روزهای دردناکی می گذرند و در گذار ناآرام خود، صفحات نویی را در تاریخ دیار ما می آغازند. روزهایی که حتی برای ما که به زندگی پرحادثه عادت داریم تازگی دارند. روزهایی که دوباره فداکاری را معنا می کنند و اتحاد را برایما که به جادوی شوم بدخواهان بداندیش از هم گسسته ایم به ارمغان می آورند.
شکاف بین آنانکه انقلاب کردند، جنگیدند و نسلی که از آن پس زاده شدند و بالیدند پر شده است خود جامه مبارزه نسل قبل را بر تن کرده ایم و در همان راه گام بر می داریم.
پدرم:
سالیان درازی بود که پرسشی همچون خوره ای به روحم افتاده بود. سالیان درازی بود که درد تبعیض، خفقان، بیعدالتی، خواری در جهان و … را بر گرده های ملتم حس می کردم و می دانستم که این دردها ریشه در خودکامگی وبی کفایتی حکومتی دارد که تو برای برپاییش در قبل از انقلاب تلاش کردی و پس از انقلاب برای نگهداریش همه چیزرا رها کردی و داغ برادر کشیدی. ناخواسته روحیه ظلم ستیز تو را ملامت می کردم و می گفتم شاید کمی آرامتر میبودی بهتر بود. اما امروز تو را و رفتار تو را با گوشت و پوست درک می کنم. می بینم که در مقابل ظلم ذره ای سکوت حرام است. شاید نتوانم شدت دردی که کمر تو را شکست را درک کنم، اما امروز می دانم که از چه می نالیدی.انقلابت را که برای آزادی این مردم بود در مقابل دیدگانت برای خود برداشتند و دزدیدند. دوشادوش برادرت ومیلیونها برادرانت جنگیدی، اما فداکاریها و خون برادرانت را که از سرنیزه صدام می چکید به سرنیزه ای بدل کردند و برای دریدن این ملت به کار بردند. به لباس خاکی همرزمانت هم رحم نکردند و آن را بر تن دشمنان برادرانت پوشاندند. روزی که استخوانهای برادرت را پس از یازده سال دوری پس گرفتی باور نمی کردی که این شغال صفتان به این استخوانها هم چشم داشته باشند. اما دیدی که از آنها هم نگذشتند و برای استفاده خود در دانشگاه دفن کردند.
نسل آرمانگرای انقلاب که می خواست “عالمی دیگر بسازد و ز نو آدمی” در انقلاب و جنگ شهید و جانباز شد و درشماره کم شد واز آنها هر که ماند امروز به زندان کشیده شده یا به کنج عزلت رانده شده است. اگر دیروز آنان آماج تیر بیگانه بودند، همسران و فرزندانشان امروز آماج تهمت و گلوله منافقینی هستند که کیهان نشین شده اند.
امروز شهدا در قبر میلرزند. امروز شهدا هم در غم شهدای جدید داغدارند. شهدایی که به دست مزدوران حکومتی حقیر پرپر شدند. حکومتی که حتی عزاداری بر آنان را با باتوم و گاز اشک آور جواب می دهد. نمی دانم برای عمویم تحمل گلوله مستقیم تانکی که سینه اش را درید سختتر بود یا دیدن گلوله ای که از تفنگ این به ظاهر هموطنان بیگانه، بر قلب جوانان و پیرانمان فرود می آید. همانانکه حرمت لباسش را شکستند، و مشتشان استخوان سینه پدرم را خردکرد.
امروز شهدا دردمندند، دردمند دیدن آن پدر و مادری که دیروز شهید ۱۲ ساله خود را در کنار دیگر شهیدان به خاک سپردند. شهیدی که جان خود را برای به مزار آمدن و دعا کردن برای شهدای دیگر فدا کرد. امروز شهدا اشک میریزند برای موسوی، خاتمی، کروبی، ابطحی و هزاران نفر دیگر که منافقان چهره عوض کرده به آنها لقب منافق میدهند. دردمندند که از ثمره خون پاک آنان زالوصفتانی تغذیه می کنند که بیدادگاههایی سیرک مانند برای گرفتن اعترافاتی که هر کس را به خنده ای تلخ وامیدارد برپا کرده اند.
سالیان سال است که از بنگاههای خبرپراکنی این بیشرمان از بازداشتگاههای صدام، از گوانتانامو و ابوغریب میشنویم. اما آیا کسی نیست که ببیند که در کهریزک، چه بر سر جوانان و پیرانمان می آورند؟ چنان فجایعی که قلم رایارای نوشتنشان نیست. بازداشتگاههایی که ظلم و بربریت هیتلر و صدام را هم در نظر کوچک و قابل تحمل جلوه میدهند.
پدرم:
استخوان در گلو و خار در چشم سالها کوشیدی و با هزاران نامرادی ساختی، اما سرانجام دستمزدت استخوانی خردشده در پس زندانی تاریک گشت. آنروز که دیدم دوست جانبازت با عصا به تظاهرات می آمد فهمیدم که صبر او به سر رسیده و وقتی که خون میلیونها سبز، خیابانهای خاکستری ایران را سرخ کرد دریافتم که زمان موعود فرا رسیده است. هنگامی که دیدم بسیاری از بسیجیان به مردم پیوسته اند و جز چند ده هزار مزدور بر گرد ظالمان نمانده فهمیدم که دیگر کار تمام شد. همرزمانت برای بازپس گیری خون، آبرو ولباس برادرانشان، انقلابیون از پس زمانی طولانی برای انقلاب خود و ایرانیان برای بازپسگیری آزادی خود قامت راست کرده اند.
پدرم:
تا دیروز برایت فرزند بودم، از این پس همرزمم.
پدرم،
همرزمم :می دانم که صدایم را نمی شنوی، در جایی هستی که فقط خدا صدایت را می شنود و مرهم ایمان بر جسم زخمیت می گذارد، اما بدان که آرمانهایت دیواره ضخیم زندان را در نوردیده اند.
یادت هست می گفتی در هیچ جای دنیا ظلم پایدار نخواهد بود، تا هر وقت ظالمی هست، ناله مظلومی هم هست؟ کاش در میان ما بودی و از نزدیک می دیدی که امروز ناله مظلوم دیگر نفرینی در کنج عزلت نیست که به فریادی بدل شده، و فریاد به پتکی بر پیکره ظلم. فریادی که خواب را از چشم ستمگران ربوده است و آنان را دیوانه وار به تکرار اشتباه از پس اشتباه وادار می کند. می دانند که دیگر یار و یاوری ندارند، همگان جز عده ای مزدور از گردشان رفته اند. اگر سال ها ما میترسیدیم، اکنون نوبت آنهاست. فریاد مظلومیت ماست که از پس دیوار ضخیم زمان برخاسته، و گوش سنگین آنان را میلرزاند. سیل خروشان ماست که به راه افتاده و تا لکه ظلم را نشوید و ستمکاران را غرق نکند، هرروز پر خروشتر و بنیان برافکنتر از دیروز خواهد خروشید. هیچ سلاحی را یارای مقاومت در برابر اراده پولادین هموطنانم نیست. تاریخ حماسه ما را به تماشا نشسته است.
طنین صدای شعارهای ما آنان را نقاب پوش کرده است،. اکنون ترس تمام وجودشان را فراگرفته. به مزدوران دزد میگوییم “بترسید بترسید ما همه با هم هستیم“.