A much unconsidered thought: “in this rotten land,
What can captives do, with shackles of confinement?”
To run with shackles, that’s a skillful deed,
Else the ball runs freely on the princes’ field.
Many such imprisoned, like the golden Sun,
Have laughed down on comedy of these showmen.
Internments ended, with heads held high,
The cage could not bear the lion’s claw.
The bonds were cut with teeth, not daggers,
A distinction noted by History’s scholars.
O youth, don’t be deceived by the chanter’s illusions,
War is what they crave, the unwise old men.
The fruit, poached and devoured, now with their “indisputable right”
They seek the nucleus, this lot of leaders.
These clowns, wearing Devil’s cloak of secrecy,
They’re timid mice inwards, and bravehearts out
The fighter knows not contemplation and counsel,
Praise the patient hearts of the peacemakers
The springing flowers have turned grasslands red,
Pity to turn Iran’s fields red with blood.
— Simin Behbahani,
March 2007
****
بس نسنجیده که گویند “در این خطه ی ویران
پا به زنجیر اسارت چه بر آید ز اسیران”
پا به زنجیر اسارت، هنر این است دویدن
ورنه چالاک دود گوی به میدان امیران
ای بسا مرد به زندان که چه خورشید زرافشان
از سر مضحکه خندیده بر این معرکه گیران
دور زندان به سر آمد به سر افرازی و رادی
قفسی بود که بشکست به سرپنجه ی شیران
بند از پای گسستند به دندان نه به خنجر
نکته این است و نویسند به تاریخ دبیران
ای جوان، قول رجزخوان نفریبد به سرابت
جنگ را ساخته خواهند خردباخته پیران
میوه را چیده و بلعیده و با “حق مسلم”
هسته دارند طلب خیل وکیلان و وزیران
دلقکانند و چو ابلیس به تلبیس ملبس
از درون موش هراسیده و بیرون چو دلیران
جنگجو شیوه ی تدبیر و تامل نشناسد
جان فدای دلپر حوصله ی صلح پذیران
بس کنم قصه که سبزای چمن سرخ شد از گل
حیف باشد که به خون سرخ شود دامن ایران.
سیمین بهبهانی