تیمسار بعد از سالها فیلش یاد هندوستان افتاد. با علاقه اخبار مربوط به ایران را دنبال میکرد. از وقتی 2 سال مانده به پیروزی انقلاب به آمریکا آمد، اصلاً به اخبار سیاسی ایران و جهان علاقه ای نداشت. رویدادهای ورزشی به خصوص گلف را از نزدیک دنبال میکرد. با وجود آنکه از نسل اول ایرانیهایی بود که به آمریکا آمده بودند با اینحال چنان با محیط به اصطلاح خود را اداپته کرده بود که کسی فکر نمیکرد، وی ژنرال بازنشسته ایرانی است. قیافه اش مثل مربیان قدیمی ورزشی فعال در غرب آمریکا بود. مردی که کمتر حرف زده و بیشتر عمل میکرد. آنهایی که سعی داشتند ادعا های خود را در پایان فصل ثابت کنند تا اینکه رجز های بی خودی بخوانند. هیچکس نفهیمد که دقیقاًٌ از چه تاریخی به تماشای اخبار ایران علاقمند شد ولی از وقتی مناظره بین نامزدهای انتخابات ریاست جمهوری شروع شد، تیمسار به دنبال شناسنامه و پاسپورتش می گشت تا رای دهد. اویل هیچکدام از نزدیکان به ویژه همسرش که ادعا میکرد تیمسار را بهتر از خودش میشناسد، در کارهایش کنجکاوی نمیکرد، آنها فکر می کردند که علاقه تیمسار عین سیلاب بهاری گذرا است و بهتر است با آن کاری نداشته باشند ولی گذشت زمان ثابت کرد که موضوع جدی تر از اینهاست.
تیمسار برای اولین بار در ژاندارمری با فرهنگ آمریکایی از طریق مستشاران آشنا شده بود. به تدریج زبان محاوره ای خود را تقویت کرده و سرانجام عشق به گلف بود که وی را پایبند دیگر مظاهر فرهنگ آمریکایی کرد. آن موقع در باشگاه شاهنشاهی و برخی زمین های اختصاصی ارتش با هر کسی که در زمینه گلف سر به تنش می ارزید بازی میکرد. بارها برای سپری کردن دوه های مختلف تخصصی به آمریکا آمد و همه اینها باعث شدند تا تصمیم بگیرد که بعد از بازنشستگی به قول خودش به ینگه دنیا بیاد. آنقدر در ایالات مختلف دوستان جوراجور داشت که اصلاً غم غربت را احساس نکند.
تیمسار با علاقه در بحث های داغی که به دنبال تماشای اخبار بین افراد فامیل درمیگرفت شرکت و اصرار داشت که در این انتخابات رقابت اصلی بین توده ای ها و طرفداران سلطنت است. گویا قطب نمای سیاسی تیمسار در حوالی سالهای 32 از حرکت و چرخش بازمانده بود. در مقابل اصرار جوانتر ها که دیگر اوضاع عوض شده و “حقیقت” چیز دیگری است، تیمسار جمله ای کلیشه ای را که سالها قبل درکتابی خوانده بود برای همه بازگو میکرد: “حقیقت تفسیر ویژه هر کسی از رویداد هاست، به تعداد آدم ها ، حقیقت وجود دارد”
تیمسار بعد از این همه سال وقتی به صفحه تلویزیون زل زده و خیابانهای تهران را میدید، سرود های قدیمی ژاندارمری را زیر لب زمزمه میکرد : ژاندارمری سرمست و شاد ، بنهاده سر در پای شه ، چون شه پرستی آئین ماست ، در سایه شه ایران به جاست …
بعد از مدتی تیمسار ارتباط خود را با حقیقت دیگران از دست داد. دیگر کسی با وی بحث نمیکرد. فکر میکرد که این ها مقدمه ای است برای نوعی به اصطلاح خودش قیام ملی، نظیر آنچه در 28 مرداد سال 1332 روی داد و برخی سالها بعد با عنوان کودتا از آن یاد کردند. تیمسار عقیده داشت که الگوی کار ساده است، با پخش سرودهای میهنی از رادیو همه باید به خیابانها بریزند و فریاد بزنند : جاوید شاه! جاوید شاه!
انگار دیگر “حقیقت” خاص تیمسار خیلی ویژه شده بود و با هیچ کدام از تفاسیر رایج روز مطابقت نداشت. علاقه تیمسار به وقایع ایران بعد از انتخابات نه تنها کم نشد بلکه شدت یافت. این بار دیگر اصرار داشت که به ایران رفته و دست به کار شود. میگفت مدل مبارزه هنوز مثل سال 32 است. دقیقا مثل روز چهارشنبه 28 مرداد سال 1332 عمل می کنیم. با بچه ها در سینما آستارای تجریش قرار می گذاریم و بعد در یک لحظه از سینما بیرون آمده و شعار می دهیم و بچه هایی که ماشین دارند باید آماده باشند که سریعاً به محل فرستنده رادیو در جاده قدیم و ایستگاه سید خندان برویم. سناریوی تیمسار حالا دیگر مثل فیلم های کمدی هارولد لوید بود تا حادثه ای در دنیای واقعی. تیمسار اصرار داشت که در سفر به ایران هیچکس همراهش نشود. وی اصرار داشت که به قول خودش تا آخر خط را تنها برود. مثل ناپلئون به موفقیت کارش در حکومت صد روزه ایمان کامل داشت.
هیچ کس در روزهای بعد از اعلام نتایج انتخابات حریف تیمسار نشد. حتی اصرار های نوه هایش که تیمسار معمولاً قدرت مقابله با آنها را نداشت، مثمر ثمر نشدند. تیمسار با دقت و اصرار پرچم ایران را که شیرو خورشیدی درست در وسط نوار سفید آن جا خوش کرده بود، در چمدانش گذاشت. هنوز بعد از سالها شیر با دقت و صلابت شمشیر را در دست داشت. و با چشمانی پر از خشم و غرور و دهانی که انگار نعره می کشد، به نقطه ای در مقابلش خیره شده بود. در مقابل اصرار زنش برای انصراف از رفتن به ایران همیشه آن شعر قدیمی را می خواند : در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن … شرط اول قدم آن است که مجنون باشی
تیمسار درست یک هفته بعد از انتخابات یعنی 19 ژوئن به تهران رسید. بعد از ظهر را در هتلی که قبلاً رزرو شده بود استراحت کرد. شنبه صبح بعد از سالها دوری از تجریش به سرپل آمد و بارها فاصله بین دو میدان تجریش و قدس را قدم زد. هر گاه نشانه ای می یافت، احساس میکرد که دوباره جوان شده و به یاد آن روزها می افتاد. هنوز نمای سینما آستارا محقر بود و به نظر میرسید که در حال سقوط است. تازگی ها تعدادی لامپ نئون و چشمک زن بر سردرش زده بودند. گردو فروشان درست مثل سابق بودند. پر حرف و پرمدعا ولی دیگر مثل آن وقتها از خوردن گردوها که درست مثل قدیم ها از پوستشان کنده شده و فال فال در تنگ های بلوری داخل آب غوطه می خوردند، لذت نمیبرد. هر قدر بیشتر گردو می خورد اصلاً نمی فهمید، چه مزه ای دارند. شاید گردوها عوض شده بودند شاید هم خودش دیگر نیروی جوانی را نداشت واحتمالاً هردو تغییر کرده بودند. چند قدم پائین تر از سینما، بستنی فروشی اکبر مشدی را با عکس هایی سیاه و سفیدی که بر در و دیوارش از قدیم ها زده بودند، شناخت. بستنی ها هم مزه سابق را نداشت. گاهی به صورت آدم ها زل می زد و سعی میکرد تا آشنایی را بیابد ولی اغلب آنها مثل روبوت و مترسک سر مزرعه با نگاه بی تفاوتی به تیمسار جواب آشنایی نمی دادند. تیمسار چندین بار هم حسینیه تجریش را ورا انداز کرد، به نظرش رسید که تمام سقف بندی های چوبی همان ها هستند که قبلاً دیده ولی به جای ستون های سنگین چوبی، حالا دیگر چند تیرآهن ناودانی را در کنار هم جوش داده و آنها را ستون قرار داده بودند. مثل سابق در وسط بازار و درست مرکز حسینیه میوه می فروختند. به نظر تیمسار همه میوه ها پلاستیکی به نظر می رسیدند. درست مثل مدل غذاهایی که برخی رستوران های چینی برای تسریع انتخاب مشتری، از پلاستیک ساخته و شماره گذاری می کنند. قرمزی هندوانه ها مثل رب گوجه فرنگی بود و سبزی خیار مثل پوست قورباغه، تیمسار یواش یواش به همه چیز شک داشت، رنگها، قرمز و سبز و سفید و سیاه. شاید هم چشمانش دیگر قدرت تشخیص را از دست داده بودند.
تیمسار بعد از نهار به سیما آستارا رفت. در ساعت 4 بعد از ظهر روز شنبه 20 ژوئن تعداد کمی در سینما بودند. در آمریکا گفته بودند که در شروع فیلم ها دیگر سرودی پخش نمی شود ولی تیمسار باورش نشده بود. حالا واقعاً میدید که درست مثل آمریکا بعد از آگهی های زیادی درباره چیپس و انواع تنقلات و اتومبیل و موتور و سود بانکها و مسافرت به ترکیه و قبرس و تایلند که جوانان با دقت با آنها گوش می کنند، فیلم شروع می شود. درست مثل 56 سال قبل، 19 آگوست سال 1953، تصمیم گرفت، ساعت 4 و چهل و پنج دقیقه در حالی که شعار میدهد از سینما خارج شود، انتظار داشت که همه دنبالش بیاند. یک آن پرچمی را که به بغل زده بود درآورده و در حالی که کم مانده بود زمین بخورد، با فریاد های گوش خراش به سمت خروجی سینما به راه افتاد، هیچکس دنبالش نرفت. در خیابان همه با تعجب به حرکات پیرمرد خوش پوش زل زده بودند. اتومبیلی انتظارش را نمی کشید. آنقدر داد کشید که خسته شد. احساس میکرد که درختان میدان دور سرش می چرخند. ره گذران را با قیافه هایی کج و معوج می دید. پاش سکندری خورد و افتاد. دردی در سینه اش احساس کرد. چشمانش به نقطه ای در سمت راست و بالا خیره ماند. رهگذری با میخی بلند به دورش خطی کشید و گوشش را دم دهن تیمسار برد تا ببیند چه می گوید. تمیسار سرود قدیمی صبحگاهی را کلمه به کلمه می خواند: ژاندارمری سرمست و شاد… مردی که تیمسار را در داخل خطی حبس کرده بود با قاطعیت اعلام کرد که غش کرده و به زودی حالش خوب می شود. در اخبار آن روز نا آرامی ها تعداد کشته ها بیست و یک تن اعلام شد.