هلا ای بانگ شورافکن؛ چه روشن خوانده ای ما را
دمادم بر زبان رانی حدیث روشنیها را
هوای کوی دلداران بر آرد دود من از جان
صبا چون آورد با خود نسیم پیر و برنا را
بپرس از کلک آن نقاش که نقش لاله می بیزد
کجا دیده گلستانی چو من تفتیده صحرا را
من این دنیا فرو هِشتم که جز دردم نیفزودی
که تا پندی بیاموزم، گزیدم این تماشا را
خجل در تیره گی ماندیم؛ و گم در راه پیچاپیچ
کجا شد اختر قدسی که گردد رهنما ما را
نه از دشنام می ترسد؛ نه بیم حادثت دارد
کسی کو آرزو دارد مر آن روی پریسا را
کجا دریابد این معنی ضمیر خفتۀ چهری
که یک چوب و یدی بیضا شکافد کام دریا را
یکم تیرماه 1388
اتاوا