چهره سازم ارغوانی با دوجام؛ ای نازنین،
تا که دست افشانم و پایی بکوبم بر زمین
بوسه از لبهای آن ساقی بجویم بی شکیب
بر سبوی بی مثالش، پس، فرستم آفرین
از نوای چنگ او کیهان به بازی آمده است
کی عجب دارم اگر من مست گردم اینچنین؟
بانگ بربط می زند فریاد از سینه: “چرا”
بایدم دل سوزد اندر آتش هجری چنین؟
گویدم آن نای کو دوشم بخواند از ژرفنا
دیده بگشا در درون و صورت ما را ببین
راه دوران که نمودی دوش تار و شوکران
ای شگفت، در بامدادم گشته شیرین انگبین
ای دل شیدای چهری؛ خوش بسوز در شورعشق
کز دل دودت زند سر پرتویی روشنترین
بیستم خرداد 1388
اتاوا