من اکبر شاه از سلسله گورکانیان و یا همان مغولی هندوستان هستم. عنوان رسمی من خیلی طولانی و برای حمل آن تریلی 18 چرخ لازم است : السلطان العظم خاقان المکرم امام عادل سلطان الاسلام کافت الانام امیرالمومنین خلیفه المتعالی ابوالفتح جلال الدین محمداکبر صاحب الزمان پادشاه غازی ظل الله . دقت فرمودید؟ حالا برای جلوگیری از اطاله کلام ،کافی است مرا به اسم اکبر شاه بشناسید. متولد ۱۵ اکتبر ۱۵۴۲؛ درگذشت: ۱۷ یا ۲۷ اکتبر ۱۶۰۵ در سند. فرمانروایی:۱۵۵۶-۱۶۰۵). ملاحظه می کنید که مدت طولانی یعنی 50 سال مطابق گفته های نقالان و قصه گویان و مورخان به خوبی و خوشی پادشاهی کردم. عرض کنم حضور انورتان پایتخت امپراطوری من شهر آگرا در هندوستان بود و همانگونه که میدانید کاخ های سلطنتی وهمچنین مقبره های من و ملکه ام (تاج محل) که واقعاً دوستش داشتم و سر زا از دنیا رفت و مرا تا آخر عمر غمین و پریشان ساخت، در این شهر قرار دارد. به شما توصیه می کنم که در اولین فرصت از شهر آگرا و سایت های تاریخی آن بازدید کنید، از مشاهده آن همه زیبایی متحول خواهید شد. البته بنده با آژانس های مسافرتی و همچنین همه آنهایی که برای نشان دادن مایملک ما به جهانگردان از آنها پول می گیرند، هیچگونه نسبتی نداشته بلکه به خونشان تشنه ام و انشاء الله دراولین فرصت با همین شمشیری که به کمر من می بینید سزای اعمالشان را کف دستشان خواهم گذاشت. بگذریم من برای این چرندیات هیچگاه وقت با ارزش شما را نمی گیرم. موضوع چیزی دیگری است.
مسئله این است که من مطابق عقاید هندوان به تناسخ ارواح اعتقاد دارم. یعنی ایمان دارم که هر از چند سالی روح شخصی که از دنیا رفته به این جهان بر می گردد و در قالب شخصی که زندگی و ظاهر می گردد و به اصطلاح سمسارا صورت می گیرد و بسته به اینکه در طول زندگی چقدر خوب و یا بد بوده در قالب افراد خوب و بد می رود. این لب نظریه تناسخ بود و چون در اینجا هدف بررسی تئوریک تناسخ ارواح نیست بنده نیز موضوع را درز گرفته و علاقمندان به ادامه مطالعه در این خصوص را به کتابهای تخصصی ارجاع داده و مطالب خود را پی می گیرم.
الان نزدیک پانصد سال از مرگ فیزیکی من می گذرد و روح من هر بار در قالب شخصیتی که اسمش حتماً اکبر است میروم و سالها خوب و بد زندگی کرده و دوباره به دنیای ارواح بازمی گردم. اگر خاطرات پانصد سال گذشته رابنویسم، مثنوی هفتاد من کاغذ شود. همیشه مشکل چاپ دست نوشته های خود را دارم. در ایران وارد هر انتشاراتی که می شوم چون هنوز لباسهای آن زمان را به تن دارم من را افغانی تصور کرده و تصور می کنند خاطرات دوران اشغال کابل توسط ارتش سرخ را نوشته ام، به من توصیه می کنند که به جای این کار ها آهنگهای شاد افغانی را بازخوانی کنم که من هم با دلخوری ترکشان می کنم. راستش نکته ای که باعث انبساط خاطر من می گردد، عوض نشدن و عدم تحول زبان فارسی در پانصد سال گذشته است. تقریباً می فهمم که مردم چه می گویند و در عین حال منظور خود را به همه میفهمانم. فقط برخی اوقات واژه هایی نظیر خفن، بی خیال، حال نداری، نزن به جاده خاکی و میخ نشو و باقالی و گلابی و سیرابی و از این قبیل تشبیهات می شنوم که نمی دانم منظور دقیق گوینده چیست. بار ها در کتابفروشی های دنبال دیوان شاعران معاصر می گردم ولی چیزی پیدا نمی کنم. آنها اصرار دارند که ترجمه ارباب حلقه ها را به من بندازند که موفق نمی شوند. من این کتاب های واقعاً جالب را به انگلیسی خوانده ام. آخر در اواخر سلطنت من پای کمپانی هند شرقی یواش یواش داشت به هندوستان باز میشد( البته نه به عنوان کمپانی بلکه به صورتهای دیگر) مجبور شدم که معلم انگلیسی سر خانه بگیرم و خوب این زبان را یاد بگیرم. تنها تفاوت انگلیسی با فارسی آن است که در پانصد سال گذشته زبان انگلیسی خیلی عوض شده در صورتیکه در مورد زبان فارسی تقریباً اتفاقی نیفتاده است. با اجازه این بحث زبان شناسی را در اینجا درز می گیرم و میروم سر اصل مطلب .
این بار وقتی می خواستم از عالم ارواح ، چند سالی به زمین برگشته و روح من در کالبدی حلول کند، قرعه فال به اسم اکبر نامی در تهران افتاد ( البته نامبرده متولد رفسنجان است) که از اکابر حکومت فعلی ایران است. باید خدمتتان عرض کنم که بنده از این نظر خیلی آدم خوش شانسی هستم. علتش آن است که تناسخ انواع مختلفی دارد که عبارتند از : نسخ (حلول روح شخص متوفى در انسان ها)، یا مسخ (حلول روح شخص متوفى در حیوان ها)، یا رسخ (حلول روح شخص متوفى در جمادات) و یا فسخ (حلول روح شخص متوفى در نباتات).تا حالا اصلاً سابقه نداشته که روح من غیر از انسان به شکل دیگری به زمین باز گشته باشد. از ارواح دیگر که می شناسم مکرر شنیده ام که رسخ و فسخ و مسخ کلی گرفتاری دارد. فکرش را بکنید که مجدداً به صورت کاکتوس و یا زبان مادر شوهر و یا حتی درخت چنار و توپ مروارید به این جهان بر گردید ، آن وقت است که خر بیاور باقالی بار کن.
نمی خواهم زندگی خود را در روح جدید اکبر (در پارسپورتش علی اکبر درج شده و لی اغلب می گویند اکبر) برایتان نقل کنم. چون خوشبختانه کتاب خاطرات نامبرده در این خصوص منتشر شده ، گواینکه اغلب کارشناسان در صحت مطالب مندرج در این خاطرات روزانه تردید دارند ولی چکار میشه کرد ، من در اینجا مقاله کوتاه می نویسم نه تذکره و سفرنامه. برای اینکه نمونه ای از عملکرد اکبر را حضورتان شرح دهم به وقایع چند روز اخیر می پردازم. چند هفته گذشته که مصادف با انتخابات ریاست جمهوری در ایران بود، مناظره هایی با حضور همه نامزدها ، البته دو به دو، از تلویزیون پخش گردید. لابد شما میدانید که ریاست جمهوری چیست؟ در زمان من فقط پادشاهی وجود داشت که آن هم مادام العمر و البته توارثی بود ولی الان پادشاهی گزینشی و یا همان ریاست جمهوری مد شده و هر چند سال اگر قسمت باشد، پادشاه عوض می شود. البته در برخی کشورها نظیر سوریه و جمهوری آذربایجان و احتمالاً مصر ،ریاست جمهوری هم دارد موروثی میشود.
خلاصه در جام جم (جام جهان نمای زمان ما که الان از واژه انگلیسی تلویزیون برای نامیدنش استفاده می کنند) یکی از کاندیداها که الان هم پادشاه موقت ایران است و می خواهد بازهم در تخت سلطنت باقی بماند، فرزندان اکبر را به فساد مالی متهم کرد. آه از نهادم بلند شد. یاد جگر گوشه خودم جهانگیر شاه افتادم. من و ملکه سالها بود که صاحب فرزند نمی شدیم تا با عنایت خداوند و نفس گرم شیخ سلیم چستی (۱۴۱۸ – ۱۵۷۲ میلادی)، در سال ۱۵۶۹ میلادی صاحب جهانگیرمان شدیم. باور بفرمائید در تربیتش هیچ کم نگذاشتم ولی پسره خیلی وقیح و بی شرمی بود. حتی در زمان حیات من می خواست به قول شما کودتای سفید کرده و مرا از سلطنت خلع کند . چیزی که حتی با معیارهای آن روز باورکردنی و پذیرفتنی نبود. سرانجام من عمرم را دادم به شما البته در 63 سالگی . خیلی از درباریانم بعد از فوت من درگوشی همین پسرم جهانگیر را به دق دادن من متهم ساخته و بگو مگوهایمان را باعث مرگ زود رس من قلمداد کردند. من در تناسخ های بعدی خود از عملکرد جهانگیر کلی شرمگین شدم . البته شما بهتر از من می دانید که این ذلیل مرده با انگلیسی ها چه ساخت و پاختی کرد.
حالا در ایران ،سر همین اتهامات جنجالی برپاست. مکتوب ها و مرقومه های متعددی رد و بدل شده و نقل است که در بلاد دیگر شب نامه هایی در این خصوص بر منازل مردم افکنده می شود. من که الان نزدیک به هفتاد سال است در کالبد اکبر حلول کرده ام، ایشان را تا این حد مضطرب و پریشان ندیده بودم. سایت ها و روزنامه ها و شبکه های تلویزیونی اجانب موضوع را بیش از حد بزرگ کرده و روغن داغش را زیاد می کنند. من که در این مدت اکبر را به خوبی شناخته ام ، گمانم ایشان در فکر لوس کردن خویش و تعزیز مجددش در پیش مقامات رده بالای کشور است. البته در غیر اهل بودن اولادش هم که هیچ جای تردید نیست. چرا راه دور برویم طبق اسنادی که شما همین الان به راحتی می توانید در اینترنت پیدا کنید، فرزند ناخلف من یعنی جهانگیر شاه، با انگلیسی ها در آمیخت و نرد غلامی باخت.
البته جریان انحطاطی خانواده های حکومتی در ایران موضوع جدید نیست. از آغامحمد خان قاجار تا محمد حسن میرزا و یا از رضا شاه تا محمد رضا شاه و از داریوش تا خسرو پرویز همه عین فرود از ارتفاعات کوه می ماند، هر چه پائین تر می آیی دیگر از صلابت قله ها خبری نیست و بیشتر بوی لجن ماندابهاست و تعفن لاشه های افتاده. شاید قیاس گفته شده در این مورد به خصوص زیاد مصداق ندارد چون اکبری که من نمایندگی می کنم نیز کارنامه قابل دفاعی ندارد تا چه برسد به فرزندش.
من گیج و منگ از افشاگری هایی که می شود بیشتر به یاد تسلیم سادلوحانه فرزندم جهانگیرشاه در مقابل کمپانی هند شرقی می افتم. در زیر قسمتی از نامه جهانگیر به پادشاه انگلستان را که از طریق سر تماس رو خطاب به جیمز اول فرمانروای وقت انگلستان نوشته شده است، می آورم تا خود حدیث مفصل بخوانید از این مجمل:
” من به همه بندرها و مملکتهای قلم رو خودم فرمان دادهام تا پذیرای هر بازرگان از ملت انگلیس باشند که ایشان دوستان من اند؛ در هر جایی که خواستند زندگی کنند، هر طور که خواستند و به هر بندری که خواستند بروند. نه پرتغال نه هیچ کس دیگر حق تعرض به آنها را ندارد، و در هر شهری که خواستند بمانند، من به هر یک از فرمانداران و ناخداها فرمان دادهام تا حلقه به گوش آنها باشند؛ تا هر چند و چون که خواستند بخرند، بفروشند، و ببرند به کشورشان.
برای اثبات مهر و دوستی ما، من میل دارم تا اعلی حضرت مهستی، بازرگانانش را فرمان دهد تا با کشتیهای خود هر تحفه و کالای نفیسی که مناسب کاخ من است بیاورند؛ و این که هر از گاهی نامهای شاهانه به من بنویس، تا شاید من هم با سلامت و موفقیت تو در کارها شادی ام را باز یابم؛ جاویدان و ماندگار دوستی ما.”
ملاحظه می فرمائید که پسرم همه هندوستان را در مقابل دریافت هدایایی برای آراستن کاخ های خود، به انگلستان واگذار نموده است. پدرم همایون شاه که مدتها در دربار صفویان می زیست و من نیز دراصفهان بودم، از قول ایرانیها نقل میکند که می گویند” همه چیز زیر سر انگلیسی هاست” راستش بعد از پانصد سال مثل اینکه آنها اشتباه نمی کنند، گواینکه برخی ها این را نوعی توهم توطئه انگاشته و هموطنان مرا ( آخر من هم در اصل ایرانیم) به خرافه گویی و خیال پردازی متهم میکنند.
راستش در نظریه تناسخ ارواح یک در میان در کالبدهای خوب و بد دمیده می شوند تا سرانجام در روح جاوید و یا همان نیروانا آرام گیرند. من هم دیگر از بودن در این کالبد خسته شده ام. دلم میخواهد در کالبد اکبر دیگری حالا فرق نمی کند در ایران و یا هر جای دیگر جهان دمیده شوم. می خواهم زندگی آرامی راداشته باشم تا جبران این سالهای سختی که تحت عنوان اکبر ودرایران زندگی کرده ام ، بشود.