سفرت بخیر یاری؛ که به سینه شور داری، و ز روی راستکاری
بروی ره وفا را
چو لهیب کارزاری؛ که توقفی نداری؛ و به زیر پا گذاری
خم و پیچ قله ها را
چو تو شعله بر فروزی، دل دشمنان بسوزی؛ و وزی سپید روزی
دل و دیده ی رها را
نه زکهنه و هنوزی؛ نه ز شب رمی نه روزی؛ و نه دیده ای بدوزی
ره و رسم اغنیا را
تو مگر تهی ز هوشی؛ که همیشه در خروشی؛ و به جان و دل بکوشی
تو رضای دلربا را؟
و چو قطره ای بنوشی؛ ز سبوی می فروشی؛ طمع جهان فروشی
که خری تو روشنا را
چو دو دیده در تو بندم؛ به رخ جهان بخندم؛ که به حلقه ی کمندم
بدرم چه حلقه ها را
بهل این حدیث پندم؛ که من این جهان فکندم؛ و چنین امیدمندم
به کف آورم هدی را
به دل امیدواران؛ به رخ بنفشه زاران؛ چو تبسم بهاران
بدوان امیدها را
تو که شبنمی و باران؛ که به دشت و سبزه زاران؛ و به جان کشتزاران
مگر آوری صفا را
پانزدهم خرداد 1388
اتاوا