For the “Iran, a reflection” Series
همه میدانند که ندا با نگاهش با ما سخن میگفت. همان نگاهی که در شادترین اوقات حیات به ما میخندید و نیز همان نگاهی که در واپسین لحظات حیات ما را دنبال میکرد. نگاهی که میگفت: چرا؟
در پس هر نگاهی رازیست نهان. پس از مدتی غیبت بر آن شدم که به بهانه بازگشت به این جمع و در پاسخ به ندای خانم کاویانی از ندا یادی کنم. از این رو مناسب دیدم که از یکی از شاهکارهای ادبیات معاصر فارسی بهره گیرم و همانا بهتر از قطعه جاودانی “نگاه” اثر مرحوم دکتر غلامعلی رعدی آذرخشی هدیهای نیافتم که به دوستان تقدیم کنم. رعدی این اثر بی نظیر را خطاب به دو نفر سروده: همسرش و برادر بی زبانش که از کودکی لال میبود. این شما و این نگاه:
من ندانم به نگاه تو چه رازيست نهان،
که مر آن راز توان ديدن و گفتن نتوان.
که شنيده است نهانی که در آيد در چشم،
يا که ديده است پديدی که نيايد به زبان؟
يک جهان راز در آميخته داری به نگاه،
در دو چشم تو فروخُفته مگر راز جهان؟
چو بسويم نگری لرزم و با خود گويم ،
که جهانی است پر از راز بسويم نگران.
بسکه در راز جهان خيره فرو ماندستم،
شوم از ديدن همراز جهان سرگردان.
چه جهانی است جهان نگه آنجا که بود،
از بد و نيک جهان هرچه بجويند نشان!
گه از او داد پديد آيد و گاهی بي داد،
گه از او درد همی خيزد و گاهی درمان.
نگه مادر پر مهر نموداری از اين،
نگه دشمن پر کينه نشانی از آن.
به دَمی خانهء دل گردد از او ويرانه
به دمی نيز ز ويرانه کند آبادان.
جان ما هست به کردار گران دريائی،
که دل و ديده برآن دريا باشد دو کران.
دل شود شاد چو چشم افتد بر زيبائی،
چشم گريد چو دل مرد بود ناشادان.
زانکه طوفان چو به دريا ز کرانی خيزد،
به کران دگرش نيز بزايد طوفان.
باشد انديشه ء ما و نگه ما چون باد،
بهر انگيختن طوفان بر بسته ميان.
تن چو کشتی همه بازيچه ء اين طوفان است،
وندرين بازی تا دامگه مرگ روان.
ای خوش آنگاه که طوفان شود از مِهر پديد،
تا بطوفان بسپارد سر و جان کشتی بان.
هر چه گويد نگهت همره او دان باور،
هر چه گويد سخنت همسر او دار گمان.
گه نماينده سستی و زبونی است نگاه،
گه فرستاده ء فرّ و هنر و تاب و توان.
زود روشن شودت از نگه برّه و شير،
کاين بود برّه بيچاره و آن شير ژيان.
نگه برّه ترا گويد بشتاب و ببند،
نگه شير ترا گويد بگرِيز و نمان !
نه شگفت ارنگه اينگونه بود زآنکه بوَد،
پرتوی تافته از روزنه ء کاخ روان.
گر ز مِهر آيد چون مِهر بتابد بر دل،
ور زکين زايد در دل بخلد چون پيکان
به همسرم:
ياد پر مهر نگاه تو در آن روز نخست،
نرود از دل من تا نرود از تن جان.
چو شدم شيفته ء روی تو ، از شرم مرا،
بر لب آوردن آن شيفتگی بود گران.
بگلو در ، بفشردی ز سخن ، شرم گلو،
بدهان در ، بزدی مشت گرانش بدهان.
نا رسيده بزبان ، شرم رسيدی بسخن،
لرزه افتادی هم بر لب و هم بر دندان.
من فرو مانده در انديشه که نا گاه نگاه،
جست از گوشهء چشم من و آمد بميان.
د ر دمی با تو بگفت آنچه مرا بود به دل،
کرد دشوارترين کار ، بزودی آسان.
تو بپاسخ نگهی کردی و در چشم زدن،
گفتنی گفته شد و بسته شد آنگه پيمان.
من برآنم که يکی روز رسد در گيتی،
که پراکنده شود کاخ سخن را “بنيان”.
به نگاهی همه گويند بهم راز درون،
واندرآن روز رسد روز سخن را پايان.
به نگه نامه نويسند و بخوانند سرود،
هم بخندند و بِگِریَند و بر آرند فغان.
بنگارند نشانهای نگه در دفتر،
تا نگهنامه چو شهنامه شود جاويدان!
خواهم آن روز شوم زنده و با چند نگاه،
چامه در مِهر تو پردازم و سازم ديوان.
ور شگفت آيدت اکنون ز نهان گوئی من،
که چنان کار شگرفی شود آسان به چه سان.
گويم آسان شود ار نيروی شير افکن مِهر،
تَهمتن وار ، در اين پهنه براند يَکران!
من مگر با تو نگفتم سخن خود به نگاه
تو مگر پاسخم از مِهر ندادی چونان؟
بود آن پرسش و پاسخ همه در پرتو مهر،
ورنه اين راز بماندی بميانه پنهان.
مردمان نيز توانند سخن گفت بچشم،
گر سپارند ره مهر هَماره همگان.
بِيگمان مهر در آينده بگيرد گيتی،
چيره بر اهرمن خيره سر آيد يزدان.
آيد آنروز و جهان را فتد آن فرّه بچنگ،
تير هستی رسد آن روز خجسته بنشان.
آفريننده بر آسايد و با خود گويد :
تير ما هم بنشان خورد زهی سخت کمان!
به برادر بي زبانم:
در چنان روز مرا آرزوئی خواهد بود،
آرزوئی که همی داردم اکنون پژمان.
خواهم آن دَم که نگه جای سخن گيرد و من،
ديده را بر شده بينم بسر تخت زبان.
دست بيچاره برادر که زبان بسته بود،
گيرم وگويم :هان داد دل خود بستان.
به نگه باز نما هر چه در انديشه ء تست ،
چو زبان نگهت هست بزير فرمان.
ای که ازگوش و زبان نا شنوا بودی و گُنگ،
زندگی نو کن و بستان ز گذشته تاوان.
با نگه بشنو و بر خوان و بسنج و بشناس،
سخن و نامه وداد و ستم وسود و زيان.
نام مادر به نگاهی بَر و شادم کن از آنک ،
مُرد با انُده خاموشيت آن شادروان.
گوهر خود بنما تا گهری همچو ترا،
بد گهر مادر گيتی نفروشد ارزان !