مرگ بر آمریکا

الان ساعت یک بامداد در تهران است. از پنت هاوس مجللم ،در یکی از مجتع های لوکس در محله ای اعیان نشین تهران ، به دل تاریکی خیره شده ام. تراس اطراف آپارتمان شیکم که در طبقه آخر برج مسکونی آرامی قرار دارد، سیصد و شصت درجه به محیط احاطه دارد و می توانم دور از سرو صدای شهر آهسته قدم زده  و همه نقاط تهران را از نظر بگذرانم. از اینجا چراغ های جاده قم و بهشت زهرا را در ضلع جنوبی و کوههای شمال تهران را که در این موقع سال اندک برفی بر قله دارند، تماشا می کنم. قرار است مقاله ای برای یکی از روزنامه های صبح بنویسم و حداکثر تا ساعت سه بامداد باید آن را به سردبیر ایمیل کنم.

در این روزنامه مقالات مرا با امضاء پروفسور مرادی چاپ می کنند. به قولی آمریکایی ها من یک Columnist هستم. راستش  با وجود آنکه تحصیلات مرتبی ندارم ولی خیلی راحت خودم را پروفسور معرفی کردم وکسی هم ایرادی نگرفت. دراینجا پروفسور  رابیشتر به معنای بحرالعلوم عربی و یا Polymath انگلیسی میدانند. پیش خودمان بماند، نه سواد فارسی درستی داشته و با کلاسیک های ادبیات فارسی آشنا هستم و نه انگلیسی را خوب می فهمم. چندین بار سعی کردم درامتحانات تافل و یا آیلتز شرکت کنم ولی نتایج واقعاً افتضاحی گرفتم. شانس خود را با ترجمه متون انگلیسی به فارسی آزمودم ولی آن هم فایده نداشت. الان چندین سال  است که رمان هایی را که در آمریکا و اروپا منتشر می گردند، می خرم ولی آنقدر منتظر می مانم تا فیلمی از رویشان ساخته شوند و به تهران رسیده و به فارسی دوبله شوند. تازه آن وقت است که درک شخصی خودم را( که اغلب کاملاً اشتباه و غلط  است) با کلی آب قاطی کرده و به عنوان ترجمه رمان یاد شده روانه بازار می کنم. دوستانی هم دارم که در مقابل گرفتن پول از ترجمه من در روزنامه ها تعریف کرده و هر کسی هم که جرات کند و در مورد اصالت ترجمه من شک کند، دمار از روزگارش در می آورم. به کمک دوستانم تعداد زیادی لغت های قلمبه سلمبه ادبی یاد گرفته ام که به موقع از آنها استفاده می کنم. Plagiarism اولین و مهمترین واژه ای است که در این خصوص و به چندین زبان حفظم. راستش در همان اول کارم، کپی کاری ناشیانه ام از نمایشنامه معروف زارع شیکاگو مارک تواین کار دستم داد و در یکی از نشریات به دزدی ادبی و یا بلا نسبت شما همان Plagiarism متهم شدم که تا عمرم دارم فراموش نخواهم کرد.

یادم رفت بگویم ، من سفارشی مقاله می نویسم. مثلاً امشب قرار است طبق معمول در تقبیح اقدامات آمریکا و توطئه و اشنگتن برای ایجاد مشکلات در راه پیشرفت ایران مقاله ای بنویسم. اصطلاحاً  به این گونه مقالات می گویند : مرگ بر آمریکا. تازگی هم یاد گرفته ام که بر طبق استانداردAPAمراجعی را در طول مقاله اعلام کنم که هیچکدام سروته ندارند. اسم چند نویسنده مطرح را در آمریکاو کاناداو اروپا یاد گرفته و به صورتی کاملاً الله بختکی از کتابهایشان نقل قول میکنم. در طول سی سال گذشته مقالات من روند یکسانی داشته اند، اغلب به صورتی کاملاً کلیشه ای احزاب جمهوریخواه  و دموکرات را سر و ته یک کرباس تصویر کرده و هر دو را غلام حلقه به گوش کمپانی های نفتی معرفی میکنم. هر گونه انتخاباتی را در آمریکا امری صوری و به نوعی نمایش تحلیل کرده و سرنوشت هر انتخابی را از قبل تعیین شده برای خوانندگان ایرانی به تصویر میکشم. شاید اگر همه مقالات مرا جمع آوری کنند، تعداد واژه های آنها از یک هزار تا بیشتر نباشد که همانها را درهمه نوشته هایم تکرار می کنم. احتمالاً هم هیچ شعاری را هم به اندازه مرگ بر آمریکا طوطی وار بر قلمم جاری نمی کنم.

یادم می آید که حزب توده در مدت کوتاهی که بعد از انقلاب در ایران فعالیت داشت ، یکی از شعارهایش ایجاد اتحاد بر مبنای شعار مرگ بر آمریکا بود، من هم عین آدم های فرصت طلب این شعار را چسبیدم و حتی بعد از انحلال این حزب نیز تبلیغ آن را ادامه داده و سی سال است که از قبل آن نان میخورم. به قول سهراب سپهری ” روزگارم بد نیست” .اگر واقعیت رابخواهید  عملکرد حرفه ای من در روزنامه نگاری بر پایه قصه ای است که در کتابهای دوران دبستان خوانده ام. در آن قصه ، از سلطانی نقل می شد که حوصله اش از خوردن غذاهای تکراری  سلطنتی به سر آمده و از آشپزش خواست تا غذای متفاوتی را برایش آماده کند و  وی نیز خوراک کشک بادمجان را  برایش فراهم ساخت. سلطان چون آن روز خیلی گرسنه بود ، غذا را با ولع خورد و کلی از آن تعریف کرد . درباریان بادمجان دور قاب چین هم برای خوش آمد شاه ، شروع به تعریف از کشک بادمجان کردند و حسن سلیقه شاه را ستودند. چند صباحی دیرتر، سلطان باز هوس کشک بادمجان کرد و آشپز از خدا خواسته ، این غذا را برایش فراهم ساخت، این بار سلطان اشتهای خوبی  به غذا نداشت و آن را کلی تقبیح کرد. درباریان نیز به تاسی از شاه در مذمت کشک بادمجان کوشیدند و سخنها گقتند. شاه از این حرکت بر آشفت و گفت : من نمیدانم که شما چرا آن دفعه از بادمجان کلی تعریف کردید و الان از آن به بدی یاد می کنید. درباریان چاپلوس هم بلافاصله گفتند : ” قربان ما نوکر شما هستیم نه خدمتکار ومرید بادمجان” اصل برای ما رضایت شماست. ما درپی جلب خوشحالی تو هستیم نه بادمجان.

در همه عمر حرفه ایم که در گیر فعالیتهای رسانه ای بودم، همواره در پی خدمت به صاحبان قدرت و سلاطین بوده  و هستم. برای من مهم این است که سلطان از چه چیزی خوشش می آید، از همان سوژه بسته به میل سلطان ، یک روز تعریف و روز دیگر بدگویی می کنم. من در همه زمینه ها خود را متخصص می دانم. شاید در این خصوص  پیرو مرحوم ذبیح الله منصوری  باشم که در عمرش 1200 کتاب بی مرجع و ماخذ نوشت. ازترانزیستور و سینوهه پزشک فرعون بگیر تا عشق صدر اعظم و صد البته خواجه تاجدار که یک از یکی بی سرو ته تر هستند . تازه چند پایان نامه پزشکی هم در حوزه های تخصصی مختلف نوشته که چاپ هم شده اند و هم اکنون که من این سطوررا می نویسم،  کتابهایش کلی خواننده دارند. شاید  از خواندن این سطور تعجب کنید ولی من شخصاً افراد معتبری را در کشور می شناسم که افتخارشان  نوشتن مقالات با دو محتوای کاملاً متضاد بوده که برای انتشار به دو نشریه متفاوت داده شده اند. مثلاً در یکی از مقالات از سرگیری و بهبود رابطه با آمریکا با نقل هزار و یک دلیل توصیه شده و دقیقاً در مقاله ای دیگر و به قلم همان نویسنده ولی با اسمی دیگربا آوردن دلایل بیشماری بهبود روابط با واشنگتن عملی خائنانه و تسلیم به استعمار و پشت کردن به ارزش های انقلاب و… معرفی شده است.

در اوایل شروع  همکاری با رسانه ها اصلاً از این کار خوشحال  و راضی نبودم. خیلی دوست داشتم که مرا به داشتن عقایدی ثابت و مصمم و پایدار در مواضعم بشناسند ولی با توجه به اوضاع ایران دیدم با این اوصاف کلاهم پس معرکه است. یادم می آید که دردوران دانشجویی ، افکار چپ در بین اغلب دانشجویان طرفدار داشت. نشانه عمده افراد به اصطلاح چپ در ایران، داشتن سبیلی کلفت به سبک استالین و صد البته کراواتی قرمز به رنگ انقلاب بود ، حالا داشتن سواد سیاسی دراین خصوص زیاد ملاک نبود. در آن سالها ترجمه فارسی ناقصی از مانیفست حزب کمونیست دست به دست می گشت که به طرز خنده داری ناقص و بی محتوا بود. رسمی قدیمی در بین مترجمان ایرانی برقرار است که آنها کتاب اصلی را میخوانند و آن وقت مثل کسانی که فیلمی رادیده اند، آن را با هزاران آب وتاب برای خوانندگان خود تعریف می کنند که در اکثر موارد مشخص میگردد که اصل قضیه را به درستی درک نکرده اند. من همیشه به مترجمی که مانیقست را از آلمانی به انگلیسی بر گرد انده حسودی می کنم. به نظر من این ترجمه یک شاهکار ادبی است. مترجم لحنی را دراین ترجمه اختراع کرده که قبل از آن در انگلیسی سابقه نداشت. هنوز بعد از سالها، فراز آهنگین اول آن که شور و حال چپ های اوایل قرن گذشته اروپا را به ذهن متبادر می سازد، در خاطرم است.

A spectre is haunting Europe- The spectre of communism. All powers of old Europe have entered into a holy alliance to exorcise this spectre : Pop and Tsar, Metternich and Guizot, French Radicals and German police spies.

ترجمه سال 1888، فردریک انگلز و ساموئل مور واقعاً معرکه بود و هنوز هست. طبق معمول من فقط دنبال رضایت سلطان بودم ونه بادمجان. به محض آنکه از دانشگاه آمدم بیرون ظاهر خود را مطابق روز عوض کردم. صورتم را سه تیغه می تراشیدم، هر جور کراواتی می زدم الا قرمز و دیگر به عنوان نویسنده ثابت ومورد تایید رژیم در همه نشریات مقالات به اصطلاح سیاسی  می نوشتم. بسته به موقعیت های مختلف، همه دشمنان منطقه ای شاه را دشمنان و اجیرشدگان آمریکا و انگلیس و روسیه شوروی تبلیغ می کردم. مدتی هم گیر داده بودم به جمال عبد الناصر. یادم می آمد که رژیم او را ادامه رژیم هیتلر معرفی کرده و  همکاران نزدیک او را از فراریان نازی قلمداد می کردم. این بار به کاهدان زدم.  حزب نازی و هیتلر بین ایرانیان محبوبیت داشت و بر خلاف مردم اروپا خوانندگان مقالات من درست عکس نتیجه گیری را که مورد نظر ما بود را گرفته و عبدالناصر را که توانسته بود، رضایت نازی ها را برای همکاری با خود جالب کند، می ستودند. البته زود دو هزاری افتاد و متن مقالات را عوض کردم.

خلاصه قبل از انقلاب آنقدر پاچه خواری کردم تا سرانجام بورسیه ای در رشته روزنامه نگاری که برای مقطع کارشناسی ارشد بود ولی تا دکتری نیز قابل تسری بود از طرف وزارت علوم به من داده شد. اولش خیلی خوشحال شدم. خیلی دلم می خواست که در یکی از دانشگاههای ساحل شرقی آمریکا به ویژه ماساچوست ، مشغول تحصیل شوم ولی دانشگاه من در آریزونا بود. من بیشتر مایل بودم در مدت اقامتم در آمریکا  با طبقه بالای تحصیل کرده ارتباط برقرار کنم ولی چند سالی که در آریزونا بودم، فقط یک لهجه دهاتی انگلیسی نصیبم شد که عین بیماری آسم و سرفه های مزمن هیچگاه در طول زندگی رهایم  نکرده است. خیلی دلم می خواست در سمینارهای علمی و سخنرانی های دانشگاه معتبری نظیر ام آی تی و یا هاروارد شرکت کنم ولی هزینه رفت و آمد از آریزونا تا مناطق مطلوب من خیلی زیاد بود و توان پرداخت آن را نداشتم.

در اوایل دهه هفتاد میلادی که من وارد فینیکس (Phoenix) مرکز آریزونا شدم تادر دانشکده روزنامه نگاری دانشگاه دولتی ایالت شروع به تحصیل کنم، همه چیز رنگ غبار گرفته بود. البته  از سال 1984 وضع با پشتبانی مالی Walter Cronkite از روسای سابق CBS بهتر شده و رسماً به نام :

School of Walter Cronkite Journalism and mass communication

خوانده میشود. آن موقع وضع فرق میکرد. به نظر من اگر کسی می خواست دراحوال سرخپوستان مطالعه کند، بهتر بود ( و فکر میکنم هنوز است) به این ایالت برود ، نه شخصی مثل من که دلم میخواست از آخرین فنون تبلیغات و به قول قدما، پروپاگاندا و لفظ آبرومندانه تر یعنی رسانه ها سردربیاورم. در آن سالها هیئت علمی و به قول خود آمریکایی ها کالج استف مناسبی هم نداشتند یا خیلی جوان بودند با صورتهایی به سفیدی برف و موهایی حنایی و یا پیرمردانی بودند با گردن های ستبر و چانه هایی چند طبقه که زود زود شاششان می گرفت و هر ده دقیقه یک بار به دستشویی می رفتند. چندین بار به این در و آن در زدم که بورسیه خود را عوض کنم ولی خیلی سریع  فهماندند که مهم گرفتن دکتری در رشته روزنامه نگاری است و در بازگشت به ایران هم انگلیسیم خوب شده و هم اینکه ترفیعات بعدی را بر پایه مدرک دکتری خواهم گرفت و در یک کلام یعنی زر نزن و بتمرگ ! دوره راحتی برای من بود. تز دکتری من نقش روزنامه های طرفدار سلطنت در آماده سازی اذهان عمومی برای کودتای 28 مرداد بود. البته در عنوان رسمی حق پاچه خواری را کاملاً ادا کرده و به جای واژه کودتا همچنان که در آن دوران رسم بود از عبارت ” قیام ملی ” استفاده کرده بودم. به همین سادگی شدم دکتر و به عبارت پروفسور سالهای آینده !

این دانشکده در اوایل دهه 1930 میلادی  توسط دانشگاه دولتی آریزونا ASUتاسیس شده بود وقتی من به آنجا رسیدم ،به نظرم رسید که در مدت چهل سالی که از راه اندازی آن گذشته ، تغییری نکرده است. بیشتر به مدارس حزبی بلوک شرق شبیه بود تا دانشکده ای در خور اعتناء در رشته روزنامه نگاری.

با اینحال من آرامشی را در Phoenixیافتم که در هیچ جایی تجربه نکرده ام.دانشگاه دارای کتابخانه ای بود که همه کتاب های کلاسیک ادبیات آمریکا را داشت و این یعنی فرصت طلایی برای من. هر روز ابعاد جدیدی از روح نویسندگان آمریکایی و سبک نگارش آنها را کشف میکردم. برای اولین بار آثار مارک تواین را تمام و کمال خواندم . در پنت هاوسی هم که الان زندگی می کنم، تلاش کرده ام که اندکی از آرامشی را که در آریزونا از دست داده ام دوباره احیاء کنم. خیلی صادقانه بگویم که هنوز بعد از چهل سال که از تحصیلاتم در دانشگاه ایالتی آریزونا می گذرد، از اینکه توانستم فرصتی پیدا کرده و با زوایای فرهنگ آمریکایی آشنا بشوم، خوشحالم ولی هیچگاه فرصت بروز احساسات خود را به صورت کتبی و یا شفاهی نداشتم. آخر همانگونه که گفتم برای تمام عمرم مداح سلطان باقی ماندم. قبل از انقلاب به ایران برگشتم. شاید باورتان نشود که همان موقع هم مقالات  به اصطلاح ضد استعماری و در حقیقت بر ضد دولتهای غربی به ویژه آمریکا و انگلیس در رسانه های چاپی ایران مشتری فراوان داشت. با وجود آنکه بین دولتهای غربی وحکومت شاه روابط دوستانه زیادی حکم فرما بود ولی این احساسات در رسانه ها نمود چندان و بهتر بگویم مستقیمی نداشت.

بگذریم از این همه پرگویی و بر گردیم به پنت هاوس گرانقیمت من در تهران. یادم رفت بگویم که به همه امکانات ارتباطی از اینترنت پر سرعت گرفته تا اغلب کانال های معتبر خبری بین المللی دسترسی دارم. بعلاوه فضای سبز وسیعی که در اینجا فراهم شده و مخصوصاً شب بوهایی که با شروع کار من در شب ها شروع به عطرافشانی کرده و هر جنبده ای را مست می کنند، نوعی  آرامش شاعرانه و عرفانی را القاء می کند. در طی سالها هنوز هم معتقدم که خوردن قهوه خوب در ساعات اولیه بامداد در تهران و در جایی نظیر پنت هاوس من واقعاً آرامش بخش است. مخصوصاً اگربه سمت شمال بنشینی و در تاریکی شب به سفیدی های مبهم برفی که در دورستهاست  بنگری. هر روز با بالا آمدن آفتاب برف های بیشتری آب می شوند و نمی توان حدس زد که هاشورهای سفید بالای کوه ها تا چه ماهی و چه روزی دوام خواهند آورد. به آرامی جرعه ای از قهوه  خالص را هورتی بالا می کشم و آنقدر در دهانم نگه میدارم که کاملاً تلخی را احساس کنم و آن وقت آرام آرام قهوه ام را که حالا دیگر سرد شده می بلعم. عجله دارم که هر چه زود تر مقاله کذایی را تمام کرده و به مطالعات مورد علاقه ام بپردازم. راستش خیلی مایلم که رمان های نویسندگان آمریکای لاتین را به زبان اصلی خودشان بخوانم ولی در یادگیری اسپانیایی مثل هر هنر دیگری اصلاً استعداد ندارم. منتظر می شوم تا ترجمه انگلیسی آنها به بازار بیاید. از مترجمان به اصطلاح بریتانیایی خوشم نمی آید. به نظر من مترجمان ایالات جنوبی آمریکا که در برخی از آنها، زبان و ادبیات اسپانیایی نفوذ زیادی دارد، دیلماج های خوبی برای اینگونه آثار هستند.

اندکی روی مقاله مرگ بر آمریکایی که باید تا دقایق دیگری تحویل بدهم کار می کنم. بلافاصله از دانیل اورتگا رئیس جمهور ساندینیست نیکاراگوا نقل می کنم که گفته تفاوت جرج بوش و باراک اوباما فقط در رنگ پوست آنهاست. گاهی با خودم فکر می کنم که اگر این چند نفر به اصطلاح چپ از آمریکای جنوبی به کمک من نمی آمدند ، چطور می توانستم مقالاتم را ببندم.  من این هنر را دارم که هر چیز بی ربطی را به آمریکا بدوزم و چنان ارتباط پنهان و آشکاری بین واشنگتن و میخچه پای مش رمضان پیدا کنم که نگو و نپرس. یادم می آید که چند سال پیش در قالب هیئتی مطبوعاتی به کوبا سفر کردم خیلی عجیب بود که روزنامه نگاران آنجا را هم مثل خودم مداح سلطان یافتم. آنها هیچ گونه نظری در خصوص بادمجان نداشتند. روزنامه گرانما ، اورگان حزب کمونیست کوبا دقیقاً مثل روزنامه های دولتی در ایران بود. همه عناوین و مقالات و نقل قولها کلیشه ای و کاملاً مشخص بود که قبلاً به تایید نهاد واحدی رسیده اند. مقاله ام را با ملغمه ای از شعارهای همیشگی و نقل قول هایی از همه ایل و تبار یاجوج و ماجوج به نحوی سرهم می آورم. خیلی دلم می خواهد وقتی آفتاب می زند ، در اوین و درکه باشم. باد صبحگاهی در عبور از لای درختان خنکی خاصی دارد که به سرعت با با آمدن آفتاب، هوا یک دفعه گرم می شود. می خواهم تا آن موقع دیگر به خانه برگشته باشم. فردا روزی مخصوی برای من است. قرار است از یک عمر نویسندگی من قدر دانی بشود. من که پاسپورت آمریکائیم را چهل سال پیش دریافت کرده و رسماً یک آمریکایی به حساب می آیم، جایزه  ای را به خاطر نوشتن یک عمر مقالات ضد آمریکای دریافت خواهم کرد. خودم را آماده می کنم که بازهم از کشک بادمجان دلخواهم صحبتی نکرده و همچنان مداح سلطان باقی بمانم.  

سرانجام  مقاله را تمام کرده و سریع به سردبیر نشریه ایمیل کرده و از آپارتمانم بیرون میزنم. معمولاً وقتی 3 ساعت بعد بر می گشتم، نسخه ای از روزنامه که مقاله من را در جای همیشگی چاپ کرده ، روی میزم خواهد بود. عادت داشتم که بعد از گرفتن دوش و صرف صبحانه نگاهی به روزنامه و مقاله خودم انداخته و برای استراحت مختصری روی تخت دراز بکشم. این بار ترک عادت کرده و بلافاصله بعد از رسیدن به تراس ، به سراغ روزنامه  رفتم. در جا خشکم زد. برای اولین بار در چند دهه گذشته، مقاله ضد آمریکایی من در جای همیشگی چاپ نشده بود. فکر نمی کردم اشتباه به این بزرگی روی داده باشد. با احتیاط شماره تلفن همراه سردبیر را گرفتم. خیلی خلاصه و خشک برایم توضیح داد که در آخرین لحظه دستورداده اند که مقاله من چاپ نشود. به جای آن در خصوص زندگی عقاب های کله طاس آمریکایی که سمبل ملی ایالات متحده به حساب می آید، در روزنامه قلم فرسایی شده بود.

در تمام طول زندگیم سعی داشتم که ذائقه سلطان را خیلی زودتر از بقیه بادمجان دور قاب چینان و پاچه خواران درک کنم. خوب میدانم که هر مداحی دراین باره اشتباه کند، دیگر تا ته اسفل السافلین سقوط خواهد کرد. شروع کردم به خواندن کلمه به کلمه مقاله ای که در باره عقاب کله طاس به جای مقاله به اصطلاح ضد آمریکایی من چاپ شده بود. عقاب کله طاس در مناطقی که به غذای فراوان  و درختان بلند و کهنسال برای لانه سازی دسترسی داشته باشد، زندگی می کند. به طور متوسط 6 تا 7 کیلو وزن داشته و ماده ها 25درصد چاق تراز نر ها هستند.در این لحظات مثل حشره ای هستم که شاخک های حساسش را از دست داده و نمی تواند جهت یابی کند و احتمالاً به سمت خطر پیش می رود. یاد انشای به یاد ماندنی اعلامیه قوام در 30 تیر ماه سال 1331 افتادم: ” کشتی بان را سیاستی دگر آمد” خیلی دلم می خواهد بدانم که بعد از این در برروی کدام پاشنه خواهد چرخید و سلطان از چه نوع خوراکی خوشش خواهد آمد.راستش خیلی وقتها دلم برای یک پرس خوراک کشک بادمجان با پیاز داغ فراوان که کشک عالی بر  روی آن پخش شده و قطعات به دقت بریده شده نان سنگک خشخاشی در کنارش بر روی سفره ترمه قرار گرفته و ماست پر چرب در پیاله های سرامیکی لاله جین همدان همراه با دوغ آبعلی در تنگ  بلور که ذرات نعنا و گل سرخ خرد شده در آن به راحتی قابل مشاهده هست، همراه لیوانی که عکس همیشگی ناصرالدین شاه با آن سبیل های چخماقی بر آن نقش بسته، تنگ می شود، ولی چه می شود کرد من مداح سلطانم نه مدیحه سرای بادمجان. قبلاً هم با چنین مشکلی روبرو شده بودم. یاد می آید که در دی و بهمن ماه سال 1353 ، مقالات زیادی در خصوص فضای سیاسی چند صدایی و تکثر احزاب نوشتم. نمونه موفقی که ذکر میکردم هندوستان و مقایسه آن با پاکستان بود که نشان دهنده بالاتر بودن پرستیژ بین المللی دهلی نو نسبت به همسایه مسلمان غربی خود محسوب میشد. هنوز جوهر قلمم خشک نشده بود که در اسفند همان سال در ایران نظام تک حزبی اعلام گردید. این بار دیگر واقعاً خجالت می کشیدم که در ظرف تنها چند هفته مقاله دیگر نوشته و از اصل تک حزبی بودن در کشور دفاع کنم. سرانجام به هر ترفندی بود اینکار  را کردم و گرنه رقباء و پاچه خوران دیگر من را کنار می گذاشتند. البته این بار محکم کاری کرده و جناح های متعددی را که در داخل یک حزب با هم رقابت می کنند، در حقیقت نوعی تنازع فکری اعضاء آن و با هزار من ماست و دوغاب و سریش و مومیایی، بین عقاید قبلی و حال حاضر خود پلی ساختم.

این بار وظیفه دشواری در پیش دارم. شاید اصلاً به من رو ندهند تا مقاله ای در مدح توسعه روابط با آمریکا بنویسم. شاید هم بقیه عمرم را بروم مرداب های فلوریدا و با دوربین های پیشرفته ، تنازع بقای کروکودیل های مرداب را تماشا کنم.چه می دانم؟ شاید هم به آلاسکا رفته و رفتار خرس قطبی را موقع مهاجرت ماهی هابه محل تخم ریزی هایشان از نزدیک ببینم. خیلی دوست دارم تا از نزدیک شاهد شکار ماهی، خرس ها باشم و از مهمتر دیدن ماهی خوردن توله های خرس سفید خیلی برایم جالب است. من دیگر فنون نوین پاچه خواری را بلد نیستم.

Meet Iranian Singles

Iranian Singles

Recipient Of The Serena Shim Award

Serena Shim Award
Meet your Persian Love Today!
Meet your Persian Love Today!