هم از بقیه چغر تر بود. دفعه اول فقط لبخند زده بود و ایستگاه بعدی که می دانستم مقصدش نیست پیاده شده بود. دفعه دوم تا ایستگاه مقصدش مثل کسی که وزوز مگسی را تحمل کند ورور هایم را تحمل کرده بود و موقع پیاده شدن به زور و به فرانسه گفت: “آرووار”.

آن قدر سمج بازی درآوردم که بالاخره اسمش را بهم گفت. آن شب وقتی رسیدم خانه فوری سراغ کامپیوترم رفتم و فیس بوک را آوردم بالا. دنبال اسمش گشتم. یه چندتایی هم اسمش بود اما با اینکه عکس بچگی هایش را گذاشته بود شناختمش. از روی چشمهایش. هیچ تغییری نکرده بود.

برایش پیام گذاشته بودم و درخواست دوستی کرده بودم.

سه روز بعد جوابم را داده بود.

مهلت ندادم. آنقدر برایش پیام گذاشتم و پک کردم که مُغُر اومد. دائم به فکر تکه ها و اصطلاحات تاپ بودم که موقع چت به قول خودمون مخش را بزنم.

تمام وقت رو فیس بوک بودم. سرکار. تو خونه و حتی موقع دستشویی هم پاکت پی سی ام را همراه می بردم که نکند بیاید رو خط و من نباشم.

تقریبا یک هفته ای گذشت. بالاخره واسیلووا راضی شد غروب آن روز باهم قهوه ای در استارباکس بخوریم و حرف بزنیم.

نیم ساعت زودتر راه افتادم تا سر وقت و بلکه زودتر سر قرار باشم. خیلی معطل نشدم. واسیلووا آمد. بارانی بلند قهوه ای رنگی به تن کرده بودکه با چکمه بلندش همخوانی داشت و کیف بسیار گران قیمتی که رنگش قهوه ای سیر بود به روی دوش انداخته بود. تیپ و قیافه اش تک بود. این را می شد از بذل توجه آدمهای داخل قهوه فروشی متوجه شد.  با شعف به سمتش رفتم و خیلی صمیمانه با او روبرو شدم. اما او به عکس خیلی رسمی و مبادی آداب دستش را دراز کرد و گفت: “چه طوری؟” ته لهجه اروپای شرقی داشت اما خودش می گفت در آلمان بزرگ شده است. در چت ها تمایلی به گفتن کشور محل تولیدش نداشت!

خودم را کنترل کردم و با همان لبخند ساختگی جوابش را دادم. سعی کردم سررشته را به دستم بگیرم. به طعنه گفتم: “مزاحم وقتت که نشدم.”

-“نه. ابدا. خودم می خواستم بیایم.”

– ” اوضاع کاری چطور است؟”

– “تو روزنامه ها که نوشتن. وضع اقتصادی خراب. مشتریها یک چهارم قبل.”

زده بودم تو خاکی. باید فضا را عوض می کردم. گفتم : “البته برای خوش پوش ها و خوشگل ها که خیلی فرق نمی کند آفتابی باشد یا بارانی.”

خنده ای تحویلم داد. زیادی یخ بود. یک ساعتی فک زدم. اما همه  جمله هایش کوتاه و چند حرفی بود. کلافه از ناکامی ام از اوجدا شدم.

هنوز چنددقیقه ای از خداحافظی نگذشته بود که تلفنم زنگ زد. پژمان آن ور خط بود. با پژمان یک چند سالی رفاقت داشتم و از دوستان فابریکم به حساب می آمد.

پرسید: “چطور بود؟”

    * “*وت بلانکت!”
    * “خُب خره تقصیر خودته. با طرف که کلی دماغ سربالا است قرار گذاشتی استارباکس. اگر آدم حسابی باشد خوب بهش بر می خوره. می رفتین یه رستوران باکلاسی ، جای شیکی…”

بد هم نمی گفت. چرا به ذهن خودم نرسیده بود. بهانه تراشیدم: “بابا اول کاری که آدم نباید روبده که. بگذار سبک سنگین کنم ببینم چند مرده حلاجّه.”

-“آدم حسابی اقلا می رفتی یه رستوران متوسط. این روس موسها با یک ذره الکل نطقشان وا می شه. مگر نشنیدی که خداوند الکل را خلق کرد تا مردها شجاعت پیدا کنند و زنها غرورشان را بشکنند…”

راست می گفت. باید جبران می کردم. یک جورهایی مسیر را عوضی رفته بودم. به محض رسیدن به خانه برایش پیغام گذاشتم. خبری ازش نشد. تا دیروقت منتظر ماندم. حتی تلفن و کامپیوترم را هم خاموش نکردم.

صبح زود با صدای دریافت پیغام اینترنتی از خواب پریدم. خواب آلوده به سمت کامپیوتر رفتم. مسعوداز فرانسه روی خط بود. حوصله جواب دادنش را نداشتم. برایم پیغام گذاشت: “شنبه شام با زی زی می رویم مولن روژ”

    * “به جهنم” زیر لب زمزمه کردم. “پسره پاک خُل شده…”. زنیکه سن مادربزرگ من را داشت و دائم هم آویزان کیف مسعود بود.

ساعت را نگاه کردم. شش صبح بود. برگشتم به رختخواب تا دوباره چرت کوتاهی قبل از رفتن به سرکار بزنم. هنوز چشمهایم گرم خواب نشده بود که فکری در ذهنم جرقه زد.

مثل فشفشه از جا پریدم و پشت کامپیوترم نشستم. شروع به جستجو در اینترنت کردم. شعر عاشقانه آلمانی را گوگل کردم. خواب به کلی از سرم پرید. چندتایی شعر پیدا کردم اما یا من معنی آنها را نمی فهیدم یا اینکه عاشقانه نبودند. “بی خود نیست که می گویند می خواهی با اسبت حرف بزنی آلمانی حرف بزن…”

سری هم به سایت کندی سنتر زدم و برنامه هایش را جستجو کردم.

    * “موسیقی کلاسیک و رستوران شیک شاید دل پرنسس اسلاو تبار ما را نرم کند…” زمزمه کردم.

پیغام گذاشتم: “یکشنبه ساعت 6 عصر می آیم دنبالت باهم برویم کندی سنتر. اجرای زنده دریاچه قو. بعدش هم یکی از آن شعرهای زمخت عاشقانه آلمانی را کپی پیست کردم زیرش.”

رفتم حمام. دوش گربه شوری گرفتم و برگشتم. مشغول خشک کردن موی سرم بود که دوباره دینگ دینگ پیغام گیر اینترنتی بلند شد. خودش بود. پیغامم را گرفته بود و به فرانسه جواب داده بود: “مرسی. می بینمت.”

لبخند بزرگی روی صورتم نقش بست. ابرویی از سر شیطنت بالا انداختم و روبه خودم در آینه گفتم: “بالاخره کار خودت را کردی پدرسوخته.”

دوباره صدای دینگ دینگ پیغامگیر اینترنتی آمد. همینطور که گره کراواتم را سفت می کردم نگاهی به مانیتور انداختم. یکی از دوستان فیس بوکی از ایران بود. پیام داده بود: “دلارا در زندان رشت اعدام شد.”

حوصله خواندن اعلامیه ها و بیانیه های سیاسی را نداشتم. مانیتور را خاموش کردم. گالن شیر را از یخچال درآوردم و سر کشیدم و چند دقیقه بعد سرکار بودم.

چندتایی از کارهای ارجاعی ام را انجام دادم. دائم در فکر قرار شنبه بودم. طاقت نیاوردم و فیس بوک را بالا آوردم تا ببینم پیامی برایم گذاشته یا نه. خبری ازش نبود.

به صفحه اصلی برگشتم. انگار همه شاعر شده بودند. یکی از دوستان نادیده فیس بوکی نوشته بود :”خواهم شدن به میکده نالان ودادخواه و مریم نامی نوشته بود: “آن قدر فریاد درسینه دارم که گوش فلک از شنیدنش کرمی شود…” و کاربری با نام مستعار کاوه آهنگر نوشته بود: “ظلم ظالم ، جور صیاد، آشیانم داده بر باد…”

برایم جالب بود. طی این سالها زندگی درخارج از ایران، این اولین باری بود که کلی از کاربران یک سایت روزمره چه داخل ایران و چه خارج ایران با هم احساس همدردی می کردند. تا پایین صفحه رفتم. صفحه بعد و صفحه بعدی نیز پر بود از بیان احساسات و همدردی با دختری که اعدام شده بود.

خیلی اهل سیاست و رگ گردنی شدن نبودم. صفحه را بستم و برگشتم سرکارم.

عصر با چند تایی از برو بچه های ایرانی قرار داشتیم تو یک کافه. هر جمعه عصر جمع می شدیم کافه دوپونت. خیلی از محل کارم دور نبود. سلانه سلانه رفتم تا رسیدم به کافه. بچه ها جمع بودند و از صدای بلند حرف زدنشان راحت می شد تشخیص داد که همگی *میداین ایران اند.

-“دررروووووود”. به شیوه بی بی سی فارسی سلامی کردم و بعد از روبوسی و دست دادن با بچه ها روی یک صندلی چرمی خالی نشستم. بحث داغ داغ بود.

سیامک رو به سامان گفت: “ببین. درسته که طرف قاتل بوده اما این کار را در 17 سالگی کرده. ثانیا جرمش هم هنوز احراز نشده بود…” خیلی از بحثهای سیامک خوشم نمی آمد. ایمیلهایش را هم دسته ای و بدون مرور به صورت فلَه ای راهی زباله می کردم. از اون گوشه گود نشین ها بود که صدایش از صدای وسط گودی هم بلند تر بود.

سامان که بچه به شوخی بهش می گفتن آمبولانس چیزر* و دانشجوی سال آخر حقوق بود در پاسخ گفت: “ببین من اصلا با خود قضیه مخالفم. اعدام اصلا درست نیست. تنها رویه قضایی است که برگشت پذیر نیست. اگر متهم به اشتباه اعدام شود و بعدا معلوم شود که مجرم نبوده هیچ راهی برای جبران وجود ندارد…”

طاقت نیاوردم. گفتم: “ول کنین بابا. هفته ای یه بار جمع می شویم خوش باشیم. شما بازهم بساط سیاست پهن کردین…”

سامان که انگار بدجوری بهش برخورده باشد براغ شدو جواب داد: “بعله. جمع کنید این حرفها را. یک گوجه فرنگی اعدام شده. مهم نیست که.” و بعد صورتش را به سمت من برگرداند وبا طعنه گفت: “خُب حضرت آقا شما بفرمایین. این هفته دل چند زیبا روی را برده اید. چند نفر دیگر در مسلخ عشق شما قربانی شده اند؟”

از شدت ناراحتی گوشهایم داغ شد. جواب دادم: “وکیل مدافع آزادی خواه میهن پرست، خیلی دلت می سوزه یه سفر بلند شو برو ببین ایران ببینم یه هفته هم تو دادگاههای ایران طاقت می آری. برای خودتون خوردین خوابیدین نشستین گوشه گود شعار می دین…” این را گفتم و بدون توجه به حرف بقیه بچه ها که می خواستن جوّ را آرام کنند، کیفم را برداشتم و از کافه زدم بیرون. بدجوری حالم گرفته بود.

یک کله رفتم تا خانه. تو راه هم مثل بچه مثبت ها فقط سنگفرش خیابان ها را دید زدم.

گرسنه ام بود و دلم مالش می رفت. به محض ورود به خانه در یخچال را بازکردم و یک عدد سیب برداشتم و مثل همیشه نشسته گاز زدم. حالت دلشوره داشتم. شاید به خاطر جر و بحث بیخودی با بچه ها بود. ناخودآگاه به سمت کامپیوترم رفتم و پشتش نشستم. ایمیل هایم را چک کردم. خبری نبود. به عادت اعتیاد فیس بوک را بالا آوردم.

-“اوه … چه خبره!” صفحات روزانه فیس بوک با اظهار نظر و مطالب مختلف از طرف ایرانیان و ایرانی تبارها درباره اعدام زودهنگام دختری جوان قُرُق شده بود. حوصله اش را نداشتم.

صندوق پستی فیس بوکم را کلیک کردم. سه نامه داشتم. واسیلووا برایم نامه زده بود. خوشحال روی آیکون صورتش کلیک کردم. نامه اش باز شد. با اشتیاق شروع به خواندن کردم. سطل آب یخ را ریختند روی سرم. کوتاه نوشته بود: “یکشنبه کنسل است. دوست جدید پیدا کردم. در روزهای بارانی خشک باشی!”

-“عوضی!” زیر لب زمزمه کردم. حالم گرفته بود. رفتم روی قسمت امروز چه حالی دارید فیس بوک. تایپ کردم: “من هم برایش متاسفم. جوان بود…”

مهدی جدی نیا

Meet Iranian Singles

Iranian Singles

Recipient Of The Serena Shim Award

Serena Shim Award
Meet your Persian Love Today!
Meet your Persian Love Today!