در میان این هیاهوی سکوت،
ندایی از من پرسید:
«ما کجای این شب سیاه را
بیهوده،
سحر پنداشتیم
که حتی صدای مستی و ترانه هم
در افق ذهنمان نمیتابد؟
رو به کدامین قبله، سجود؟
سوی کدامین میعاد، عبور؟
به شوق کدامین آسمان، صعود؟
با او گفتم:
«سکوت در نگاهمان و
غبار،
روی قدمهامان…
رویاهامان،
بوی خروش دریا و
ضرب تازیانه میدهد…
چشمهامان،
آکنده از حسرت
بر دستهامان،
نقش خون یاران شده حک
پشت کودکان نازادهمان را
با سرب داغ پر میکنند و
هقهق برنیامده
از گلوی مادرانمان
را با گلولهای پرزور…
جوانهامان،
آرزوی یافتن یار دبستانی خویش را،
سرودی میکنند در گلوگاه تاریخ
و میغلتند در حماسه خویش
به میان چکمه و نقاب و چاقو…
با هر طپش قلب «ندا»ی وطن
میپیچد بوی شرم و باروت و خون…
بند بند
دیوارهای سفالی خاطرات کودکیمان
اینک پر شده است از این
فریاد سکوت
……
……
قصه تلخی است.
قصه سرایش حزن
پرواز در قفس و
آزادی به سبک سرب
نیما شیخی – جون 2009