از همان روزی که فرزندان آدم
زهر تلخ دشمنی در خونشان جوشید
از همان روزی که دست حضرت قابیل
گشت آلوده به خون حضرت هابیل
« آدمیت مرده بود »
گرچه آدم زنده بود
از همان روزی که یوسف را برادرها به چاه انداختند
از همان روزی که با شلاق خون دیوار چین راساختند
آدمیت مرده بود
بعد دنیا هی پر از آدم شد و این آسیاب…
گشت و گشت.
قرن ها از مرگ آدم هم گذشت
…
ای دریغا آدمیت بر نگشت.
قرن ما…
روزگار مرگ انسانیت است.
سینه دنیا ز خوبی ها تهی ست.
صحبت از آزادگی، پاکی، مروت ، ابلهی ست
روزگار مرگ انسانیت است
من که از پژمردن یک شاخه گل…
از نگاه ساکت یک کودک بیمار…
از فغان یک غناری در قفس…
اشک در چشمان و بغضم در گلوست
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
وای جنگل را بیابان می کنند
دست خون آلود را در پیش چشم خلق پنهان می کنند.
هیچ حیوانی به حیوانی نمی دارد روا…
آنچه این نامردمان با جان انسان می کنند
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست
فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست
در کویری سوت و کور…
در میان مردمی با این مصیبت ها صبور
صحبت از مرگ محبت برگ عشق
گفتگو از مرگ انسانیت است
فریدون مشیری