از خواب بیدارم کردی
و از خیابان گذشتم
گفتی دستانت را بسوی آسمان ببر و برای خودت دعا بخوان
گفتم چاره ای ندارم به حرفهایت گوش می دهم
گفتی کودتا می کنم
گفتم برای من فرقی نمی کند
گفتی باتون یا گلوله می خواهی
گفتم انتخاب با توست
گفتی اعتراض می کنی؟
گفتم اعتراض را قبول ندارید
گفتی پس می خواهی رودروی فقیه به ایستی
گفتم من معمولا می نشینم وقتی حرف می زنم
گفتی پس فکر براندازی داری
گفتم اگر بخواهید سکوت می کنم
گفتی از چه کسی دستور می گیری
گفتم به غیر از خودم با کسی حرف نمی زنم
گفتی پس با بیگانگان هستی
گفتم از بحران به اینجا رسیدم
گفتی گلوله ای در قلبت می نشانم
گفتم غیر ازاین چاره ای ندارید
گفتی آخرین خواسته ات قبل از مردن چیست
گفتم من با مردمم هستم
افشین بابازاده
سوم تیر 1388