کافه نادری یک زمان باغ نگارینی بود…

ذهن من از کودکی انباشته از تصویرهای رنگارنگ کافه نادری بود. در یک طرف نویسندگان و روشنفکران را پشت میز ها می دیدم و در طرفی دیگر موسیقی و مردم با شور و نشاط. در همه داستان ها و خاطراتی که از روشنفکران می خواندم، از کافه نادری یادی بود. توصیف شب های پرشو ر و نشاط آن، بعد از ظهرهای پر بحث و پر بار و … همه و همه در ذهن من نقش بسته بود. در همه این تصویرها، صادق هدایت سر یکی از میزها نشسته بود با جمعی در حال گفتگو.

سال گذشته که به ایران رفتم، با یکی از هنرمندان گفتگوی تلفنی داشتم و او پیشنهاد کرد که در کافه نادری ملاقات کنیم. حالت خیلی عجیبی به من دست داده بود، مثل اینکه به ملاقات یک محبوب قدیمی خیالی یا ناشناس می روم. در طول راه تمام تصاویری که در ذهن خودم داشتم را مرور می کردم و با شور و شوق و حتی کمی دلهره در انتظار بودم. وقتی از زیر پل حافظ رد شدم، در خیابان جمهوری به دنبال کافه نادری گشتم. وقتی خودم را روبروی در کافه دیدم، کمی جا خوردم. نمی دانم که انتظار داشتم چه ببینم، اما آن چه می دیدم هم با انتظارم نمی خواند.

به درون کافه رفتم و به دور و برم نگاه کردم. یک کافه معمولی بود، شبیه به یک رستوران، البته نه این که من در ایران کافه های زیادی دیده باشم. در آن موقع صبح هم بسیار خلوت بود. مردی مهربان و مودب اما نه خیلی با حوصله پشت پیشخوان بود. شیرینی های مختلف در ویترین بود. پیشخدمتی سالخورده برایمان منویی آورد و ما قهوه و شیرینی سفارش دادیم. من هر چه بیشتر به دور و برم نگاه می کردم، کمتر شباهتی به توصیفاتی که در داستان ها و خاطرات خوانده بودم، می دیدم. هیچ گونه شباهتی هم بین تصویرهای ساخته و پرداخته خودم (بر اساس خوانده هایم) نمی دیدم. از آقای پشت گیشه اجازه عکس گرفتم و به حیاط رفتم. پاییز هم فضا را غم انگیزتر کرده بود. درختان بی بر و شاخ، گلدان های خالی، … فضای سن در گوشه ای از حیاط خودنمایی می کرد، مانند بازماندگان کسانی که نام و دارایی خود را از دست داده اند و اکنون بازتابی ملایم اما تاثیرگذارنده از آن چه بوده، در رفتار و کردار خود حمل می کنند. مدتی به سن خیره شدم و بار دیگر تصویرها در ذهنم به جنبش در آمدند، موسیقی، رقص، زوج های شاد، خوشی و بی خبری، … همه آن چه که نسل من هیچ گاه تجربه نکرد، برای مدتی در مقابل چشمانم روی سن پدیدار شد.

برگشتم و در گوشه دیگر حیاط گربه های بسیاری را دیدم که در آفتاب لم داده بودند و لذت می بردند. وقتی به درون رستوران بازگشتم، نسبتا شلوغ شده بود. کسانی که خیلی شبیه به آدم های دیگر شهر نبودند، تقریبا همه، پیر و جوان، کلاه به سر داشتند، برخی با ریش های بلند و آشفته، برخی با صورت های بسیار مرتب. همه سرگرم گفتگو، سر هر میز یک یا چند کتاب در کنار قهوه و چای، اما چیزی کم بود. نمی دانم چه، اما چیزی کم بود. اگر چه این کافه نادری به آن کافه ای که من در باره آن خوانده بودم و شنیده بودم، چندان شباهتی نداشت، اما وقاری، متانتی نیز در خود داشت که به نوعی بازتاب گذشته ای پرشکوه تر از حال آن را در بر داشت. تا مدت ها پس از آن که از کافه نادری بیرون آمدم، این شعر مرحوم شهریار در ذهنم می گشت:

یک زمان باغ نگارینی بود حالیا ریخته و پاچیده

بوته ها گیج و غبارآلوده شاخه ها لخت و به هم پیچیده …

mariasabaye.blogspot.com

Meet Iranian Singles

Iranian Singles

Recipient Of The Serena Shim Award

Serena Shim Award
Meet your Persian Love Today!
Meet your Persian Love Today!