یک هفته قبل از انتخابات رفتم ایران. سالها بود که در ایران سوار قطار نشده بودم. در واقع از چند سال قبل از انقلاب که بچه بودم و همراه مادرم چندین بار با قطار از آبادان که محل تولد و زندگی من بود به تهران رفتیم و برگشتیم. البته آبادان که ایستگاه قطار نداشت، باید میرفتیم خرمشهر که چسبیده به آبادان بود. حالا بعد سالها دوباره در ایران با قطار مسافرت میکردم. مدتهاست به خودم یاد داده ام که مقایسه نکنم. مخصوصاً مقایسه چیزهایی که میبینم و تجربه میکنم در ایران با سوییس. این یک قیاس مع الفارق است و اصلاً جایش نیست. چون غیر از ناراحتی و عذاب چیزی عاید نمیشود. سعی میکنم که هر چیز را با شرایط محیط خودش و امکاناتش مقایسه کنم تا کمتر غصه بخورم. بگذریم که در این حالت هم کم نیست شرایطی که غمم میگیرد.
این دفعه که از سوییس به ایران رفتم، برخلاف دفعات قبل که از همین سوییس بلیط ایران ایر را به مقصد کرمان میگرفتم، بلیطی تهیه نکردم. این هم پیشنهاد شهرزاد (دختر برادرم) بود که به جای هواپیما با قطار بریم کرمان. هر روز یک قطار از کرمان به تهران و یک قطار از تهران به کرمان میرود. شهرزاد تمام بلیطهای یک کوپه را خریده بود. کوپه درجه دو که هر کوپه شامل شش مسافر است. هر بلیط به مبلغ شش هزار تومان که جمعاً میشود 36 هزار تومان، معادل 36 دلار برای یک کوپه دربست شش نفره برای یک مسافت بالای 1000 کیلومتر.
هوای اواسط خرداد حسابی گرم بود ولی کولرهای داخل هر کوپه چنان با شدت کار میکرد که داشتیم یخ میزدیم. درجه و کلیدی هم نداشت که بتوانیم کمی از شدت برودت کم کنیم و تنها راه چاره گذاشتن یکی از پتوهای داخل کوپه روی دریچه کولر بود. در تمام قطار کشیدن سیگار ممنوع است، ولی بین واگن ها میشد سیگاریها را دید که در آن فضای کوچک کنار پنجره پکی به سیگارشان میزنند. در کوپه را میشد از داخل قفل کرد و پرده را هم کشید تا شهرزاد با لباس راحتتر و بدون روسری راحت باشد. هر واگن شامل چند کوپه است که یک نفر مسئول دارد برای پذیرایی با چای یا نسکافه. در ضمن همون سر شب به تعداد مسافرین بسته های پلاستیکی شامل ملحفه و روکش متکا را هم میاورد. پتو و متکا هم در یک ساک کوچک در کوپه هست.
به همان مسئول واگن هم میشود سفارش شام را هم داد که از رستوران قطار به کوپه میاورد. یا میشود مسقیم برای صرف غذا به رستوران رفت. قطار تهران کرمان همیشه در غروب حرکت میکند همین طور قطار کرمان تهران که بشود بخشی از این مسافت 14 – 15 ساعته را خوابید. شام خوردن در رستوران قطار، من و شهرزاد را به این نتیجه رساند، که دیگر هرگز غذاهای رستوران قطار را نخوریم. چه خوب میخوابه آدم در قطار با این تکان های گهوارهوارش. صبح ساعت 7 به کرمان رسیدیم. برادرم سیروس آمده بود پیشواز و بردن ما به خانه. دوباره لحظات شیرین دادن هدایا و شکلات های سوییسی فرا رسید. از همان روزی که رسیدم، هر شب تا ساعاتی بعد از نیمه شب در آن هوای دلپذیر پر از ستاره کرمان به بهانهی تظاهرات برای نامزدهای ریاست جمهوری در حال بزن بکوب و رقص و شادی کردن در خیابان بودیم به همراه دخترهای برادرم و ده ها هزار جوان کرمانی.
آی تظاهرات کردیم و شعار دادیم و شادی کردیم که اون سرش ناپیدا.
اول میرفتیم ستاد احمدی نژاد و کلی پوستر و پرچم و مچ بند و سی دی می گرفتیم! و در کنار برادران متعهد و مکتبی عکس یادگاری میانداختیم!
بعدش میرفتیم ستاد موسوی و بعد از چند دقیقه ای مثل سبزی فروش ها بیرون میآمدیم. و آخرش هم میرفتیم ستاد کروبی که پایگاه اصلی و نامزد اصلی ما بود برای انتخابات و با بچه های هوادار کروبی با آهنگهای ساسی مانکن در حالی که پلاکاردهای عکس کروبی وکرباسچی دستمان بود حسابی قر میدادیم.
آخر شب هم عینهو عمله ای که از صبح تا شب بیل زده، خسته کوفته میآمدیم خانه که استراحتی کنیم و آماده انجام رسالتمان برای شب بعد بشیم.
چیزی که من را شدیداً تحت تاثیر قرار داد، درک عمیق دموکراسی بود که در بین جوانها میدیدم. در بلوار اصلی کرمان به طول چند کیلومتر، جمعیت موج میزد و همه در کنار هم و تنگ هم برای کاندیدادی مورد نظرشون تبلیغ میکردن و شعار میدادن. آنهم بدون کوچکترین درگیری یا برخوردی.
حتی شعارها هم بدون توهین و بی احترامی به کاندیدای طرف مقابل بودند. فقط بعضی مواقع شعارها کمی چاشنی طنز درش بود، که باز هم دلیلی برای شادی و سرخوشی بود. نه از نیروی انتظامی خبری بود و نه از گشت ارشاد. هرچه بود شادی بود و صلح و صفا.
در همان روزهای قبل از انتخابات سعی میکردم که از طریق اینترنت کمی به اخبار غیر از رسانههای داخل ایران دسترسی پیدا کنم، ولی سرعت اینترنت هر روز کمتر و کمتر میشد. از طریق خط اینترنت توی خانه که هنوز همان روش اینترنت نفتی دایال آپ است، اصلاً امکان نداشت که بشود به اینترنت وصل شد. یکی از جاهایی که میشد به اینترنت با سرعت کمی بهتر وصل شد لابی هتل پارس کرمان است، که در تمام هتل اینترنت وایرلس دارد. لپ تاپ را برمیداشتیم و میرفتیم هتل و ضمن اینکه جای آرامی هست برای کمی نشستن و نوشیدنی خوردن و دیدار دوستان، امکان استفاده از اینترنت هم مهیا است. اینترنت هتل پارس هم هر روز کندتر و کندتر شد تا جایی که روزهای بعد از انتخابات، حتی دیگر نمیشد ایمیلها را هم خواند و یا فرستاد. یک بار در همان هتل به چند نفری که پیشمان بودند گفتم که اینجا هم اینترنتش نفتی شده که جواب شنیدم که: – مثل اینکه از قافله پرتی، اگر نفتی بود که خوب بود، به این دیگه میگن اینترنت ذغالی نه نفتی. تازه اگر صبر ایوب داشتی و بعد از یک کلیک برای باز شدن سایتی، و صرف چندین چای و قهوه و نوشیدنی، صفحهی اینترنت باز میشد، با پیام معروف این سایت فیلتر است مواجه میشدی.
از یک روز قبل از انتخابات هم به کلی فرستادن اس ام اس در ایران تعطیل شد و تا یک هفته بعد از انتخابات که از ایران خارج شدم هم راه نیافتاد.
در تهران هم بعد از اینکه نتایج را اعلام کردند و تظاهرات خیابانی بر علیه نتایج انتخابات شروع شد، هر روز از ساعت پنج بعد از ظهر تا نیمه شب، به طور کلی خطوط ارتباط تلفن همراه قطع بود.
روز انتخابات هم مثل بچه آدم سرمان را انداختیم پایین و کله سحر پاشدیم رفتیم نزدیکترین حوزه رای گیری. وقتی رسیدیم دیدیم که حدود صد نفری سحر خیزتر از ما در صف، آنجا ایستادهاند. هوا آفتابی و گرم بود و صف به حیاط مدرسه ادامه پیدا کرده بود. در صف هم کلی با هم صفیها مراوده و مباحثه دوستانه داشتیم. جمعاً دو نفر از نیروی انتظامی آنجا بودند. مدتی از ایستادن ما در صف نگذشته بود که دیدم یکی از ماموران انتظامی به سمت صف خانمها رفت و یکی هم به سمت صف آقایان آمد و همینطور که کنار صف عبور میکرد میگفت: – اگر کسی هست که به علت کهولت یا مریضی نمی تواند در صف بماند، میتواند خارج از نوبت به داخل ساختمان برای رای گیری برود. به نزدیک من که رسید، به او گفتم: – حالا همه مریض میشن و ناتوان… پلیس جوانی بود و با شنیدن این حرف نابخردانه از من، نگاه عاقل اندر مریخی به من انداخت و با صدای آرامی گفت: – نه اینطور نیست بعد هم بدون اینکه به نگاه شرمسار من توجهای کند به راه خودش ادامه داد و با صدای بلندتر سئوال خودش را از بقیه تا ته صف ادامه داد.
در کل دو خانم از صف خانمها که یکی خانمی پا به ماه بود و یک خانم مسن، و از صف آقایان هم پیرمردی عصا زنان پشت سر او به داخل ساختمان رفتند.
خلاصه نوبت به ما رسید که همراه برادرم سیروس وارد ساختمان شویم. در داخل ساختمان و فضای نسبتاً بزرگی که وجود داشت، پنچ شش تا میز را کنار هم قرار داده بودند و پشت میزها هم همگی خانمها بودند و جلوی دو نفرشان کامپیوتری قرار داشت و بقیه هم کلی کاغذ و مهر. چند نفری هم سر پا ایستاده بودند و به گوشهی لباسشان یک پلاکارد کوچک نصب شده بود. هنوز چند نفری جلوی ما بودند تا ما به اولین میز برای دادن شناسنامه برسیم. فرصتی بود که حس کنجکاوی خودم را کمی ارضاء کنم. سراغ دو نفر از آنها رفتم که کنار هم ایستاده بودند رفتم و پرسیدم: – ببخشید شما اینجا وظیفهتان چیست؟ یک از آنها گفت که نماینده کروبی است ودیگری هم گفت که نماینده موسوی است و کار نظارت بر صندوق را به عنوان ناظر نامزدها بر عهده دارند. پرسیدم پس نماینده آقای احمدی نژاد کجاست؟ خانم جوانی که چند قدم دورتر ایستاده بود و صحبت های ما میشنید، کمی جلو آمد و گفت: – من هستم و در خدمتم. پرسیدم پس نماینده آقای رضایی کجا هستند؟ گفتتند که در این شعبه ایشان نمایندهای ندارند. من که نگرانیم از سئوال کردن و فضولی کردن برطرف شده بود و حس میکردم که کسی از سئوالهای من ظاهراً ناراحت نمی شود و بهش بر نمیخورد، سراغ چند نفر دیگر که در گوشهی دیگری از سالن بودند رفتم و سئوالم را تکرار کردم. خلاصه تحقیقات مستند من این بود که، سه نفر هم از نمایندگان شورای نگهبان بودند، یک نفر از استانداری و یک نفر هم از فرمانداری.
از نمایندگان شورای نگهبان پرسیدم: – شغل شما چی است، نماینده شورای نگهبان بودن که شغل یکروزهی امروز شماست؟ هر سه گفتند که در کمیته امداد امام خمینی کار میکنند.
همین موقع یکی از خانمهایی که پشت میز اول نشسته بود من و برادرم را صدا زد که نوبت شماست.
من شناسنامه ام را تحویل دادم. ازم پرسید: – کارت ملی گفتم: – کارت ملی هنوز ندارم ولی شمارهاش در پاسپورتم هست. (آخه یک سال نیم پیش که اعتبار پاسپورتم به پایان رسیده بود به سفارت ایران در برن مراجعه کردم و تقاضای پاسپورت جدید کردم. گفتند که برای پاسپورت جدید باید کارت ملی داشته باشی. گفتم ندارم. گفتند خب باید برای هردو تقاضا بدی. من هم تقاضا دادم و هزینه هر دو را هم پرداختم. پاسپورتم آمد، ولی هنوز از کارت ملی خبری نیست)
القصه، خانمه شناسنامه و پاسپورت را گرفت بعد از نوشتن چیزهایی در فرمی که جلوش بود به میز بغلی داد و او هم در کامپیوتر چیزهایی وارد کرد و… تا آخرین نفر که بعد از اینکه من برگهای را انگشت زدم، برگه رای را به من داد. چه احساس عجیبی داشتم. برای اولین بار در عمرم رای میدادم. دادم، اونهم چه دادنی. به یک آخوند. از آنجا که آمدیم بیرون احساس سرزندگی و سبکبالی و نشاط میکردم. هی به انگشتم که به جوهر آبی رنگ استمپ آغشته شده بود نگاه میکردم. فکر میکردم که شاخ غول قصه ها را شکوندهام و کاری کردهام کارستان.
شب که شد، شمارش آرا از تلویزیون شروع شد ……… (این بخش به خاطر یاد آوری تالمات خاطر و دوباره به خاطر آوردن آن لحظات تا پایان روز شنبه حذف میگردد)
تشنه اخبار بودم که ببینم چه خبر است. رسانههای داخلی که تکلیفشون روشن بود. رفتم سراغ تلویزیونهای ماهوارهای. خوشبختانه در خانه برادرم هم مثل خودم در سوییس تمام کانالهای فارسی زبان را که از آمریکا پخش میشود را حذف کرده بودند. فقط مانده بود چند کانال موزیک ایرانی و چند کانال انگلیسی زبان و تلویزیون صدای آمریکا و بیبیسی فارسی. تلویزیون صدای آمریکا که فرق زیادی با تلویزیونهای جهموری اسلامی ندارد. فقط با این تفاوت که اونا از اون ور پشت بام افتادهاند. غیر از یکی دو تحلیلگر که صحبتهایشان تا حدی قابل شنیدن است، بقیه تعدادی فسیل از نسل دایناسورها هستند که غیر از رنگ سیاه و سفید، چیز دیگری نمیبینند. پس تنها میماند بیبیسی فارسی. آنهم از دم غروب که شروع میشد همراه با پارازیت زیاد بود و تصویر شطرنجی میشد. به برادرم گفتم که فکر میکنم دیش شما تنظیم نیست. قرار شد تنظیمش کنیم و من هم با اتکا به دانش خودم در این زمینه با پس زمینه سوییس کوالیتی دست به کار شدم. قرار شد برادرم کنار تلویزیون بایستد، یک نفر در بالکن قرار بگیرد، یک نفر کنار لبه پشت بام و من هم کنار دیش برای جابجا کردنش. یکی دو سانت دیش را به چپ و راست میچرخاندم و به شخص تقویت صدا در لبه بام میگفتم بپرس خوب شد. او هم داد میزد خوب شد؟ و نفر مستقر در بالکن پیغام را به برادرم میرساند. نتیجه هم از طریق برادرم ولی در جهت عکس ارسال پیام قبلی به من میرسید. بعضی مواقع هم به علت تاخیر در ارسال و وصول پیام، نمیفهمیدم اینی را که میشنوم، خوبه خوبه دست نزن، مال اون یکی دو سانت تغییر به چپ بوده یا راست. خلاصه بعد از یک ساعتی حنجره دریدن و خاک و خلی شدن عطایش را به لقایش میبخشیدیم و به همان چند کانال انگلیسی یا آلمانی رضایت میدادیم. بعد از اینکه این ور رفتن با دیش را دو سه روزی امتحان کردیم و نتیجه نگرفتیم، دختر برادرم که از این تئاتری که چند روز بود در میآوردیم کلافه شد و گفت بزارید من به یکی دو تا از دوستانم زنگی بزنم و بپرسم که آیا آنها هم این مشکل را دارند یا نه. که معلوم شد که آنها هم همین مشکل را دارند و این اصلاً ربطی به تنظیم دیش و رسیور ندارد، بلکه مشکل از پارازیتی است که روی کانال بیبیسی فارسی و تلویزیون صدای آمریکا میاندازند ناشی میشود. البته بعد از چند روزی، دیگر به کلی این دو کانال حتی با پارازیت هم پخش نمیشد. یعنی تمام منابع خبری خارج از ایران کشک.
شنبه شب یک روز بعد از انتخابات بود که دیدم دلم برای اون یک هفته شب بیداری و بزن بکوب در خیابان ها تنگ شده. دلم میخواست دوباره برم جلوی ستاد کروبی و همراه دوستان جوانی که پیدا کرده بودم، دخترها پسرهای پر نشاطی که یک هفته هر شب دور هم جمع میشدیم، دوباره با آهنگ های ساسی مانکن بزنیم و برقصیم. با شهرزاد (دختر برادرم) رفتیم آنجا. در ستاد بسته بود و سوت کور.
روز یکشنبه خبر دادن که معترضین به نتایج انتخابات، قراره در میدان اصلی شهر کرمان (که اسمش میدان آزادی است) دست به تظاهرات بزنند.
عصری که شد با شهرزاد رفتیم به آن سمت. هر چه به میدان نزدیکتر میشدیم سروصدای مردم را از آنجا بهتر میشنیدیم. تعداد آدمهایی که خلاف جهت ما سعی میکردند از میدان دور شوند بیشتر و بیشتر میشد. هر چند قدمی که نزدیکتر میشدیم، تعداد کسانی که ما را از نزدیک شدن به آنجا برحذر میکردند بیشتر میشد. کامله مردی به کلی راه ما را سد کرد و با اصرار از ما میخواست که به آن سمت نرویم. ولی من میخواستم واقعاً برم در مرکز درگیریها. حالا نه اینکه خیلی شجاعم. نه، علتش اینه که بعد از ربع قرن زندگی در سوییس که بالاترین هیجان زندگی این مردم (و هم چنین من)، شده چند دقیقه دیر کردن اتوبوس شهری، دیگه حس میکنم آدرنالین خونم کپک زده و احتیاج به کمی هیجان دارم. شهرزاد هم که دختر جوانی پر از شور نشاط است، سرش درد میکند برای این جور هیجانها. پس برای رفتن به دنبال کسب هیجان، در معیت عموجونش، مبرا از مواخذه پدر و مادر است. گفتم بریم جلو؟ گفت بزن بریم. دیگه رسیده بودیم به مرکز درگیری ها، آدم بود که از پس وپیش وعقب وجلو میدوید و در میرفت. یک عده هم در حین سنگ پرانی فریاد میزدند: – مرگ بر دیکتار، مرگ بر دیکتاتور – موسوی موسوی رای منو پس بده – …….. – …….
چشمت روز بد نبینه، از یک طرف سنگ بود که در هوا پرواز میکرد، از طرف دیگه باتوم بود که توی هوا میچرخید و میامد جلو. آقا ما را میگی، احساس کردم که عقربه آدرنالینم چسبیده اون آخر و چیزی نمونده از چشمام به خاطر وجود گاز اشک آور، آدرنالین بریزه بیرون. یاد اون حکایت افتادم که از بابایی میپرسند: – اگر در جنگلی یک دفعه با یک شیر گرسنه و درنده مواجه بشی، چه قدم هایی برمیداری؟ طرف هم میگه: – قدم های بسیار بلند در جهت خلاف حرکت شیر
و این اقدام دقیقاً همانی بود که من و شهرزاد به آن دست زدیم. قدم های بسیار بلند در جهت خلاف حرکت سنگ ها و باتومها. بعد از اینکه به جای امنی رسیدیم و نفسی تازه کردیم، به خود گفتم: – برادر، بهتره نگران ترشح غده مولد آدرنالینت نباشی، همان که اتوبوس شهری در زوریخ دو دقیقه دیر میکنه و فکر میکنی آسمون به زمین رسیده و خواهر و مادر مسئولین اتوبوسرانی شهر زوریخ را مورد عنایت قرار میدی برات کافیه. بیشتر از این رودل میکنی.
خلاصه به روز سوم نرسیده بود که دیگه خبری از ناآرامی و اعتراض خیابانی در شهر کرمان نبود. و یا حداقل من ندیدم. دوباره زندگی مردم به روال عادی خودش برگشت.
پنجشنبه، یعنی پنج روزبعد از انتخابات بلیط قطار گرفتیم به مقصد تهران، همراه شهرزاد. برگشتمان کمی مجهزتر از رفتنمان بود. برای شام همراهمان نان و پنیر لیقوان بردیم به همراه مقدار متنابهی میوه و تنقلات. لپ تاپ شهرزاد و تعدادی فیلم هم برداشتیم. باز هم یک کوپه دربست گرفتیم. راستی در همون سفر آمدن به کرمان با قطار متوجه شدم که قطاری که سوار شده ایم، و ما کوپه درجه دو را گرفته ایم، کوپه درجه یک ندارد. کل قطار یا درجه یک است یا دو. قطار درجه یک، یک روز در میان بین کرمان تهران حرکت میکند. بعد از خوردن شام سه تا فیلم پشت سر هم نگاه کردیم تا حسابی چشمامون هم قرمز شود و هم خواب آلود. جمعه صبح رسیدیم تهران. دختر دیگر برادرم همراه شوهرش به راه آهن تهران آمده بودند برای بردن ما به خانه. در مسیری که میرفتیم، در تهران شلوغ، زندگی در جریان بود و هر کسی به دنبال دغدغه و مشغله خودش. بعدازظهر را با دیدن یک دوست، ساعتی را سپری کردیم و سپس قرار با دوست دیگری در دربند. با اتوبوس به تجریش رفتیم و از آنجا با یک سواری خط کرایهای به دربند. راننده که جوانی بود تا راه افتادیم راجع به سخنان رهبر که همان روز ایراد کرده بود و صریحاً از آقای احمدی نژاد پشتیبانی کرده بود، انتقاد کرد. معتقد بود که در شمارش آرا تقلب شده و از انتخاب مجدد احمدی نژاد حسابی مکدر بود. مردی که کنار ما در صندلی عقب نشسته بود هم با اینکه نوع لباس پوشیدنش و مدل ریشش نشان از مکتبی بودنش میداد هم با راننده هم عقیده بود. شخصی که در جلو نشسته بود و لباس کردی به تن داشت، گفت: – نه، اصلاً تقلبی در کار نبوده و انتخاب آقای احمدی نژاد کاملاً درست بوده و حقش بود. خود من به او رای دادم و دو میلیون از مردم سنندج هم به او رای دادهاند.
لحظهای فکر کردم که الان است که جنگ مغلوبه شود و راننده و شخصی که کنار ما نشسته بود داد و فریاد کنند و حالش را حسابی بگیرند. بر خلاف تصور من اول راننده و بعد شخص کنار من شروع کردند با مهربانی و مستدل او را قانع کنند که اصلاً سنندج دو میلیون آدم واجد شرایط رای دادن ندارد و بر فرض داشتن هم که همگی به آقای احمدی نژاد که رای ندادهاند.
تا به دربند برسیم بحث این سه نفر در کمال آرامش و به دور از تنش ادامه داشت. شاید شانس داشتم که در طی این دو هفته شاهد درگیری غیر دموکراتیک مردم با هم نبودم. یا اینکه واقیعت جامعه شهری ما همین است که من چند نمونهاش را دیدم. دیدم که چطور مردم، مخالف عقیده خودشان را تحمل میکنند و سعی میکنند با منطق و استدلال جوابگو باشند. در دربند و جلوی مجسمه کوهنورد پیاده شدیم. دوستم را که منتظر ما بود ملاقات کردیم و سه نفری به سمت بالا قدم زنان راه افتادیم. باز هم جوان های پرنشاط در کنار هم، دختر و پسر دست در دست همدیگر. بساط میوه فروشیها با چراغهای پرنورشان، هله هوله فروشها با انواع و اقسام لواشکها، رستورانها با میز و صندلیهای رنگی، تختهای مفروش شده برای لختی نشستن و چایی نوشیدن، و چند توریست در این میان. همگی نشان از جریان زندگی میداد. بعد از صرف چای، طبق قولی که من و شهرزاد به هم داده بودیم. قرار شد که سه تایی بریم به دیدن فیلم «در باره الی». سینما شهر فرنگ سابق که حالا شده آزادی و شامل چندین سالن سینما است مقصد ما بود. وقتی رسیدیم دیگر برای سانس 9 شب جا نبود و برای ساعت 11 شب هم اگر کمی دیر رسیده بودیم شاید دیگر بلیطی نبود. چقدر این سینما مدرن و شیک است. و مردمی که سینما آمده بودند از خود سینما مدرن تر و شیکتر. ساعت یک بعد از نیمه شب دوستم ما را به خانه رساند. همه چیز در آرامش و صلح و صفا. غافل از اینکه همان روز در تهران چند نفر در تظاهرات بر علیه نتیجه انتخابات کشته شده بودند. روز بعد، شنبه صبح به مقصد فرودگاه راه افتادیم. ساعت 9 فرودگاه بودیم و من ساعت 11 پرواز داشتم به مقصد سوییس. بعد از خداحافظی و تحویل بار و عبور از قسمت کنترل پاسپورت، دیدم هنوز کلی وقت دارم یادم بود پارسال در همین فرودگاه امام خمینی، وقتی پرسیدم که آیا جایی برای کشیدن سیگار هست، با جواب منفی مواجه شدم. با این حال ایندفعه هم پرسیدم و گفتند که بله یک کاف تریا در طبقه پایین هست که میشه سیگار کشید. اصلاً خاطره خوبی از این فضاهایی که برای کشیدن سیگار در فرودگاه ها یا مجتمع های خرید وجود دارند ندارم. معمولاً شبیه اتاق اعدام با گاز هستند. در یک فضای کوچک، 20 – 30 نفر دارند سیگار میکشند و سیستم تهویه هم زورش به این همه دود نمیرسد.
یادم به فرودگاه دبی افتاد که اتاق سیگاری ها دقیقاً از همان اتاق های اعدام با گاز بود که وقتی در را باز کردم اول به یک دیوار از دود برخوردم و از همان دم در در میان مه غلیظی از دود به سختی میشد آدم هایی را که آن تو بودند را دید. فوری در را بستم و گفتم بمیرم هم حاظر نیستم حتی سی ثانیه اون تو برم. با این پیش فرض به محلی که آدرس داده بودند رفتم. سالن نسبتاً بزرگی بود که در انتهای آن یک بار بود و دو لنگه در بزرگش هم باز بود. خبری هم از اون بوی گند سیگار مونده هم درش نبود.
همون دم در روی یکی از دو صندلی که کنار میز کوچکی بود نشستم و سیگار 57 خودم را در آوردم روشن کردم. چند نفری بیشتر اون تو نبودند. خانم مسنی که به زحمت راه میرفت وارد شد و روی صندلی خالی میزی که من نشسته بودم نشست. با اینکه سن و سالی ازش گذشته بود ولی بسیار شیک لباس پوشیده بود. تا نشست با صدای بلند طوری که آن چند نفر دیگری هم که در میزهای کنار ما نشسته بودند بشنوند شروع کرد به گله گذاری.
– این آخوندها چی از جون ما میخوان، کی شرشونو کم میکنند و برن، آبرومونو بردن. یادش به خیر شاه، چه احترامی داشتیم در خارج از ایران، خودم یادمه وقتی میرفتم اروپا هر بانکی که میرفتم و پول ایرانی میدادم برای تعویض، با کلی عزت و احترام با ما ایرانی ها برخورد میکردند. ما 2500 سال تاریخ داریم، حالا یک مشت آخوند شپشو اومدن تاج و تخت کورش و داریوش را تصاحب کردند. آقا اینا همه دیکتاتورن…
حیفم اومد سیگارمو نصفه خاموش کنم و خودمو از شر شنیدن از حرف ها رها کنم. یواش یواش دیدم که داره حالم بد میشه از شنیدن این حرف های کلیشهای که بیشتر آدم از این تلویزیون های لس آنجلسی میشنوه. اولین چیزی را که در جیب پیراهنم بود را از جیب در آوردم که چیزی نبود جز بوردینگ کارت سوار شدن به هواپیما، و الکی شروع کردم مثلاً به خواندن آن. حداقل برای اینکه متوجه بشه که من یکی به حرفهاش گوش نمیدم. ولی او داشت به حرفهاش ادامه میداد.
– این چه مملکتی است که برای ما درست کردن، همین الان دویست هزار تومن از من اضافه بار گرفتند. اگر یک آخوند یا بچه آخوند بود که به جای اضافه بار گرفتن، بارشو رد میکردن و با کلی عزت و احترام هم بدرقه اش میکردند.
اومد پکی به سیگارش بزنه که همین وقفه کوتاه باعث شد که از میزی که پشت سر من بود صدای یک نفر را بشنوم که مودبانه گفت: – خانم شما اضافه بار داشتید و اضافه بارتان هم از حد قابل بخشش که معمولا 5- 6 کیلو هست بیشتر بوده . خب طبیعیه که ازتون اضافه بار گرفتند. هر جای دیگه دنیا هم بودید و با هر خط هواپیمایی هم که میخواستید پرواز کنید، این اضافه بار را ازتون میگرفتند. این نه ربطی به حکومت داره، نه به آخوند، این قانون یاتا است که همه شرکتهای هواپیمایی ملزم به رعایتش هستند. گذشته از این حرف ها، مطمعن باشید چه من، چه همکارهای من، معمولاً 5- 6 کیلو اضافه بار را ندیده میگیریم، ولی اگر با یک آخوند یا بچه آخوند مسافر مواجه بشیم، یک کیلو هم نمیبخشیم، از همون یک کیلو اضافه بار اول، اضافه بار را میگیریم.
تازه من سرم را برگرداندم ببینم این کیه که این حرفها را میزنه. دیدم یکی از کارمندهای ایران ایر است که با اونیفورم کاری اونجا نشسته و سیگارشو میکشه. یک آقای دیگری که حدوداً بالای 70 سالی داشت و میز کناری نشسته بود و در تمام این مدت فقط داشت گوش میداد، به آرامی گفت: – اجازه هست که من هم چیزی بگم؟ که من نفهمیدم این اجازه را اصلاً از کی داره میگیره. و بلافاصله ادامه داد، که از اینجا به بعد مخاطبش خانم مسنی بود که سر میز من نشسته بود: – ببینید خانم، شما که میگید اینا دیکتاتورن، من حرفی ندارم. ولی از کورش و داریوش هم دفاع نکنید. اونها هم دیکتاتور بودند. همه پادشاه های ما دیکتاتور بودند. اصلاً چه معنی داره یک نفر که اسمش پادشاه هست به جای همه مردم تصمیم بگیره، مگر کورش وداریوش غیر از این بودن. اونها هم چون شاه بودن به جای همه تصمیم میگرفتند. اگر این دیکتاتوری نیست پس چه است؟ کدوم دوره از تاریخ ما را سراغ دارید که دیکتاتوری نبوده است؟ کدوم دوره از تاریخ ما را سراغ دارید که مردم ما رهبران حکومت را خودشان انتخاب کرده باشند؟ کدوم دوره از تاریخ ما را سراغ دارید که سرنوشت مملکت را مردم تعیین کرده باشند؟ مشکل از این آخوندها نیست که دیکتاتورن. مشکل از مردم و فرهنگ دیکتاتور پرور ماست. فرق تمام این دیکتاتورهایی که در تمام طول تاریخ به این ملت حکومت کردهاند فقط در اینه که، بعضی هاشون دیکتاتورهای ظالمی بودند و بعضی هاشون کمی مهربانتر.
و قبل از اینکه کسی جوابی بدهد، سیگارش را خاموش کرد و عصایش را برداشت و رفت.
بعد از رفتنش هم کسی دیگر چیزی نگفت. نگاهی به ساعت کردم دیدم من هم موقع رفتنم است. چند ساعت بعد هم در زوریخ بودم و در خانهام. روی مبل دراز کشیدم و سعی کردم تمام وقایع این دو هفته در ایران، حرفهایی که شنیدم و چیزهایی که دیدم را یک بار دیگر مرور کنم.
بعد پاشدم کامپیوتر را روشن کردم رفتم سراغ خبرها از ایران. بمب باران شدم وای خدا، چقدر خون، چقدر گلوله، چقدر باتوم… و چقدر ندا… ترسیدم … بی خبری خوبه؟