تا آقای زنگنه را دیدم زود فهمیدم که حالش خوش نیست. زنگنه بنگاهدار محلمان است. مردی جاافتاده که در کار جوش دادن معاملات خرید و فروش و رهن و اجاره املاک ید طولانی دارد. همیشه اورکت سبز آمریکایی که 25 سال پیش در تهران مد بود، می پوشد. سبیل هایی به سبک چارلی چاپلین دارد با قدی کوتاه، چشمانی زنده و قهوه ای و پر از شیطنت ، همواره پر جنب و جوش. مدیریت خوبی دارد. کارها را خیلی راحت تقسیم بندی کرده و هر مشتری تازه واردی را به مسئول مربوطه ارجاع میدهد.آپارتمان های اجاره ایی، فروشی، خانه، مغازه ، ویلایی، زمین بایر، زیر پله، اطاق دانشجویی ، مجردی … هر کدام تحت مباشرت فردی که زنگنه با توجه به خصوصیاتشان گزینش کرده است.
زنگنه حالت کسی راداشت که از دوران نقاهت تصادف اتومبیل بر گشته و هنوز خاطرات وحشتناک رهایش نکرده است. سرو صورتش در چند جا آثار زخم داشته و هنوز به درستی نمی توانست راه برود. فکر کردم که مغازه اش محل مناسبی برای صحبت نیست. خواستم قرار نهار فردا را بگذارم و یا چه بهتر برویم کوه. بهتر است هر دو پیشنهاد را ارائه و حق انتخاب را به زنگنه واگذار کنم. زنگنه کم حوصله و بی قرار از آن بود که رفتن به کوه را قبول کند و قرعه به نام نهار افتاد. احساس کردم که خیلی دلش می خواهد درد دل کند. مثل آدم های گناهکار سرش را بلند نمی کرد و در حالی که دماغش را با غیظ بالا می کشید، جواب های کوتاهی به سئوالاتم میداد. انگار کارمندانش هم این را می دانستند وکمتر با وی صحبت میکردند. روی دیوار نقشه جهان چسبانده شده بود و برای بنگاهی که دورترین قلمروش دو کوچه پایین تر بود، این نقشه عجیب می نمود. اول حس کردم که زنگنه برای چشم هم چشمی با همکارانش این نقشه را زده ولی با دیدن یادداشتهای ریزی بر روی آن در حوالی سنگاپور ومالزی مطمئن شدم که جغرافیای زنگنه هم بد نیست.
زنگنه خیلی سریع فهماند که دیگر حوصله دیدن قیافه من را ندارد و بهتر است هر چه سریعتر ، بنگاه را ترک و خودم را برای ایفاء نقش سنگ صبور در روز موعود آماده سازم. دو روز بعد که زنگنه را در یک قهوه خانه دنج و دور از هیاهوی محل دیدم، روحیه اش اندکی بهبود یافته و جای زخمهای صورتش مقداری بهبود یافته بود. هیچ عجله ای نداشتم ، گذاشته بودم تا خودش هر وقت خواست برود سر اصل مطلب. قهوه چی درست به موقع دو تا دیزی آورد و ما هم طبق پروتکل ، شروع کردیم آماده شدن برای صرف یک غذای صد در صد ایرانی. طبق معمول شروع کردیم از آسمون ریسمون صحبت کردن. هر دو هم می دانستیم که برای حرافی سر این خزعبلات اینجا نیامدیم. در چند دقیقه، فوتبال ، اقتصاد، رکود، محیط زیست و اوباما و بوش و مدودف و پوتین را به هم دوختیم و خم به ابرو نیاوردیم.
زنگنه خیلی ناگهانی رفت سر اصل مطلب ولی همه اینها باعث نمیشد که او در خوردن کم بیاورد. مثل گرگ گرسنه ، تلیت آبگوشت را به چشم هم زدنی بلعید. معلوم بود که ظرف چند روز گذشته غذای خوبی نخورده است. زنگنه اکوی صدایش را تنظیم کرد و گفت : همه چیز از سنگاپور و مالزی و دیوریان شروع شد. داشتم گیج میشدم ولی گذاشتم تا او خود هر طوری دوست دارد موضوع را ادامه دهد. میدونی چند سال پیش ، آن موقع که جوان بودم و به قول بابای خدا بیامرزم یک طویله خر، با توری عازم کوالالامپور و سنگاپور شدیم. میدونی طول مسافرت دو هفته بود ولی کسانی که می خواستند می توانستند با هر وسیله ای از مالزی به سنگاپور بروند و در بازگشت دوباره 14 روز ویزا بگیرند. در همان اولین روز تور من حسابم را با بقیه جدا کردم. راستش من آمده بودم به قول بچه گفتنی عشق و حال نه دیدن ماهی قرمز و قلعه خرابه و عکس یادگاری و از اینجور مزخرفات. از ایران میدانستم که رابط همه خلاف ها رانندگان تاکسی هستند، لااقل می توانم بگویم که درایران اینطور بود، چرا در مالزی نباشد، می توانستم امتحان کنم. روز اول سوار یک تاکسی شدم. راننده مرد چینی بود البته با چشمانی درشت ونه طبق معمول همه چینی ها ریز. گفتم China Town این را از دوستانم یاد گرفته بودم. در محله چینی ها همه نوع مشروب و سی دی های نا باب و خلاصه هر چیزی را می توانستم پیدا کنم. چانگ راننده تاکسی از نگاه دریده ام به پرو پای دخترها زود موضوع را متوجه شد. در حالی که عین دارکوبی که به درخت می کوبد، می خندید، به من گفت Young Lady ? این دو کلمه را با دیستورشن بالا تلفظ کرد و لی دیگر اینها جزو چند ده کلمه ای راهبردی بودند که قبل از رسیدن به مالزی یاد گرفته بودم. لبخند حاکی از رضایت زدم. چانگ هم خندید. همدیگر را خوب پیدا کردیم. اول از همه رفتیم محله چینی ها. خیابان شلوغی که مشخصه اصلی آن فروش سی دی های غیر مجاز با تنوع بالا بود. جدیدترین سی دی های فیلم و برنامه و گیم با نازلترین قیمت عرضه میشد. در کنار آن بازار ساعت های مچی ساخت چین که از روی برندهای معروف کپی برداری شده بودند، قیامت میکردند. اغلب توریست های خارجی در این محله درهم می لولیدند و سی و دی و ساعت را به اصطلاح خودمان فله ای خرید میکردند.
بگذریم. به نظر من آبجو فروشی های درست نبش محله ، بهترین جای آن بودند. در میان برند های مختلف آبجو سریعاً از آبجو تایگر خوشم آمد. ببر پر ابهتی با سبیل های کاملاً تاب داده بر روی شیشه ها خودنمایی میکرد. این آبجو در دو سایز بزرگ و کوچک عرضه میشد. خیلی سریع راه افتادم. دیگر بعد از آن هر گاه به هر آبجو فروشی در مالزی می رفتم. دو دستم را به علامت تاب دادن سبیل ها دور گونه هایم می بردم و به به فروشنده می فهماندم که آبجو تایگر می خواهم. بعد با موازی قراردادن کف دستهایم در فاصله ای معین به وی حالی میکردم که آبجو بزرگ می خواهم. در اّجو فروشی محله چینی ها ، روابط مسالمت آمیزی بین همه مشتریان برقرار بود. اغلب ساعتها آنجا می نشستند و بطری ها را به سرعت خالی میکردند. در هوای گرم و استوایی مالزی ، آبجو واقعاً حال میداد. احساس خلسه ای دست می داد که اصلاً قابل توصیف نیست. آدم ها و ماشینها را مثل ارواحی در حال پرواز می دیدم و دلم میخواست تا نزدیکی های صبح آنجا بنشینم.
با چانگ راننده تاکسی ، خیلی سریع صمیمی شدیم. زبان مشترکی بین ما نبود. ولی به قول شاعر ما همدل بودیم که ” همدلی از همزبانی بهتر است” بعد از چند روز آبجو خوری، چانگ مرا با میوه عجیبی که اقلیت چینی مالزی علاقه زیادی به آن دارند، آشنا ساخت. دیوریان. چانگ به من فهماند که دیوریان یعنی صرف بستنی در مستراح. از بس این میوه دارای بوگندی است. این بو به قدری ناراحت کننده است که ورود این میوه در برخی ساختمانهای سنگاپور و مالزی ممنوع است. چینی ها که به قول خودشان هر جنبده و روینده ای را غیر از دوچرخه و هواپیما و ماشین می خورند، به این میوه علاقه عجیبی دارند و اغلب دیوریان پارتی راه انداخته و دلی از عزا در می آورند. البته چینی ها به قول مظفرالدین شاه به جماع با زنان نیز علاقه وافری دارند و شایع است که خوردن این میوه تاثیر زیادی به قول فقهاء در تقویت قوه باه دارد. راستش خود من تجربه علمی و عملی در این خصوص ندارم. در آن دوران من به قدری جوان و به عبارتی خر و نفهم و ابله و جاهل تشریف داشته و ذاتاً قوی بودم و این گونه میوه ها اصلاً تاثیری در تغییرات تعداد اسپرماتازوئید های بنده نداشتند. چانگ انگار در نظر داشت که مرا قبلاً از نظر روانی و جسمی کاملاً تقویت کند تا به قول خودش برویم سراغ یانگ لیدی ها. راستش اولش باور نمیکردم که کوالالامپور هم محله به اصطلاح بدنام داشته باشد. اینجا پایتخت کشوری مسلمان بود ولی بعداً فهمیدم که این خبرها هم نیست و آنها به راحتی با این مشکل به نحوی کنار آمده اند. در اغلب مراکز جمعیتی کوالالامپور ، کسانی هستند دقیقاً مثل سی دی فروشان میدان انقلاب تهران که در گوش مردان پیر و جوان با صدایی که کاملاً راحت می توان شنید از یانگ لیدی صحبت می کنند. آن طوریکه بعداً شنیدم ، کارگران سکس از اروپای شرقی و آسیای مرکزی حالا برای کار به این کشور توریستی که اغلب جهانگردان آن از کشورهای مسلمان هستند، می آیند.
خیابان ستاره ( Bintang Jalan) اگر درست تلفظ کرده باشم، مرکز رستورانهای ایرانی و عربی و هتل های محل اقامت توریستهای خاورمیانه ای است. درست پشت این خیابان و هتل سنچری ، خیابان به اصطلاح بد نام کوالالامپور قرار دارد. با چانگ به آنجا رفتیم. تعداد زیادی از روسپیان برای جلب مشتری دم در ایستاده بوده اند. تنوع نژادی و سنی آنها واقعاً جالب بود. آن موقع واقعاً یک طویله خر بودم. به چانگ گفتم که ترجیح میدهم، جنس خوبی را به اطاقم در هتل بیاوری و نگران قیمتش هم نباشی. خلاصه درد سرت ندهم. ظرف چند هفته خودم را با دیوریان و بت های چینی خفه کردم. مسافرتم تمام و به تهران بازگشتم ولی همیشه به یاد بوی گند و طعم خوش دیوریان بودم. دیگر دیوریان برای من شده بود چکیده همه خاطرات خوشم.
سالهای زیادی از این ماجرا گذشت . حالا دیگر من آدمی بودم متاهل و دارای همسر و فرزندانی بزرگسال. کاسب با عزت واحترام. دیگر مثل چند سال قبل جوان و با صاطلاح حمار نبودم . از اینکه زمانی به زنان و معاشرت با آنها علاقه داشتم برایم باورکردنی نبود. همه خاطرات مالزی خواب و خیالی بیش نبود تا اینکه چند هفته پیش آن اتفاق افتاد. زنگنه آنقدر حرف زده بود که خسته شد. دو تا چای قند پهلو چاره کار بود. زنگنه دیگر داشت می ترکید و دوست داشت همه ماجرا را به اصطلاح امروزی ها زیپ کرده برایم تعریف کند تا سریعاً بفهمم که چه بلایی سرش آمده است.
چایی خود را دو قوپی بالا کشید و ادامه داد. یک روزی در بنگاه نشسته بودم که دیدم زنی وارد شد. زنه هیکلش عین قیف بود. با سری کوچک و بزک کرده مثل عروسک های ژاپنی. سنش در حدود 45 تا 50 ساله میزد. شکمی بزرگ با پاهایی نازک و لاغر. چیزی که توجه مرابه خودش جلب کرده بود. بوی گند دیوریان بعد از سالها دوری و نخوردن چنین میوه ای بود. مشتری تازه وارد من عین دیوریان گنده ای بود که تمام بنگاه را با بوی گند تنش به لجن کشید بود.
راستش به قول جوانها با دیدن زلیخا( اسمش را بعداً فهمیدم) پام شل شد و همه وجودم ” پا” شد. به یاد همه دیوریانهایی افتادم که خورده بودم. بوی گند زلیخا به اندازه کافی تحریک آمیز بود.زود فهیمدم که زنی تنها و تازه بازنشسته است.دنبال اطاق خالی می گشت. راستش در کارش دخالت نکردم و گذاشتم روال امور جریان عادی خود را طی کند. آدم خوش شانسی بود و زود برایش اطاق پیدا شد. الان سالها بود که دور زن جماعت را خیط کشیده بودم ولی همه سنسورهای بویایی دماغ و مغزم با شنیدن بوی دیوریان بعد از این همه سالها تحریک شده بودند و شرایط دوران جوانی باردیگر البته نه به آن شدت بلکه به قول سیاستمدار ها سنجیده تر و منسجم تر داشت ” پا ” میشد. زلیخا وقتی آمد تا نسخه مربوط به مستاجر را از بنگاه گرفته و حساب خود را تسویه کند،بهترین فرصت بودتا سر صحبت را بازکنم. با آن هیکل گنده، صدایی داشت قد بچه موش. برای اینکه حرفهایش را بشنوم، باید تا آنجایی که می توانستم سرم را جلو ببرم و در همان حال بوی کذایی و گند دوریان مغزم را منفجر میکرد. از اینکه بین بوی یک میوه و عرق تن آدمیزاد اینقدر قرابت باشد، تعجب میکردم. خلاصه از همه تدابیر و تجارت و سررشته و سوء پیشینه و دلبری و دل ربایی استفاده کرده و خودم را در دل زلیخا جا دادم. قرار شد برای اینکه ظاهر کار حفظ شود، بنده ایشان را صیغه کنم که کردم.
تا اینجا قسمت نرم افزاری کار بود و الان نوبت میرسید به بخش سخت افزاری. به نظرم بهترین کار یک سفر به سوریه بود. هم منتی سر زلیخا می گذاشتم. هم با محیط دمشق و بازار حمیدیه و لبنان آشنا بودم و هم بعد از سالها به قول خارجی ها به یک هالیدی میرفتم. تصمیم گرفتم به رحیم کالباس، مدیر آژانس مسافرتی که رفیق چندین و چند ساله ام بود زنگ بزنم. ناکس تا گفتم می خواهم بروم سوریه ، خیلی سریع پرسید تنهایی؟ من هم غافلگیر شدم و گفتم نه با خانم میروم. اندکی سکوت برقرار شد و بعد از اینکه چندین بار الو الو گفتم، سرانجام رحیم کالباس نفسش بالا آمد و گفت : برات خرج داره. گفتم چرا؟ گفت آخه اگر با همسرت میرفتی، خوب………… ولی الان فرق می کنه. ناکس ولدالزناء نمیدانم از کجا فهیمده بود که میخوام با زن صیغه ام بروم. پرسیدم راستش را بگو کی به تو گفته؟ گفت : خودت. گفتم چطوری؟ گفت در مقابل سئوال من نگفتی با خانمم میروم. گفتی با خانم میروم…… میدونی اگر من اینجور چیزها ها را هم که نفهمم برای لای جرز خوبم. داشت از عصبانیت خونم به جوش می آمد. گفتم آی رحیم ملعون کلاً چقدر باید بسلفم؟ گفت پول بلیط و ویزاء و آژانس و اینگونه مخارج که معلوم است. بابت این مورد هم باید 500 دلار بی زبان را تقدیم فدوی کنی. به خدا این از دزدی سر گردنه هم بد تر بود. ولی چاره ای نبود. بوی دیوریان بدجوری تو دماغم پیچیده بود. چند روز بعد رحیم کالباس ، ساعت حرکت و هتل محل اقامت و کلی جزئیات بی فایده دیگر را پشت تلفن برایم ردیف کرد. دست آخر هم گفت که بلیط و پاسپورتها را میدهد می آورند بنگاه. به رحیم تاکید کردم که نظر به محرمانه بودن این سفر، حتماً محموله را به دست خود من برساند. رحیم که پولش را گرفته و خیالش راحت بود، یک بله ای گفت و خفه شد.
می گویند ، شاهنامه آخرش خوش است ولی هزاران داستان دیگر داریم که آخرشان اصلاً خوش نیست و تراژدی کامل هستند.شاید من از این نظر باید اسمم در کتاب رکوردهای گینس ضبط بشود. میدانم که قهرمان بد شانسان جهانم . نمیدانم که چرا فکر میکردم ، دیگر فرصتی برای بوئین بوی اصیل دوریان نخواهم یافت .
در چند روز مانده به پرواز اول برای زنم هدیه ای خریدم و گفتم که با دوستانم به سوریه میرویم. برای اینکه استخوان سبک کنیم و دلم بد جوری گرفته و می خواهم در آنجا گریه کنم و چه و چه و چه ……… زنم در حقیقت با گرفتن حق سکوت رضایت داد. بعد از آن همش به بوی گند دیوریان فکر میکردم. خیلی دلم میخواست که بروم و کتاب های زیستشناسی و پزشکی را بخوانم تا بفهمم که چرا بوی تن زلیخا اینقدر شبیه بوی دیوریان است و مثل یک کامیون دوریان هر کجا میرود بوی تعفنش جلوتر از خودش است.
یک روز قبل از پرواز وقتی به خانه آمدم، بلافاصله احساس کردم که اوضاع غیر عادی است. وضعیت قرمز قرمز بود. فضای خانه مثل انبارباروتی فقط منتظر یک جرقه بود. به طور غریزی احساس کردم که نباید من حمله را شروع کنم. بهتر است حمله از طرف دشمن باشد و من که طرف ضعیفم فقط دفاع کنم.
زنم با حالتی تمسخر آمیز لبهایش را غنچه کرد و گفت: با سفر دو هفته ای به آسیای جنوب شرقی چطوری؟ در حالی که پشتش به من بود اضافه کرد: مثلاً کوالالامپور ؟ زود همه چیز را فهمیدم ، وای امان از دست این شاگرد خنگ رحیم کالباس.فکر می کنم که رحیم برای اینکه هیچ شتیلی به او ندهد فقط گفته این بلیط پاسپورت ها را برسان به دست فلانی( یعنی من ) و وی هم که اند رذالت است بلیط و پاسپورتها داده به پسرم که کاملاً موضوع را فهمیده و همه چیز را خراب کرده. پسر خنگ من می توانست در مقابل دریافت حق السکوت کاری کند که به همه خوش بگذرد ولی چه کنم که اهل این دوره و زمانه نیست و حرام و حلال سرش می شود.
در این جور موارد باید اجازه داد که طرف هر قدر مهمات دارد مصرف کند و تو وقتی دفاع را شروع کنی که بدانی به قول انگلیسی ها در آرسنال دشمن ، سلاح و مهمات به درد بخوری موجود نیست. فعلاً چند روزی است که زبان در کام گرفته ام و اصلاً در خانه حرفی نمیزنم و نهار شامم را دربیرون میخورم. عکس بزرگی هم از آمفی تاتر سنگاپور به به شکل میوه دوریان به دیوار اطاق کارم زده ام. با نگاه به آن بوی گند دوریان در مغزم می پیچد و گیجم می کند. تازگی ها شده ام عین فیلسوف های پوچ گرا. با خودم فکر می کنم برای چه زنده ام؟ معنای زندگی چیست؟ اگر قرار بود زندگی را ببوئیم ، چه بوئی داشت. برای دیگران نمیدانم ولی برای من حتماً بوی دوریان راداشت. به قول دوست چینی من : زندگی مثل دوریان است ، خوردن بستنی در دستشوئی.