من نمیگویم که کل کائنات با یک خنده تو آغاز شد، ولی این را بدان که حداقل دنیای من با یک خنده تو شروع شد، یا لبخند یا هر چه که بود…آنرا طوری حواله دادی، گویی دهقانی بذر میافشاند بر مزرع خشک. و من بیدرنگ جوانههای ترد صمیمیت را که یکی یکی میشکفتند، شمردم: ۱۳۵۵ تا. وقتی سبزی مغز پستهایشان بیرون میزد، چیزی در درونم میجوشید. آنگاه شادابی وجودت در بستر زمین دشت گسترد….و ما به بامداد سلام کردیم و بامداد به ما سلام کرد، حتا به من… و آفتاب صبح هم میخندید و ما همه میخندیدیم…چونان که این خنده بی وقفه، چون جنونی مسری در فراخنای دشت تازه از خواب برخاسته طنین میافکند.همه چیز من از یک خنده تو شروع شد…اگر چه بی دلیلش پنداشتند. مگر این نیست که ما بی دلیل در این خیمه شب بازی زندگی، با نخهایی وصل به هپروت، جبروت، و ملکوت میرقصیم؟
همه چیز از یک خنده تو شروع شد و این خنده آنقدر دوام داشت که صورت زمین گل انداخت از شرمساری سکوتش، و از وجد سرمستی بی حد و حصر تو… و رساندش به آنجا که زمین یخزده در چله زمستان بیقرار شد و بانگ بر آورد که: ” گور پدر فصل و ماه و روز: اینک وقت بهار است،..بی موقع یا با موقع”
و این حکم بی منظور تو بود: جوانهها سر زدند از از دل یخ و قندیلهای باستانی در درون ما قطره قطره آب شد،و هر چه خداوند عزیز ساخته بود با آن خنده خراب شد:
دقایقی بعد، حتا خدا هم میخندید….همان خدای عبوس همیشگی.
می ۲۰۰۹